1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
مصاحبه با ابوالفضل اجاره‌دار درباره شهید بهشتی/ بخش نخست

شهید بهشتی و واحد پیگیری شورای انقلاب

14 آذر ماه 1397

بسم الله الرحمن الرحیم. در رابطه با دفتر پیگیری شورای انقلاب که جنابعالی مسئول آن بودید. مدتی قبل با دوستان صحبت کردیم گفتیم از جنابعالی و دوستانی که آن موقع با شما بودند دعوت کنیم و نشستی داشته باشیم و تشریف بیاورید و قرار شد جنابعالی اول تشریف بیاورید و آن خاطرات را بیان بفرمائید و بعد ان شاء الله در جلسة بعد دوستان دیگر هم تشریف بیاورند.

آقای اجاره‌دار: بسم الله الرحمن الرحیم. متشکر از محبتی که به من داشتید. سخته که بنشینم اینجا و دربارة شهید بهشتی صحبت کنم. ما از کوچک‌های اطراف آقای بهشتی بودیم از قبل از انقلاب، و در همین خانه( خانه شهید بهشتی در قلهک که اکنون به خانه موزه تبدیل شده

است) خدمتشان می‌رسیدیم، گاهی هفتگی و گاهی بیش‌تر از یک هفته. از همان موقع سعی‌مان این بود که اگر موضوعی هست با ایشان مشورت بکنیم و ایشان هم طبق معمول به همه محبت داشتند و ما هم جزو همه بودیم. می‌دانید که رشته‌ام مدد‌کاری اجتماعی هست و اینرشته را انتخاب کردم. به زعم آن روزی‌ها، رشته‌هایی از این بالاتر بود و من چون دوست داشتم در میان مردم باشم و علوم انسانی را دنبال کنم، رشته مددکاری را انتخاب کردم. ایشان هم چون مددکاری را می شناخت و محبت خاصی هم داشت به حسن و بقیه دوستان، مقداری از آن محبت ها به ما هم رسید و در خدمتشان بودیم. پیش از انقلاب موضوعاتی که مربوط به خدمات اجتماعی و مددکاری می‌شد ایشان لطف داشتند و بزرگواری می کردند و من را احضار می کردند و سئوال می‌کردند. شاید بتوانیم بگوییم دفتر پیگیری از اینجاها درواقع مقدماتش شروع شده بود در ذهن آقای دکتر بهشتی. از جمله این که در قضایای ماه‌های آخر  قبل از پیروزی انقلاب بود که ایشان من را احضار کردند و گفتند از من خواسته‌اند که برای قرآن و تعلیمات دینی بچه‌های دختر و پسر پرورشگاه‌ها حضور پیدا کنیم و کمک‌شان کنیم. نظرت چیست؟ بعد از تعارفات گفتم که نظرم قطعا منفی است! گفتند چرا؟ گفتم در واقع این بچه‌ها که یا پدر ندارند، یا مادر ندارند یا هیچکدام را ندارند و یا سرراهی و بی‌هویت هستند را به تناسب سنی در مراکز نگهداری جمع می‌کنند و تا هیجده سالگی طبق قانونی که داریم که تصمیم‌گیری قبل از هیجده سالگی با والدین هست و اگر نباشند با دادستان، جوری عمل می‌کنند (معذرت می‌خواهم این را می‌گویم و از ایشان هم معذرت خواستم) که اردوهایی که در کنار دریا همه ساله دارند، می برندشان کنار دریا با لباس‌های خاص کنار دریا و با هم بعد هم می‌آیند زیر چادر نماز هم می خوانند و از این صحبت‌ها و گفتم فرم کار اینها اینجوری است. به‌نظرم بیش‌تر جنبة سیاسی دارد و میخواهند شما را در این قضیه اذیت کنند. ایشان در حرف‌ها و عرایض من را تحمل کردند و گفتند خیلی متشکر و دیگر این قضیه منتفی شد.

