بنام خداوند مهرگستر مهربان
از یاد رفته ها!
هم اکنون فرصتی فراهم است که: نمونهای از رخدادهای فراموش شده را بر تارکِ این دفتر بنشانم و داستانی را یادآور شوم که نسل امروز با آن چنان فاصله داردکه میتوان گفت: با رخدادی بیگانه است که روزی – در میان خبرهای داغ مبارزه – حرف اول بود!
داستان از چرخشی درون سازمانی آغاز شد که چندی چونان بت پرستیده میشد!
شرح پیدایش موج مبارزه مسلحانه در ایران – هم زمان با غربتِ نهضتی برخاسته از قم – در این تنگنا نمیگنجد! ناگزیر به همین اشاره بسنده میکنم که: در پی یخبندان سیاسی ایران پس از کودتای 28 مرداد، ناگهان در 16 مهر 41 صدایی از شهر قم به گوش رسید که نخست چندان جدی گرفته نمیشد! دیری اما نگذشت که موج برخاسته از قیام قم به شکل توفانی سهمگین، علم اصلاحات شاهانه[1] را سرنگون کرد؛ چنان که:
نخست وزیر مغرور شاه – اسدالله علم- در برابر آن توفان بیچون و چرا تسلیم شد!
آن چه با اشاره گذشت، نخستین حلقه از زنجیرهایست که گویی: با اجماع در دو اردوگاه سانسور شده است! حلقهای که امروز در غبار هیاهو گم شده و بسیارانی بر آن چشم فرو بستهاند؛ هرچند در نگاه یادآوران:
تماشاگه رازهاییست ناگفته و اینک به همین اشاره بسنده میکنم که: شاهکار امام خمینی را – در آن نخستین گام مبارزهای که به سرعت پیروز شد! – در این رازِ از یاد رفته میدانم که: او، قیام قم را – در آن نهضت دو ماهه – با مشارکتی فراگیر کلید زد و آن جنبش را مجموعهای؛ با اجماع مراجع دینی آغاز کردند!
پردهای دیگر!
در پی سرنگونی علم اصلاحات شاهانه! شاه خود – با اندک درنگی، شتابزده- به میدان آمد و همزمان این شایعه زبانزد شد که شاه درپیامی به مراجع چنین اتمام حجت کرده است:
کاری نکنید که چکمهی پدرم را بپوشم![2]
طرفه آنکه همزمان پاسخ خمینی همآقا در پاسخ به آن تهدید شاهانه گفتهاند: چکمهی پدرت برای پای تو گشاد است!
بر این پایه – در پی نهضتی دو ماهه، بسیار کم هزینه و پیروز – در پردهی دوم، رخدادهایی با رنگی از خشونت، چشمها را خیره کرد؛ چنان که میتوان گفت:
مردم، در بهمن 41 غافلگیر شدند!
طرفه آن که: در پی سالهایی سرد و خاموش! – که جامعه به بیتفاوتیِ سیاسی خو گرفته بود- ناگهان: قم آن چنان خبرساز شد که امروز به دشواری میتوان نگاه این نسل هیاهو زده – و کم حوصله – را به رخدادهای چشمگیر آن معطوف کرد! ناگزیر در پردازش آن هر دو پرده، به اشاره بسنده میکنم و میپرسم:
آیا دور از باور نیست که: از مهر 41 تا بهمن 41 و در زمانی کوتاه،[3] مردم دو روز تاریخی را – با دو ویژگی و رنگِ ناهمگون! – به چشم دیدند؛ چنان که:
۱- در آبان و آذر آن سال با تجربهی پیروزیِ دور از باور – و بی هزینهای – در اوج شادکامی غافلگیر شدند![4]
2- دربهمن همانسال هم شکست تلخ وغافلگیر کنندهای را تجربه کردند![5]
معمای برون رفت!
بیآن که بخواهم: این قلم را به پیچ و خمهایی کشاندم که برون رفت از آن دشوار است؛ اگر نگویم: بی شباهتی به معما نیست! چه، بر آن بودم که مخاطب را با فضای متنی آشنا کنم که امروز:
فرصتی را برای نقد وضع موجود- و پدیدهای به نام تاریخ شفاهی – فراهم کرده است!
تاریخ اما زنجیرهایست از حلقههایی، چنانکه آن را درپیوندی- ناگسستنی- با هم میتوان تماشاکرد: براین پایه هماکنون اگربخواهم درنگاهی به سرگذشت وسرنوشت مبارزهي مسلحانه – در دههی50 از رخدادی یاد کنمکه بانام فاجعهی ارتداد زبانزد شد! و یادآورِ رویگردانیِ گروهی مسلح از اسلام است، ناگزیر باید بپرسم:
چرا آن تغییر موضع – و چرخش عقیدتی- جامعه را ملتهب کرد؟! بر این پایه نمیتوان بر این راز چشم فرو بست که: پیدایش موج مبارزه مسلحانه در ایران از آن رو مهم بود و قشرهایی از مردم- بويژه از روحانیت و بازار را افزون بر نسل جوان و دانشگاهی جذب کرد! که: در فضای سرد و خاموشی – در پی روزهایی پرالتهاب- رخ نمود که از آن امروز میتوان به روزهای غربت جنبش تعبیر کرد!
سخن کوتاه!
اینک اما نمیتوانم بهاین قلم- بیدریغ- میدان بدهم که: فهرستی از پیچ و خمهای قیامی را بر کاغذ آورد که در پاییز و زمستان 41 از قم آغاز شد و چنان که دیدیم:
در ۴ ماه فراز و فرودی غافلگیر کننده داشت! چنان که مردمی افسرده، بیتفاوت و خوگرفته به یخبندانی سیاسی- پس از 28 مرداد 1332 – ناگهان نمونهای از سرد و گرمهایی تاریخی را تجربه کردند که در آن: هم از پیروزی غرور انگیزی شادکام و ذوق زده شدند!
هم ناگهان تلخ کام از شکستی دور از انتظار و در سراشیبی یا پرتگاه نومیدی، کم مانده بود که خود را ببازند!
شب تاریک و ره باریک!…
چه نیازی اما به توضیح که: اگر این قلم را مهار نکنم، چنان که – به اصطلاح رایج در فرهنگ کوچه- با همین فرمان براند که تجربه شد، باید دفتری دیگر را به شرح فهرستی از ناگفتهها اختصاص دهم!
