1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
نگاهی به کارنامه فعالیت‌های حاج‌عبدالحسین محمدزاده در مصاحبه با خانم دکتر محمد‌زاده و  آقای موسوی و معادیخواه ولبیب

مکتب قرآن اهواز؛ کانون نواندیشی دینی در خوزستان/ بخش سوم – پایانی

آقای موسوی: یکی دیگر از فعالیت‌های «مکتب قرآن» که من فراموش کردم بگویم، فعالیت‌های برون مرزی بود که خود حاج آقا همه کارهایش را با هزینه شخصی‌اش انجام می‌داد و ممکن بود یکی دو تا از روحانیون اهواز را همراه خودشان ببرند. مثلا رفته بودند جنوب لبنان و آنجا وضعیت شیعیان جنوب لبنان را دیده بودند و عکس تهیه کرده بودند و آمده بودند یک سری زیاد اعانه و کمک جمع‌آوری کردند و قسمت اعظمش را هم خودش گذاشته بود و اینها را برده بودند آنجا و قبل از انقلاب تحویل داده بودند که عکس آن را من یادم هست اتفاقا که در راه‌پله‌های خود «مکتب قرآن» توضیحاتش را به‌عنوان یک نمایشگاه عکس گذاشته بودند.

تاثیر «مکتب قرآن» در منطقه به‌دلیل وجود دانشگاه اهواز بر دانشجویان خیلی زیاد بود. ما هم دوره دانشگاهی آقای شمخانی بودیم. خودش بعد از جنگ به‌من گفت اگر «مکتب قرآن» نبود من کمونیست می‌شدم، یعنی این‌قدر تاثیر داشت.

حاج آقا سال 76 سکته مغزی کرد و سال 78 به رحمت خدا رفتند. طی سال‌های بعد از انقلاب چیزهایی را مشاهده می‌کرد که نسبت به آن دل‌چرکین‌می شد. مثلا وقتی انقلاب پیروز شده بود، حاج آقا عادتش این بود که هر روز می‌رفت مدرسه پشت سر امام نماز جماعت می‌خواند و می‌آمد. خودشان تعریف می‌کردند که یک روز رفتم آنجا یک کارت خبرنگاری که نمی‌دانم آقای معادیخواه درست کرده بودند یا کس دیگر را نشان دادند تا وارد شوند.

 

آقای معادیخواه: نه من اون موقع نبودم.

 

خانم محمدزاده: دوربینی در دستشان بود و عکاسی می‌کردند. همیشه یک دوربین روی شانه‌اش بود و هم از خودش و هم کسانی که همراهش بودند فیلم و عکس می‌گرفت. می‌گفتند آن روز در مدرسه علوی که رفته بودند برای نماز یک دفعه یک پاسدار جلوی‌مان را گرفت و گفت امروز نماز مال روحانیت است! حاج آقا گفته بودند من خودم تربیت کننده روحانیت هستم بگذارید من بروم نماز! خیلی رک بودند و حرفشان را می‌زدند، واقعا این‌طور بودند. همه را می شناخت، خیلی با آنها بود، سی سال با روحانیت دم‌خور و همراه بود. بعد که اصرار می‌کند که باید برای نماز برود داخل، آن پاسدار گفته بود اگر یکی از این روحانیون شما را تایید بکند ما شما را راه می دهیم. یک‌دفعه یک روحانی از راه رسید. حاج‌آقا گفت آهان ایشان آقای قرائتی است، من را می‌شناسد. آقای قرائتی گفته بود من ایشان را قبل از انقلاب می شناختم، الان وضع فعلی‌اش را نمی‌دانم چیست! حاج گفت انگار این مدرسه علوی را بلند کردند و زدند توی سر من! همان موقع شیخ عباس شریعتی من را دید و دوید و گفت بابا این حاج آقا محمدزاده است و من را بردند داخل.

پدر من که فوت کرد و رفت و خیلی زود رفت، چون پدر من فقط ۶۱ سالش بود که فوت کرد. واقعا با غصه رفت، یعنی خیلی غصه خورد و رفت. ولی آقای معادیخواه! از دنیا که رفت از شما راضی بود و رفت. از خیلی ها ناراضی بود، ولی گفت که من برای فیلم «برزخی‌ها» خیلی زحمت دادم به آقای معادیخواه و تایید می‌کرد، چون ضربه شدیدی خورد.

