نویسنده: افسانه وفا
نوبت چاپ: دوم
سال انتشار:1390
شمارگان: 3300 نسخه
گزیدهای از کتاب:
از دور، قامتی راست، بیانی رسا و چهرهای جدی میدیدی. با خودت فکر میکردی «چه مغرور.»
یکبار که میرفتی دیدنش، تمام قد از جایش بلند میشد. اگر تلفنی با کسی حرف میزد، معذرتخواهی میکرد، گوشی را زمین میگذاشت و به استقبالت میآمد و تا به خودت میآمدی، میدیدی با هم دست دادهاید و بعد برمیگشت که تلفنش را تمام کند و تو مینشستی، نگاهش میکردی و فکر میکردی، این همان بهشتی مغرور است؟