ناگزیر به همین اشاره بسنده میکنم که: قیامی که- باشاهکاری شگرف! – با اجماع مراجع دینی آغاز شد، پس ازچند سالی، زمینگیرِ وحشت و سکوت شد! روزی دین باوران همه با هم به میدان آمدند و روز دیگری: یکی نبود که – در این جشن یا آن مراسم سوک- سینه سپر کند! در مَثَل: پس از رحلت آیت الله سید محسن حکیم و در مراسمی که روحانیت مبارز تهران- در شبستان چهل ستون از مسجد جامع- برگزار کرد، یگانه سخنور پر آوازهای که آمادگی خود را برای معرفیِ آیت الله خمینی در بلندای مرجعیت شیعه اعلام کرد، شادروان علیاصغر مروارید بود که اینک چند ماهیست که زندگی را بدرود گفته است!
او سینه سپر کرد و در حال و روزی طلسم به زبان آوردنِ نام خمینی را شکست! که گروهی از عالمان معّمر تهران همسو با سیاستِ روز به میدان آمده بودند که تجلیل از آیت الله خویی را ابزاری برای منزوی کردنِ یاران امام کنند و نام و یاد او را به فراموشی بسپارند. اگر آن روز مروارید به میدان نمیآمد – و هزینهاش را با تبعید به زاهدان نمیپرداخت! – به دشواری میشد چنان توطئهای را خنثی کرد!
شرح فراز و فرود مبارزهای که در مهر 41 با اجماع مراجع دینی آغاز شد و در بهمن 57 به پیروزی رسید، در گرو کاریست که – به رغم هیاهوی بسیار- به دربندانی از ستایش و ستیز دچار است و هم اکنون میخواهم: نمونهای از وارونهگوییها را به نمایش بگذارم:
بر نکتههای ریز و درشتی چشم فرو میبندم و با اشاره یادآور میشوم: سازمان مجاهدین خلق که روزی از پیر و جوان – در اردوگاه مبارزه- دل میربود، ناگهان طشت رسواییِ ارتدادش از بام جام جم شاهانه – و با برنامهریزیِ امنیتی – فرو افتاد و دریکی از شبهای سرد زمستانی خلیل فقیه دزفولی– در مصاحبهای ساواکپسند- فاش گفت:
سازمان به اسلام پشت کرده و پرچم الحاد مارکسیستی را جایگزین «فضلالله المجاهدین …» کرده است!
در بند یک!
تا با دهها رخداد دیگر – با رمز و رازهای آن- آشنا نشویم، نمیتوان گفت: چه شد که در بند یک از زندان اوین، جمعی از عالمان مبارز بر آن شدند که:
راز دل را در میان بگذارند و بیپرده به مردم بگویند: در پارهای از مواضع گذشته تجدید نظر کردهایم و بیانیهای را امضا کنند که- در فضای هیاهوی آن روزها- با نام فتوا زبانزد شد!
به هر روی در پی رایزنیهای پر هزینه- و زمانبری- هفت شخصیتِ برجسته بر آن شدند که: مواضع جدید خود را – در واکنش به اعلام مواضع مجاهدین- اعلام کنند. ناصر میناچی اما به روایتی از شهید عراقی بر آن شده است که بگوید: آن اعلام مواضع که- به نام فتوا- نمونهای از غلطهای مشهور در تاریخ انقلاب است، دامی از دامهای ساواک بوده و گویی: با هوشیاری و تکاپوی معجزهآسای شهید عراقی، ناتمام مانده است!
واقعیت اما در هیاهو گم شده است و اگر یادآشنایان حوصله کنند، سرنخهای سودمندی را- در این زمینه- در اختیار خواهند داشت! آن چه را اما خردپذیرتر میپندارم، پرهیز از شتابزدگیست و بهتر است که پیچ و خم این راه، با مشارکتِ مخاطبهای این قلم پیموده شود!
متنِ سخنهای غلط اندازِ ناصر میناچی
پیش از هرچیز صفحهای از خاطرهای را میآورم که به نام خاطرات میناچی در شبکهی مجازی و به شرح زیر آمده است:
… یک جلسه ای بود که من باید قبلاً می گفتم. در زمان حیات مرحوم دکتر بود با مرحوم دکتر شریعتی داشتیم در منزل سید مهدی جعفری و اون مربوط بود به زمانی که مرحوم حاج مهدی عراقی از زندان آزاد شده بود و آقای معادیخواه هم آزاد شده بود. آقای عراقی حرف هایی داشت راجع به داخل زندان که ساواک نوشته ای پنج ماده ای تنظیم کرده علیه زندانیان روشنفکر جوان[6] و می خواست به امضای روحانیون زندانی مانند آقای طالقانی و منتظری و رفسنجانی که زندان بودند برساند و این را نشر بدهد و نزدیک به این بود که این ها امضاء کنند و من توی کمیته ضد خرابکاری بودم این قضیه را شنیدم و با چه تردستی که میخواستند ببرندم محاکمه و اوین بروم و قصر بروم و محاکمه بشوم به هر حال و این طور که خودش می گفت تلاش کرد که از آن جا ببرندش قصر[7] که خودش را به آقایان برساند که یک چنین متنی این ها تهیه کرده اند مبادا امضاء کنید.[8] علی الظاهر در آن جلسه آقای معادیخواه از این نوشته طرفداری می کردند و میگفتند چرا اینها[9] کار خلاف کردند. آقای عراقی میگفت بله خلاف کردند اما اینها متن را تنظیم کرده اند و اینها[10] میخواهند علیه همه شما و آنها[11] اقدام کنند. چرا باید با امضای شما این کار بشود؟ و آقای معادیخواه در زندان اصرار داشتند که نه این باید امضاء بشود و در حضور عراقی و آقای عراقی این را به اطلاع آقای دکتر بهشتی رسانده بودند و ایشان هم ناراحت شده بود که آقای معادیخواه برای چی این کار را کرده است.[12] قرار شد یک جلسه محاکمه تشکیل بدهد آقای دکتر بهشتی و آقای سیدمهدی جعفری. در آن جلسه کسانی که دعوت داشتند دکتر شریعتی بود و آقای محمدرضا حکیمی بودند. مرحوم عراقی بود و دکتر سحابی بودند و دکتر بهشتی هم دعوت کننده بودند. من دیگر بقیه اش را نبودم چون کاری پیش آمد و بایستی می رفتم و بر می گشتم توی اون فاصله هنوز هم آقای معادیخواه نیامده بودند. وقتی که برگشتم و پرسیدم از آقای جعفری که چی شد؟ گفت بله آقای معادیخواه آمدند و یک سلسله سؤالات آقای دکتر بهشتی کردند از ایشان که اگر آقای معادیخواه حاضر بشوند که این مسائل را بگویند جالبه. [13] البته آنهایی که حضور داشتند و میدانند یکی آقای سید مهدی جعفری هستند که میگویند آقای بهشتی چیها را سؤال کردند و ریزکار چی بوده و یکی هم آقای حکیمی بودند که میتوانند این را بگویند. آقای دکتر سحابی هم شاید به دلیل کهولت سن یادشان نباشد جزئیاتش را. ولی آنهایی که بیشتر خاطرههاشون را حفظ میکنند خود آقای سیدمهدی جعفری است احتمالاً شاید یاد آقای حکیمی هم باشد.[14] دیگر کسی را سراغ ندارم که از آن جلسه باقی مانده باشد. این هم یکی از جلسات پرشوری بود که به ابتکار آقای دکتر بهشتی تشکیل شده بود که چرا در زندان که ساواک چنین طرح را خواسته به کار ببرد شما غافل شدید و به ظاهر تحت تأثیر قرار گرفتید در حالی که آقای عراقی به شما اطلاع داده و هشدار داده که این کار را ساواک تنظیم کرده است. این نوشته علما نیست این کار آن هاست و تو چرا گوش نکردی و استدلالت چی بوده ولی من متأسفانه نبودم آن موقعی که دکتر بهشتی سؤال کرده چون من رفتم و برگشتم شنیدم که خیلی سطحی و معمولی و چیز خوبی جواب نداده است در مقابل سؤالات دکتر بهشتی.[15] این سؤال و جواب در خاطر آقای جعفری باید باشد و بدانند که چه جوابی داده است. ضبط نشده است این هم مربوط به آن جلسه.