معادیخواه: متاسفانه در آن قضیه هنوز هم تا این ساعت هیچ‌کس از مسئولین گذشته و آینده وقت نگذاشته که ببیند قضیه چه بود.

خانم محمدزاده: خدمت‌تان عرض کنم که با این وجود پدرم یک مقداری مال داشت و همین زمین‌هایی که همسرم فرمود که یک مقداری از این زمین‌ها را به ما دادند. نقدینگی به صفر رسید ولی هنوز زمین داشتیم که الان هم برای ما هست. شهرداری یک مقداری را برد و یک مقداری هم برای ما ماند. آن مقداری هم که برای ما مانده زیاد است. نه این که بخواهم بگویم ماها از نظر مالی مشکل داریم. پدر من وصیت کرد که یک سوم از اموالی که باقی مانده مال «مکتب قرآن» است. یعنی اصلا به وصی داد. وصی‌اش هم تیمسار منوچهری است که هنوز هم هست و خیلی آدم محترمی هم هستند. این وصی با آن یک سوم که مال زیادی هست و کم نیست، یک «مکتب قرآن» سر تپه شمس‌آباد ساخته و بالایش نوشته «مکتب قرآن حاج عبدالحسین محمدزاده اهوازی» که در آنجا هم افراد خیلی شاخصی می‌آیند وسخنرانی دارند و هم کتابخانه‌اش دائر است. یک مدرسه هم ساخته بنام «مدرسه قرآن» در میدان ملت، سه راه پیاله، در یکی از فرعی‌ها. ساختش با اینها بوده و تحویل دادند به‌نام «مدرسه قرآن به نام محمدزاده اهوازی».

مؤسسه «بچه‌های آسمان» هم از یک سوم مال پدر من است و فعال است. یعنی آن یک سومش را که باقی گذاشت، یک وصی گذاشت که یک تیمسار خیلی محترمی است و این‌طور نیست که با رفتنش همه چیز تمام شده باشد. بچه‌هایش هم درس خواندند و کتاب نوشتند که باز هم هدیه‌اش به روح خودش می‌رسد.

 

– رابطه «مکتب قرآن» با بقیه مراکز دینی که در اهواز و آبادان و در منطقه بود چگونه بود و هیچوقت اصطکاکی پیش آمد یا خیر؟ یا نه، اصلا بر عکس یک نوع همکاری بود بین «مکتب قرآن» و مراکز دیگر؟ قبل از آمدن شما داشتم خدمت دوستان می‌گفتم چیزی که من از «مکتب قرآن» در ذهنم مانده، یک مرکز روشنفکری بود در اهواز است. می خواستم بدانم عکس‌العمل مراکز دیگر چه بود؟ خاطراه ای که من خودم یادم هست این که با یکی از فرزندان ایشان که فکر کنم آقا رضا باشد با هم می‌رفتیم دوروبر می‌چرخیدیم تا سخنرانی تمام شود. یادم هست که در پیاده‌رو میزی گذاشته بودند و شب بود و کتاب‌های زیادی رویش بود و می‌فروختند، از جمله کتاب‌های دکتر شریعتی که با اسامی مستعار چاپ می‌شد. علمای شهر و مراکز مذهبی دیگه شهر نوع رابطه‌شان با مکتب قرآن چطور بوده است؟ اصطکاک بود، یا همکاری بود، و یا اصلا کاری نداشتند؟

 