آیا آنچه گذشت، سخنیست شفاف و روشن و از خاطرههای روشنگر؛ چنان که بر آن سایهای از ابهام نیست؟
یا متن پرسشانگیزیست با خاطرههایی غلط انداز؛ که پیش و بیش از هرچیز به رمزگشایی نیاز دارد. هماکنون اما تا بدانیم: میناچی چه گفته است؟ باید با شاهدانی که ماندهاند – و اکثر در حصراند! – و با سید مهدی جعفری به گفت و گو بنشینیم؛ تا نخست تناقضهای این متن برجسته شود. آن چه اما بیشتر سودمند است: آگاهی از شهرآشوبیست که – به نام تاریخ شفاهی و به کام بازار مسگرهای هیاهو!- به هر دروغ پردازی فرصت میدهد که در وارونه نمایی یکه تاز باشد! این شما و این گامی کوتاه در این راه چونان: تلنگری به این طشتِ رسوا! یا «بازار پر هیاهوی دروغ و شایعه»! در خواست عاجزانهام از مخاطبِ این قلم، پرهیز از پیشداوری با شتابزدگیست! شما هم بیهیچ ملاحظهای در این گفت و گو مشارکت کنید؛ تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.
تلنگری به طشتِ تاریخ شفاهی!
در این شهر آشوب پرهیاهوی مه آلود فزون بر نیاز به روش شناسی در: آن چه به نام تاریخ شفاهی زبانزد است! بسیاراناند دروغ پردازانی که ـ با هر انگیزه ـ رسانههای: مکتوب، شفاهی، حقیقی و مجازی را انباری از خاطره های دروغ کردهاند و هر ساعت آن را انباشتهتر میکنند؛ چنان که: جای نگرانیست که روزی باتلاقی شود که مگو! با پیآمدهایی که مپرس!
طبقه بندیِ این دروغهای روزافزون که با توهم و خیال پردازی پردامنهتر میشود! آسان نیست. بارها دوستانی پیشنهاد کردهاند که: برای نقد وضع موجود، گفت و گوهایی انجام شود! تا کنون اما نتوانسته ام: در این زمینه چنان برنامه ریزی کنم که بر این اقدام، سایهی شائبههایی ـ سیاسی و غیر سیاسی ـ سنگینی نکند. هم اکنون اما بهانه ای پیش آمده است؛ چنان که میتوان گامی برداشت!
پیش از هر چیز!
آن چه را اما هم اکنون با یادآشنایان – پیش از نقد- در میان میگذارم: تصویری از آشفته بازاریست که ـ به اصطلاح رایج در فرهنگ کوچه ـ «دوغ و دوشاب، در هم است»! تاریخ در آتشِ تخاصم میسوزد و دود آن به چشم نسلهای آینده میرود!
امروز، هر که هر چه دل تنگ اش می خواهد! به نام خاطره میگوید؛ بی آن که «ترتیب و آدابی بجوید»! و در هر صفحه، و صحیفه؛ چه حقیقی چه در شبکههای مجازی چنین خاطرههای غلط اندازی به چشمی میآید و چشم دیگری – همزمان – فرو بسته است و آن را نمیبیند! طرفه تر آن که: بسا آن خاطره ی دروغ به همان فردی مربوط باشد که ـ به هر دلیل و علت ـ چشم را فرو بسته و آن را ندیده است! چه میگویم! حتا اگر آن را ببیند، در این شهر آشوب چه انگیزهایست برای واکنشی! و چگونه باید پاسخگوی این دروغ و آن خطا باشد؟! آیا با کدام منطق میتوان از شهروندان ـ یا از شهر آشوب وندانی! ـ خواست چنان کنند که صوابدید حضرت حافظ است[16] یعنی:
کارهای ناتمام خود را بگذارند و در پیِ پاسخ به حرف های بی پایهای برآیند که امروز کلافی ست سر در گم و مخاطبها هم برای ارزیابیِ سره از ناسره ساز و کاری ـ کارآمد ـ ندارند:
* نه ترازوی ترازی ست که این خاطره های دروغ آلوده به آن سپرده شود!
* نه اگر روشن شد که این حرف و آن خاطره سخنِ نادرستی ست: میتوان از مرجعی خواست که برای جبران خسارتی مادی یا معنوی ـ که به فردی یا نهادی آسیب می زند ـ اقدامی کند؟!
پیش از نتیجه گیری از چنین درآمد گونه ای، اجازه می خواهم: نمونه ای را به شرح زیر در میان بگذارم.
دکتر ناصر میناچی از چهره های پرآوازهایست که نام او در این شهر آشوب ناآشنا نیست و چندی در هیاهو زیست و مدتیست زندگی را بدرود گفته است. چندی پیش[17] در محفلی فرهنگی سخن از خاطرههایی ـ از او ـ به میان آمد که در آن: از این قلم دار هم یادی شده است! هفتهای پس از آن هم یکی از دوستانی که در سر سودای تاریخ انقلابدارد، درگفت وگویی تلفنیاز منتوضیح میخواست. اینک این شما و این بخشی از آن خاطره که مشتی ست از خروار و اندکی از بسیار! از مخاطب این قلم اما اجازه می خواهم که پیش از نقد آن خاطره یادآور شوم و به بیانی دقیق تر بپرسم:
در ضرب المثل های فارسی، آیا «ضرب المثل خسن و خسین» را شنیده اید؟![18]
این بخش از خاطره ی ناصر میناچی، بیش از هر چیز شبیه به همان ضربالمثل است! و با انباشتگیِ آن از حرف و حدیث های پرسش انگیز ناگزیرم که نخست ادعاهای نهفته در آن را به شرح زیر فهرست کنم:[19]
میناچی مدعی ست:
«… یک جلسهای بود که من باید قبلاً می گفتم. در زمان حیات مرحوم دکتر بود با مرحوم دکتر شریعتی داشتیم در منزل سید مهدی جعفری و اون مربوط بود به زمانی که مرحوم حاج مهدی عراقی از زندان آزاد شده بود و آقای معادیخواه هم آزاد شده بود. آقای عراقی حرفهایی داشت راجع به داخل زندان که ساواک نوشتهای پنج مادهای تنظیم کرده علیه زندانیان روشنفکر جوان»[20]
باتأمل بیشتری دراین سطرآخر میتوان نکتههای نهفته درآن را چنین توضیحداد:
1ـ شهید عراقی در کمیته[21] با خبر شده است که:
گاو ساواک در حال زایشِ توطئه ای ست با: «نوشتهای پنج مادهای علیه زندانیان روشنفکر جوان»! یعنی: گروهی که با روشی ضد انسانی همرزمهای خود را کشتند و مواضع جدیدی را- با گرایش به الحاد- منتشر کردند…
2ـ و با این درآمد گونه سخن از توطئه یی ست در بهره کشیِ ابزاری از علمای برجسته ای مانند آقایان: طالقانی، منتظری و رفسنجانی!… به سخنِ شهید عراقی ـ به روایت میناچی.
«میخواست به امضای روحانیون زندانی مانند آقای طالقانی و منتظری و رفسنجانی که زندان بودند برساند و این را نشر بدهد و نزدیک به این بود که اینها امضاء کنند»
3ـ بر این پایه میبینیم که: اسلام و انقلاب – بر پایهی این خاطره- در خطر! و نزدیک بوده است که چنان فاجعهای رخ دهد؛ البته اگر شهید عراقی خود را به زندانِ قصر [یعنی اوین!] نمیرسانده است! [22]
میناچی اما از شهید عراقی چنین روایت میکند:
«من توی کمیته ضد خرابکاری بودم این قضیه را شنیدم و با چه تردستی که میخواستند ببرندم محاکمه[23] و اوین بروم و قصر بروم و محاکمه بشوم»
4ـ بر این پایه گویی: عراقی آن رشتههای ساواک را پنبه کرده و با تردستیهایی مانع از رفتن به دادگاه و اوین و قصر شده و تلاش کرده که خود را در قصر به داد علما برساند![24]
میناچی در مقام روایت خاطرهای از شهید عراقی میگوید:
«به هر حال و این طور که خودش میگفت تلاش کرد که از آن جا ببرندش قصر که خودش را به آقایان برساند [و زنگ خطر را در گوش علمای زندانی به صدا در آورد] که یک چنین متنی این ها تهیه کرده اند مبادا امضاء کنید»
5ـ چه نیازی به یادآوری که: روایت ناصر میناچی به گونه ای ست که گویی: شهید عراقی از آن فاجعه مانع شده و اجازه نداده استکه بزرگانی مانند آیتالله منتظری و طالقانی گام بر دام ساواک بگذارند!
چرا که پیش از این دیدیم: او ـ از زبان عراقی ـ آورده است که: نزدیک به این بود که اینها امضا کنند! طرفه تر اما این سخن است که:
«علیالظاهر درآن جلسهآقای معادیخواه از این نوشته[25] طرفداری میکردند ومیگفتند چرا اینهاکار خلاف کردند. آقای عراقی میگفت بله خلاف کردند اما اینها[26] متن را تنظیم کرده اند و این ها میخواهند علیه همه شما و آنها اقدام کنند. چرا باید با امضای شما این کار بشود؟»
6ـ فراموش نکردهایم که: پیش از این سخن از دام ساواک بود بر سر راه علمای مبارز و زندانی. از این پس ناگهان به روایت میناچی برای آن دوگانه: «ساواک» و «علمای زندانی» ضلع سومی به نام معادیخواه پدید آمده است که به سخن عراقی با روایت میناچی! از این نوشته طرفداری میکردند و میگفتند چرا اینها[27] کار خلاف کردند…
آقای معادیخواه در زندان اصرار داشتند که نه این باید امضاء بشود و در حضور عراقی و آقای عراقی این را به اطلاع آقای دکتر بهشتی رسانده بودند و ایشان هم ناراحت شده بود که آقای معادیخواه برای چی این کار را کرده است.
7ـ بر این پایه باید گفت: شهید عراقی از چالهی ساواک به چاه معادیخواه افتاده! و سخن از کلنجاری با اوست! باید از مخاطبِ این قلم بپرسم:
آیا بر این بخش از روایتی که از خاطر عاطر شهید عراقی به سینهی بیکینه میناچی نازل شده است، سایهای از ابهام سنگینی نمیکند و آن چه در این روایت میخوانیم آیا جز این است که:
«آقای معادیخواه در زندان اصرار داشتند که نه [!] این باید امضا شود» [!]