آقای موسوی: «مکتب قرآن» اصطکاکش با ساواک بود. یعنی اصلی‌ترین لبه برخورد ساواک با شخص حاج آقا بود که نهایتا منجر به مهاجرتشان به تهران شد.  برای هر گونه اطلاعیه‌ای که اینها پخش می‌کردند مورد بازخواست قرار می‌گرفتند. یکی از کارهایی که اینها می‌کردند این بود که مثلا می‌آمدند می‌نوشتند برای مرحوم آقای بهبهانی می‌خواهیم این آگهی را بزنیم که ایشان با نثر زیبایی می نوشتند. می‌برند ساواک و مهر می‌زد، چون باید می‌بردند ساواک و مهر می‌زدند و تائید می‌کردند. بعد اینها می‌آمدند این کلمات را شعر گونه می‌نوشتند، بعضی‌هایش را برجسته می‌کردند و بعضی‌هایش را ریز می‌کردند و بعد ساواک دوباره اینها را می خواست و می گفتند چرا شما این کار را کردید؟ می گفتند شما خودتان تائید کردید. اینها همان عبارت و مطالب است. یعنی اصلی‌ترین لبه برخورد با ساواک بود که اذیت می‌کردند و تقریبا برای هر سخنرانی و مناسبتی حاج آقا یک رفت و برگشتی به ساواک داشت که اسنادش هم هست و سال گذشته بچه‌های اهواز از دوساعت مصاحبه‌ای که انجام شد، ده دقیقه فیلم را پخش کردند در این زمینه که سوابق با ساواک هم آمده است. وابستگی به دارالتبلیغ پوشش بود. خود ساواک نوشته که ایشان مقلد خمینی است. البته ارتباط هم با آقای شریعتمداری داشت، ولی دارالتبلیغ پوششی بود برای فعالیت مجاز ایشان و «مکتب قرآن». در رابطه با بقیه روحانیون، حاج آقا خیلی وزنه بود در اهواز، یعنی با موسوی جزائری که بزرگ اینها بود، قابل مقایسه نبود. آنها می آمدند از حاج آقا کمک می گرفتند. این مرز بندی‌هایی که الان وجود دارد اصلا نبود و این مرز بندی‌ها وجود نداشت که اصطکاک باشد. اهواز هم یک طوری هست که مثلا مثل شهرهای مختلف که یک طوری فعال هستند که می‌آیند امورات فرهنگی و مذهبی شهر را می‌گرفتند اصلا نبود.

 

آقای معادیخواه: یک رگه قضیه هم بحث به‌اصطلاح گفتمان ضدمالکیت بعد از جمهوری اسلامی است که آن هم روی این جور کارها سایه‌ای داشت.

 

خانم محمدزاده: نمی گفتند این سرمایه‌اش هست و برایش زحمت کشیده، می‌گفتند سرمایه‌دار است.آخر عمرش خیلی خیلی ضعیف شده بود. خیلی سختی کشید، ولی تمام آن حسینیه اعظم خوشحال می‌شدند که بگویند «مکتب قرآن» آمده مراسمش را اینجا بگذارد. آیت‌الله بهبهانی هم پشتیبانش بود. آیت الله بهبهانی که حتما همه می‌دانند خیلی در خوزستان و خصوصا اهواز وزنه اجتماعی مهمی بود. در «مکتب قرآن» هم بیش‌تر قشر دانشجو و فرهنگی می آمدند و اگر مجلسی می خواستند بگذارند، تائیدش را از پدر من می گرفتند. چون خودش یک قطبی بود، هیچ برخوردی نبود، ولی بعدا وقتی پدرم تصمیم گرفت همین مقدار زمینی که برایش باقی مانده را وقف کند. پدرم گفت من می‌خواهم زمین را هم وقف «مکتب قرآن» بکنم. آقای موسوی جزایری را آورد و گفت این قطعه زمین را که من برای «مکتب قرآن» گذاشتم و به اسم شرکت «بهدا» (بنیاد هنر در اسلام) را شما بیائید افتتاح بکنید. مراسم و جشنی گرفت و افتتاح کرد که بیایند آن تکه زمین را کار کند و دیگر عمر پدرم کفاف نداد.

 

آقای لبیب: تقریبا موازی با حسینیه ارشاد بوده.

آقای موسوی: بله تقریبا یعنی با حسینیه ارشاد در یک سطح بود.

آقای لبیب: ارتباطی هم با آقای میناچی داشتند؟

آقای موسوی: نه، ارتباطی نداشتند. بعد از اینکه آمدیم تهران چرا، اما ارتباط ارگانی و سازمانی نداشتند.

آقای لبیب: با دکتر علی شریعتی چطور؟

خانم محمدزاده: خیلی، بخصوص با پدرشان.