باز هم میپرسم: از پی افزود خاطره آیا میتوان به چیزی جز چنین برداشتی رسید که: سرانجام سر پر سودای شهید عراقی به سنگ سختِ آن اصرار شیطانی! خورده است! به بیانی شفافتر: عراقیِ قهرمان که به سادگی – همه جا- حریف ساواک هم بود و هرچه را صواب میدید، با هر ترفند بر آنها تحمیل میکرد، آیا خردپذیر است که:حریف زندانیِ دیگری- به نام معادیخواه- نشده باشد و شکایتِ او را به محضر شهید بهشتی برده باشد! اجازه بدهید برای حل معما یادآور شوم:
نمیدانم! شاید این که میگویند: «دروغ حناق نیست»! حرف درستی نباشد! چرا که به نظر میرسد که اینک برای راوی مشکل ساز شده است! چنان که: از این پس حرفها – بیش از پیش – مبهم است و آقای ناصر میناچی شنونده و خواننده را در بلا تکلیفی میگذارد؛ چنان که فاش و شفاف نمیگوید:
سرانجام چه کسی پیروز شد؟ عراقی یا معادیخواه! آن چه- پس از فرابستنِ حرفی به شهید عراقی راجع به بردنِ شکایت به محضر شهید بهشتی- در این روایت است جز این نیست که:
«قرار شد یک جلسه محاکمه تشکیل بدهد آقای دکتر بهشتی و آقای سید مهدی جعفری [!]»
هم اکنون از ابهام در نقش شهید بهشتی و مهدی جعفری میگذرم. چه، پرسش اصلی این است که: چه جرم و جنایتی انجام شده است که آقای دکتر بهشتی ناراحت شده اند؟!
هر چند میناچی دُم به تله نداده و ـ شاید به عمد ـ استخوان را لای زخم گذاشته! در ادامه ی روایت اما میتوان گفت: جرمی انجام شده است! چرا که سخن از محاکمه است:
طرفهآنکه نه معلوم استکه: قاضیکیست؟!و دادستان چهکسیست؟! نخست نامی از سیدمهدی جعفری – شاید درمقام دستیار شهید بهشتی در آن محاکمهی تاریخی! و- در پیوندی تنگاتنگ با آقای دکتر بهشتی به چشم میخورد و پس از آن سخن از شهود است و چهرههایی که گویی تماشاچی بودهاند:
8- « در آن جلسه کسانیکه دعوت داشتند دکتر شریعتی بود و آقای محمد رضا حکیمی بودند. مرحوم عراقی بود و دکتر سحابی بودند و دکتر بهشتی هم دعوت کننده بودند.»[!!]
طرفهتر آن که آقای میناچی داستانی را که با آب و تاب آغاز کرده بود، عقیم میگذارد و به «اما واگر» پناه میبرد! آیا میتوان گفت: آن مرحوم جزاین انگیزهای نداشته که خرده حسابی را با یکی تسویه کند! العلم عندالله. به هر روی او به مصاحبه گر- که به ظاهر همین گروه حسین دهباشی[28] بودهاند- میگوید:
9- من دیگر بقیهاش را نبودم چون کاری پیش آمد و بایستی میرفتم و بر میگشتم توی اون فاصله هنوز هم آقای معادیخواه نیامده بودند. وقتی که برگشتم و پرسیدم از آقای جعفری که چی شد؟ گفتبله آقای معادیخواه آمدند و یکسلسله سؤالات آقای دکتر بهشتی کردند از ایشان که اگر آقای معادیخواه حاضر بشوند که این مسائل را بگویند جالبه. البته آن هایی که حضور داشتند و میدانند یکی آقای سیدمهدی جعفری هستند که می گویند آقای بهشتی چی ها را سؤال کردند و ریزکار چی بوده
در انتظار اظهار نظر جعفری و دیگر و دیگری!
به یاد آشنایان اطمینان میدهم که: این متن را- در اولین فرصت- برای آقای جعفری میفرستم تا بتوان با اطمینان گفت: میناچی از کدام محاکمه سخن گفته که من[29] از آن بیخبرم! البته میتوانم با گمانهزنی بگویم: چنین آسمان ریسمان سیاسی- و هدف داری – چه ریشهای دارد؟!
خردپذیرتر اما خودداری از هر گمانهزنیست تا: پیش از هرچیز از اطلاعات سید مهدی جعفری استفاده شود! چرا که دیگرانی را که نام برده است – جز حکیمیِ بزرگ – همه زندگی را بدرود گفتهاند!
بخش پایانی آن خاطره به شرح زیر است:
10- یکی هم آقای حکیمی بودند که میتوانند این را بگویند. آقای دکتر سحابی هم شاید به دلیل کهولت سن یادشان نباشد جزئیاتش را ولی آن هایی که بیشتر خاطرههاشون را حفظ میکنند خود آقای سیدمهدی جعفری است احتمالاً شاید یاد آقای حکیمی هم باشد. دیگر کسی را سراغ ندارم که از آن جلسه باقی مانده باشد.
من اما – چنان که پیش از این نیز اشارهای شده است- دیگر و دیگری را سراغ دارم و برای آرامش روح پر فتوح میناچی! میتوانم: از 2 گواه دیگر برای آگاهی از واقعیت یاد کنم که: یکی مهدی کروبی[30] و دیگری مهندس میر حسین موسوی ست که اگر ـ از کار فروبسته ی حصر گره گشوده شود؛ ـ یا وزارت اطلاعات بتواند فرصتی را برای گفت و گویی فراهم کند، شاید: آن دو بهتر از هر خاطرهداری بتوانند: روح پرفتوح میناچی را نوازش کنند!
پرسش اساسی اما این است که: موضوع این محاکمه ی خیالی چه بوده است؟! آیا جرم انجام شده است؟
یا ـ با هوشیاری، تلاش و سیاست عراقی ـ آن بزرگان گام بر دام ساواک نگذاشتهاند و جرمی انجام نشده است؟!
به بیان روشنتر: آیا آن متن پنج ماده ای و موضوع این معرکه گیری را، به رغم هشدارهای شهید عراقی! آقایان و حضرات آیات طالقانی، منتظری، هاشمی رفسنجانی، لاهوتی، ربانیِ شیرازی، مهدوی کنی و محیی الدین انواری امضا کرده و – زبانم لال و قلمام شکسته!- خستگی را بر تنِ آن شهید گذاشتهاند؟
یا با حضور به هنگام آن شیر بیشهی انقلاب اسلامی ـ شهید عراقی ـ آن متن امضا نشده و ساواک در توطئه اش ناکام مانده است؟ با حصر عقلی میتوان گفت: آن چه در اوین رخ داده است، نمیتواند: جز یکی از این دو فرض باشد! بر این پایه چه جای تردیدی که: اگر به این نتیجه برسیم که با حماسه آفرینی و تلاش عراقی از اصرار معادیخواه کاری بر نیامده و ساواک در آن دسیسهی شیطانی شکست خورده است، باید پرسید: آیا آقای بهشتی برای جرم انجام نشده چنان محاکمه ای را ـ با آن همه شاهد و ناظر ـ ترتیب داده است؟![31]
آیا دور از باور نیست که: برای جرمی انجام نشده محکمهای تاریخی بر پا و آنچنان محاکمهای انجام شود؟!
با فرض دیگری اما که «با اصرار معادیخواه تلاش عراقی ناکام مانده و آن متن- در چنان بن بستِ دور از باوری!- امضا شده است» باز هم باید پرسید: مجرم اصلی ـ پس از ساواک ـ چه فرد یا افرادی بوده اند؟!
آقایانی که شکار ساواک شده و بر دام اهریمن گام نهادهاند و آن متن را امضا کردهاند، آیا در ردیف اول اتهام بودهاند؟!
یا معادیخواه که به آن بزرگان در این زمینه اصراری کرده است؟!
یا زبانم لال! شهید مظلوم آیت الله بهشتی چون شهامت بایسته برای محاکمهی بزرگان را نداشته و دیواری را کوتاهتر از این قلمدار ندیده بر نقش مجرمهای اصلی چشم فرو بسته است؟
به هر روی آن چه میناچی میگوید بیش از این نیست:
11- این هم یکی از جلسات پرشوری بود که به ابتکار آقای دکتر بهشتی تشکیل شده بود که چرا در زندان که ساواک چنین طرح را خواسته به کار ببرد شما غافل شدید و به ظاهر تحت تأثیر قرار گرفتید در حالی که آقای عراقی به شما اطلاع داده و هشدار داده که این کار[32] را ساواک تنظیم کرده است. این نوشته علما نیست این کار آنهاست و تو چرا گوش نکردی و استدلالت چی بوده[33] ولی من متأسفانه نبودم آن موقعی که دکتر بهشتی سؤال کرده چون من رفتم و برگشتم شنیدم که خیلی سطحی و معمولی و چیز خوبی جواب نداده است در مقابل سؤالات دکتر بهشتی. این سؤال و جواب در خاطر آقای جعفری باید باشد و بدانند که چه جوابی داده است. ضبط نشده است این هم مربوط به آن جلسه.
چه نیازی به توضیح که خاطره دارِ – …[34] ندار! –
در روضهخوانیِ پایان خاطره، برای اسلام و انقلاب آن چنان سنگ تمام گذاشتهاند که گویی: فاجعهای رخ نموده است!
خیال مخاطب اما آسوده باشد که با اندک اطلاعی از داستان ارتداد و پیآمدهای آن – از آن جمله همان متن که به نام فتوا زبان زد شد- جای تردیدی نمیماند که: این داستان از پایه جز خیال پردازی و- شاید- معرکهگیریِ آقای میناچی نبوده است!
چه نیازی به یادآوری که: تا در این زمینه از پیچ و خم تحقیق نگذریم و سندهای مربوط به چنان متنِ تاریخی را بازخوانی نکنیم، نه به حرفهای میناچی می توان اعتماد کرد؛ نه به این نتیجه گیری در نقد آن حرفها!
البته تاریخ آشنایان با اندیشه در نکتههایی که برشمردم، به نتیجههای خردپذیری دست می یابند!
روزی که از چنین خاطره ای ـ با نگاهی به سندهای مربوط به بند یک زندان اوین در سال 55 و 56 ابهام زدایی شود و بتوان با اطمینان پاسخگوی پرسشهایی بود که با اشاره در میان گذاشتم، معلوم می شود: به خاطرههای آقای میناچی تا چه حد میتوان اطمینان کرد؟! بویژه که او، در چهرهپردازی از آیت الله شهید مطهری هم نقش ویژهای دارد!
البته در این شهرآشوب، خاطره های صد در صد دروغ: چنان و چندان فراوان و روزافزون است که خاطرهی میناچی را باید بر سر گذاشت و حلوا حلوا کرد! [35]
در پی افزود آن چه گذشت، منبع دیگری را یادآور میشوم که در آن میتوان خاطرهای را از گفتوگوی این قلمدار با زندهیاد دکتر شریعتی بازخوانی کرد؛ تا بدانیم: تحریفِ خاطره در وضع موجود تاریخ شفاهی یعنی چه؟!
نمیدانم اما مخاطب این قلم کیست؟! آیا در این شهر آشوبِ هیاهو زده کسی را میتوان یافت که برای اندیشه در آن خاطره چونان پیافزودِ این نوشته، آمادگی داشته باشد؟!
همه در پی کپسولهایی هستند که با فرو بلعیدنِ آن ملاّی علوم تاریخ شفاهی! و تاریخ آشنا شوند! به هر روی سخن از: صفحههایی از جام شکسته است؛ چنان که در آن، نخست: روایتِ نه چندان دقیقی را از یکی از محفل های تاریخی میخوانیم.
پس از آن روایت دیگری ست که ـ اگر ترازویی برای ارزیابیِ خاطره باشد ـ میتوان دو روایت را ارزیابی کرد!
آن چه گذشت بررسی خاطرهای بود که یادآشنایان ـ اگر تنگ حوصله نباشند ـ نکتههای سودمندی را در آن مییابند.
چنان که در آن چه گذشت دیدیم: میناچی پی در پی و- بیش از دیگرانی که جز یکی [36] از آنان، همه امروز سر بر تیرهی تراب دارند!- از سید مهدی جعفری یاد میکند و او را یگانه شاهد- برای تکمیل خیال پردازیهایی آن چنانی- میداند. آن چه در جلد سوم از جام شکسته صفحه 294 به بعد آمده است، در این زمینه بی فایده نیست.[37]
————————————————————————————————————–
[1]– نام کتابیست که با این نام نگارش یافته و چندیست میکوشیم تا: با رایزنیِ بیشتری مطمئن بشویم که انتشار آن، پاسخیست به نیاز اهل تاریخ. چه نیازی به توضیح که گزینش چنین نامی برای نخستین گام – در قیام قم – بر این پایه است که: اسدالله علم در گامی که به نام اصلاحات و به کام دیکتاتوری برداشت بر آن بود که طلسم اصلاحاتی فرمایشی را بشکند که در عصر بروجردی با مخالفت آیت الله بروجردی متوقف شده بود! او، باور نمیکرد که از قم پس از رحلت آیت الله بروجردی هم بتواند: توفانی برخیزد! دیری اما نگذشت که ناگزیر از تسلیم بیچون و چرا در برابر جنبشی شد که هر روز قشری از تودههای مردم را به رو در رویی با دولت میکشید. با این توضیح بیش از پیش روشن میشود که: پیام تسلیم بیچون و چرای آن دولت، سرنگونی علم اصلاحات شاهانه! بوده است.