آقای موسوی: جاهای دیگر مثل حسینیه اصفهانی‌ها در آبادان یا یک حسینیه دیگر که فعالیتهای خوب مذهبی داشتند با حاج آقا ارتباط داشتند که اگر شما کسی را دعوت کردید، یک شب هم بیایند آنجا که برنامه‌ای هم داشته باشند. در این حد ارتباط داشتند.

 

– آقای معادیخواه، شما آنجا رفته بودید و صحبت هم داشتید؟

 

آقای معادیخواه: نه آن موقع که دیگران با ایشان ارتباط داشتند.

– ولی آقای حجتی کرمانی رفتند؟

خانم محمدزاده: بله.

– مرحوم آقای محمدزاده در پذیرایی و مهمان‌نوازی، مهمانانش را شرمنده می‌کرد. یادم هست که ما را بردند برای بازدید سد دز. فکر کنم با مهندسین آنجا آشنا بودند که آنموقع هم سد مهم کشور بود. یک عکس هم از روی آن لنج داریم که رفتیم و ناهاری هم آنجا خوردیم، لنج خیلی بزرگی بود و بستگان ما هم جداگانه آمده بودند اهواز و من یکی از عکس‌ها را دارم که آقای محمدزاده هم در آن هستند.

 

خانم محمدزاده: یک جمله هم مرحوم بهشتی درباره پدرم گفتند که آقای محمدزاده یک جامعه شناس تجربی هستند، بدون این که این درس‌ها را هم خوانده باشد. البته آن موقع سیکل داشتن یک چیزی بود.

– حالا شما بدون رودربایستی بفرمایید آیا پدر شما از شهید بهشتی راضی بودند؟

خانم محمدزاده: از شهید بهشتی خیلی راضی بودند. ایشان را دوست داشتند. خیلی اشک ریختند وقتی آن واقعه اتفاق افتاد و توی همه مراسم‌ها شرکت کرد و جداگانه برای‌شان مراسم گرفتند که همسرشان هم تشریف آوردند. ولی این جمله را می گفت که آقای بهشتی می‌توانست از یک مظلوم دفاع کند. از دستش برمی‌آمد. رئیس قوه قضائیه بود. از دستش برمی آمد، ولی ترسید.! من قشنگ یادم هست که می‌گفت از آبروی خودش ترسید. البته آن‌موقع را به خوبی به یاد دارم که هر اتفاق ناگواری می‌افتاد می گفتند آقای بهشتی در آن دست داشته است. من دانشجوی دانشگاه بودم و این صحبت‌ها می‌شد.

– شاید هم به این دلیل بود که فکر می کردند دخالتشان کار رو بدتر می کرد.

آقای معادیخواه: من فکر می کنم اگر ما یک روزی موفق بشویم جمهوری اسلامی را از بدو پیدایشش یک بازخوانی بکنیم، یکی از نقدهایی که کم‌ترکسی مشمولش نیست این است که در جاهایی که باید محکم می‌ایستادیم، از ترس جوسازی کوتاه می‌آمدیم.

 

آقای موسوی: از آقای دکتر بهشتی همیشه به نیکی یاد می کردند. حتی بعضی از علما بودند که حوزه فعالیت‌شان به‌طرف جنوب کشور نبود و بیش‌تر به طرف شمال کشور بود، مثل آقای هاشمی، که حاج آقا را نمی شناختند. آقای دکتر بهشتی حاج آقا را معرفی کرده بود. گفته بود ایشان فعالیت داشته در اهواز و خوب معرفی کرده بود و به همین جهت هر موقع وقت می خواست از آقای هاشمی، ایشان وقت می‌دادند و یکی دو جا در خاطرات آقای هاشمی هم هست که آقای محمدزاده «مکتب قرآن» اهواز آمد و از طرح‌هایش برای من گفت.

 

خانم محمدزاده: هیچ وقت هم پدر من برای خودش رو نزد، به هیچ‌کس، ولی برای «مکتب قرآن» خیلی تلاش می کردند که کارها راه بیفتد.

 

– خیلی لطف کردید. درست است که بخشی از خاطرات خیلی تلخ بود، ولی خاطرات شیرین هم بوده و از بابت این که لطف کردید و تشریف آوردید سپاسگزارم.

 


دیدگاه‌ها