[2]– از بایستههای پژوهش – در نگارش تاریخ انقلاب اسلامی ایران – طبقهبندی شایعههاییست که در آن فضای اختناق زبانزد میشد! در این میان بویژه شایعههایی پرسشانگیزتر اند که نشانههایی گویای ریشه دار بودنِ آن در خبرهاییست که رسانههای رسمی و مردمی از پخش آن دریغ کردهاند! آن چه را اینک آوردهام، بر این باورم که: از نخستین شایعههاییست که در آن روزها به شکلی فراگیر زبانزد شد!
[3]– در اندکی بیش از 4 ماه !.
[4]– با اشاره یادآور می شوم که شیرینکام شدنِ مردم – در آن سال- همزمان با جشنهایی در رجب و شعبان بود؛ چنان که بویژه جشنهای نیمهی شعبان در قم، با شکوهی برگزار شد که به دشواری میتوان: نمونهای دیگر را- در تاریخ معاصر- یادآور شد که با آن همانند باشد!
[5]– این یادآوری را هم سودمند میدانم که: در ارتباط با تلخکامیِ مردم هم – در آن پردهی دوم- رمضانی چنان سرد و خاموش در حافظهی روحانیت ثبت است که شاید رمضان دیگری را با آن ویژگی نتوان یافت!
[6]– بخوانید: در واکنش به ارتداد مجاهدین!
[7]– بخوانید: ببرندش اوین! چه، آقایان که شهید عراقی نگرانِ خطای آنان بوده است! – نه در قصر- که در اوین زندانی بودهاند!
[8]– آنچه را از این روایت میتوان فهمید، جزاین نیستکه: با تکاپوی شهید عراقی آن متن امضا نشده است! در آینده- وصفحههای بعد- پرسشهایی را درمیان میگذارم که: به مخاطب، فرصتِ داوری بهتری میدهد.
[9]– «اینها» یعنی: همان زندانیانِ روشنفکر – به قول میناچی- که پیش از این: در نخستین حاشیه نویسی، از نکتهای در این زمینه سخن رفت.
[10]– زنهار که این «اینها» با آن چه پیش از این گذشت، اشتباه نشود! این «اینها» یعنی: ساواک! چنین است: «اینها»ی دیگر پس از آن!
[11]– آنها یعنی: همان نخستین «اینها» که در پانوشت 3 یادآوری شد.
[12]– طرفه آن که: چنان که در این خاطره آمده است، شهید بهشتی فقط از معادیخواه ناراحت بوده و از بزرگانیکه آن متن را امضا کردهاند، گویی: جای نارضایتی نبوده است!
[13]– کاش گروه دهباشی که پروژهی تاریخ شفاهی را اجرا کردهاند – و البته کار خوبیست؛ اگر بتوان بخشهای غلط انداز آن را به ترازوی ترازی سپرد! در این آشوب شهر اما قوزی بالای قوزهاست و کاش: – همان روزها که این خاطره را گرفتند، فرصتی را فراهم میکردند که میشد: آن چه را امروز- در نبود او- پخش میکنند، معادیخواه با حضور میناچی، در ترازوی پرسش بگذارد!
[14]– خلاصه آن که: یگانه شاهد، سید مهدی جعفریست! البته این نوشته به او تقدیم میشود، تا هرچه را به یاد دارد مکمل این خاطره کند و البته به چند پرسش هم پاسخ گوید! آن چه را اما اینک نثار روح میناچی میکنم، این یادآوریست که: اگر طلسم حصر شکسته شود، مهندس موسوی و مهدی کروبی هم برای زدودنِ ابهامهای این خاطره، حرفهایی دارند! امید که: فرصتی برای استفاده از خاطرههای آن عزیزان هم فراهم شود! بويژه اگر با حضور سید مهدی جعفری گفت و گویی انجام شود، سودمندتر است!
[15]– کاش شهید بهشتی با برنامهریزیِ همان زندانیان جوان روشنفکر– به قول میناچی – به شهادت نمیرسید تا امروز بتوان از او پرسید: این چه رسم محاکمه است! البته محاکمهای برآمده از خیال که میناچی به شهیدان فرا بسته است.
[16]– اشاره به سخنی از آن فرزانه فرزند ایران ـ و گل سرسبدِ باغ خرم عرفان، اندیشه و ادب در شیراز ـ است، آن جا که می گوید:
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار بگذارند و سر زلف نگاری گیرند
[17]– اینک که در کار نوشتنِ این یادداشت ام، 17 مهر 96 است و فزون بر یک ماه از آن رخ داد گذشته است. تا چند ماه دیگر ـ اگر او بخواهد ـ این دفتر به چاپ می رسد.
[18]– میگویند: یکی از منبریهای بیگانه با سواد ـ یا کم سواد ـ در مجلسی چنین داد سخن میداده است که:
خسن و خسین هر سه دخترانِ مخاویه بوده اند!
و یکی نبود که به او بگوید:
1ـ حسن و حسین درست است، نه خسن و خسین!
2ـ آن بزرگواران، نه سه تن که: دو برادر بوده اند.
3ـ چه نیاز به توضیح که: به جای دختران باید بگویی پسران!
4ـ آن هم نه پسران معاویه که یادگارانِ امام علی (ع).
5- در تلفظ معاویه هم اشتباه میکنی!
ضربالمثلِ دیگری هم هست که به معرگه گیری نسبت دادهاند که میگفت: «امامزاده یعقوب را شغالی بر سر مناره» بلعید! که باید به او میگفتند:
1ـ نه امامزاده که: پیامبرزاده!
2ـ نه امامزاده یعقوب، که یوسف!
3ـ نه بر سر مناره که در پنهان جای چاه!
4ـ نه شغال، که گرگ!
داستان از اساس وارونه است!
شاید خاطره ی آقای میناچی به این ضرب المثل دوم شبیه تر باشد! که: امامزاده یعقوب درونِ چاهی طعمهی گرگ شد!
[19]– برای آن که یادآشنایان بتوانند: هربخش از حرف های میناچی را مستند کنند، خاطره اش را با شمارههای سریال ـ سطر به سطر ـ تقسیم کرده ام و هر برداشت را به شماره ای ارجاع می دهم؛ تا شما بتوانید: برداشتها را با منبع آن مقایسه کنید و جای تردیدی نماند که هرچه را میآورم، جز حرف میناچی نیست»!
[20]– پیش ای این متن خاطره ی آقای میناچی در صفحه 22 تا 25 آمده است و خلاصهای از این نقد را هم به صورت پینوشتهایی آوردهام. اینک میکوشم همان متن را سطر به سطر بازخوانی کنم.
[21]– یعنی: کمیته ی ضد خرابکاری در آخرین دهه از سلطنت پهلوی ها که امروز با نام موزه ی عبرت زبانزد است! در بازنویسی این خاطره آشفتگی هایی ست که گویی: مربوط به سهل انگاریِ پخش کنندگان این خاطره است.
[22]– آشفتگی در این سخن، مربوط به متن خاطره است؛ چنان که گویی: منظور از قصر، زندان اوین است! چه، در سال های 55 و 56 علمای مبارز در بند یک – از زندان اوین – زندانی بودهاند و چنان که در این خاطره آمده است: شهید عراقی، با ترفندی خود را به آن زندان رسانده است! یعنی: ساواکی ها را با فریب خام کرده؛ تا او را به زندانی ببرند که دسیسه گاه بوده و …!
[23]– اشاره به آن سالهای آخر است که زندانی را پس از پایان محکومیت آزاد نمیکردند و ….
[24]– نسل کنونی به دشواری میتواند پاسخ این پرسش را بیابد که: عراقی با چه ساز و کاری میتوانسته «به ساواک رکب بزند»! در این تنگنا هم نمیتوان به شرح این جزئیات پرداخت.
[25]– «این نوشته» یعنی: همان متن پنج مادهای که دام ساواک – بر سر راه علمای مبارز – بوده است! بر این پایه روشن است که: مفهوم طرفداری از آن نوشته یعنی چه؟!
[26]– «اینها» پیش از این در صفحه23 توضیح دادهام که: مفهوم و «آنها» های مکرر چیست؟!
[27]– منظور از «اینها» همان جوانان روشنفکر – به روایت میناچی- و در واقع: سازمانی به نام مجاهدین خلق است که به دست تقی شهرام و بهرام آرام افتاده بوده …
[28]– کاش این گروه را هادی و جلوداری بود؛ آشناتر از آقای آشنا! با رخ دادهای تاریخ انقلاب اسلامی.
[29]– یعنی: متهم ردیف یک و نویسنده ی این سطور!
[30]– یعنی: اگر طلسم حصر شکسته شود! میتوان رو به روی سید مهدی جعفری، مهدی دیگری را- که نه سید بل شیخ اصلاحات است!- بر او رنگ گواهی برنشاند و از او خواست: تا داستانِ اوین و صدورِ همان متن را – با امضای بزرگانی– بازگوید وجای تردیدی نماند که: درآن دادگاه خیالیِ میناچی! چه بزرگانی متهم ردیف 1 بودهاند.
[31]– فراموش نمی کنم که در یکی از تبعیدگاه ها ـ یعنی شاهپور دیروز و سلماس امروز ـ پرونده ای برای من در دادگستریِ آن شهر تشکیل شد با عنوان: شروع به قتل عمد! این محاکمه را هم باید: «شروع به جرم سهمگینِ امضا گرفتن» نامید!
[32]– بخوانید: این متن را !
[33]– طرفه آن که میناچی یکی از دو چشم را بسته و عتاب و خطابهایی را که به زبان شهیدی مظلوم میگذارد، از مجرمهای اصلی دریغ داشته و از آنان نمیپرسد: چرا به صدای شهید عراقی گوش ندادید و آن متن را امضا کردید!؟
[34]– پر کردنِ نقطه ها را به یادآشنایان وا میگذارم. به هر نتیجه گیری رسیدند، مناسب با آن: حق آن مرحوم را ادا کنند. البته اگر فرصت گفت و گویی با دو گواه دیگری که اینک همچنان در حصراند فراهم شود، بخش عمدهای از این ابهام ها زدوده میشود!
[35]– اجازه میخواهم برای رفع خستگی و جبران تلخکامیها، یکی از شوخیهای زنده یاد دکتر شریعتی را چاشنی این نقد خسته کننده کنم:
میگویند: او روزی دریکی ازکلاسهای پرشور خود – در حسینیه ارشاد- سخن را با این پرسش آغاز کرد:
بچهها! میدانید که این روزها مخالفِ تازهای در ستیز با من به میدان آمده؟ همه با اشتیاق پرسیدند: چه کسی؟! دکتر در پاسخ و با خونسردیِ رندانهای گفت: انصاری.
شاگردان با شگفتی گفتند: انصاری که خیلی پیش از این بر ضد شما مطالبی نوشته است!
دکتر با قهقههای معنیدار! گفت: نه! این انصاری که شمامیگویید: انصاریِ قمیست. من اما انصاری نجفآبادی را میگویم.
با این سخن اشتیاق و عطش شاگردان در کشفِ دشمن جدید دکتر به اوج رسید و بر آن شدند که: انصاری نجفآبادی را بشناسند و ناگزیر همه هم صدا پرسیدند: این انصاری نوظهور کیست؟
با این مقدمه چینی فرصتی برای تسویه حساب دکتر و شلیک تیر خلاص به این هیاهوگر جدید فراهم شد تا حسابِ او را کفِ دستاش بگذارد و در واکنشی به دشنامهای او بگوید:
خلاصه میکنم! این انصاری نجفآبادی کسیست که: در مقایسه با او، آن انصاریِ دیگر بیشباهتی به آدمیزاد نیست!
[36]– منظور محمدرضا حکیمیست که امروز به دشواری میتوان راهی برای گفت و گو با او یافت. فرصت را مغتنم میشمارم و از شادروان عباسعلی سرفرازی یادی میکنم که چندی: نقش واسطهی فیضی را – در این میان – داشت و استاد حکیمی را با عزیزانی – در خانهاش هم سفره میکرد؛ خدایش پاداش خیر دهاد!
[37]– مرکز اسناد انقلاب اسلامی، معادیخواه عبدالمجید، جام شکسته جلد سوم، ، صفحه 294 تا 318