در چند مورد دیگر از جمله سربازهای فراری از پادگان‌ها و بیمارها و بچه‌ها و خانوادهایی که در اثر آن اعتصابات مشکل پیدا کرده بودند هم صحبت‌هایی با من داشتند. قبل از پیروزی انقلاب مناطق دهگانه روحانیت مبارز تهران تشکیل شده بود و از من خواستند که دوستان‌تان را بخواهید و در هر منطقه یک تشکل مددکاری کوچکی تشکیل بدهید و این تشکل در حقیقت پیگیر مشکلات این گونه خانواده ها باشد. یادم می آید مناطق دهگانه بود و مثلا آقای (عبدالمجید) ایروانی میدان شیروخورشید بودند، آقای شبیری بود و آقای خمینی نارمک بود و چند جای دیگر که رفقا را تقسیم کردیم و بیش‌ترین مشکل‌مان، مشکل سربازان فراری بود که در هر خانه‌ای نمی‌شد بگذاریمشان. چند نفری را هم موفق شدیم با همان ارتباطات قبل از انقلاب که در فعالیت‌های سیاسی داشتیم تقسیم کنیم در خانه‌ها و همچنین بیمارها و بعد این ماجراها کشیده شد به نزدیک به انقلاب که هم بضاعت مناطق بیش‌تر شده بود و مردم بیش‌تر حضور داشتند و کمک می‌کردند و هم انجمن‌های صنفی و دانشجویی و دانشگاهی فعال شده بودند. ما انجمن اسلامی مددکاران اجتماعی را تقریبا بعد از انجمن اسلامی پزشکان تشکیل داده بودیم و اطلاعیه‌هایی هم که دادیم، اطلاعیه های خیلی تند و محتوایی بود. به‌دلیل این که همه‌مان در مناطق مختلفی که دستگاه آن زمان داشت، از دفتر مخصوص فرح و شاهنشاهی و جاهای دیگر مثل پرورشگاه‌ها و زندان‌ها، نفوذ و حضور داشتیم و کار مددکاری می‌کردیم و به همین علت اطلاعات وسیع و عمیقی نسبت به مسائل آن زمان داشتیم و اولین کاری که آن زمان کردیم و در اولین اطلاعیه، اعلام تأسیس انجمن مددکاران بود. در همان اطلاعیه افشاگری‌هایی کردیم از واقعیت‌های آن زمان که به‌نظر می‌رسید و اظهار نظر می‌شد و بازخوردش خوب بود. جزء اعلامیه‌هایی بود که خیلی به آگاهی‌بخشی به جامعة آن روز کمک کرد. متناسب با این موضوع، بحث‌ها و گفتگوهایی بود که ایشان محبت داشتند. بعد قضایای ورود حضرت امام مطرح شد که باز خواستند بهشت زهرا را شما تجهیز کنید و افرادی را که می شناسید آماده باشند برای تشریف‌فرمایی امام. من یادم هست که مقداری مکث کردیم، چون اصلاً باورمان نمی‌شد که صحبت آمدن امام باشد با آن شرایط و آن قضایا. به احترام ایشان سعی می‌کردیم زیاد حرف نزنیم. خودشان سؤال کردند نظری دارید؟ ما چون یه مقدار در این بحث های سیاسی بودیم و نمی‌دانستند که من سابقة کار سیاسی و زندان هم دارم و چون درگیر موضوع بودیم یه چیزهایی شنیدیم و الان فکر می کنیم با این حاکمیتی که هست، آمدن امام شاید یک طعمة خیلی خوبی باشد و بیفتد در دام رژیم و اینها.

ایشان گفتند ما هم زیاد موافق با آمدن و تشریف فرمایی ایشان نبودیم ولی ایشان تصمیم گرفته‌اند و رهبر انقلاب هستند و ما همه ما باید آماده باشیم و از ایشون استقبال کنیم. بعد مثالی زدند و گفتند بروید کتاب جواهر لعل نهرو را بخوانید و همینطور زندگینامه گاندی را. در آنجا هم وقتی که گاندی آن تصمیم را می‌گیرد، در هند موافق نبودند ولی معلوم شد که تصمیم ایشان درست بوده و تصمیم بقیه نادرست بوده و ما هم الان فکر می کنیم اینجوری هست و حالتی بود که توضیح خیلی زیاد ایشان برای قانع شدن باعث شد با دل راحت و خیال راحت بپردازیم به این آمادگی.

رفتیم بهشت زهرا. تعدادی از دوستان آن زمان که از شهرهای مختلف که به‌صورت‌های همان بحث‌های تشکیلاتی که بصورت ناقص داشتیم در زمان شاه و ساواک، همان‌ها را کمک گرفتیم. مثلا یک گروه از بچه‌های ورامین بودند و یک گروه از بچه‌های قم بودند و یک گروه از بچه‌های خوزستان بودند و در مجموع وقتی که سالن پر می‌شد، حدود 150 تا 200 نفر نفر آدم داشتیم که خیلی‌هاشون را ما اصلا نمی‌شناختیم. در آن شبستان‌های سوگواری که در بهشت زهرا ساخته بودند اینها را در واقع کرده بودیم پایگاه‌مان و شب‌ها آنجا می‌خوابیدیم. روزها هم پا می‌شدیم و می‌رفتیم در اطراف. بعد دیدیم که دارد طولانی می‌شود. حالت‌های سربازی و نظام‌جمع را صبح‌ها برقرار می کردیم و شبها هم می‌رفتیم سردخانة بهشت زهرا و شهدا را می دیدیم که بچه ها ترسشان بریزد. خیلی هم اتفاق می افتاد سرشب و غروب می‌گفتند ریوهای ارتشی آمدند و کماندوهای ارتشی آمدند و بچه ها را می‌گفتیم بریزید بیرون و بروید زیر درخت‌ها. همه می‌رفتیم در قبرستان مخفی می‌شدیم و می‌آمدیم. بالاخره قرار شد که هفتة بعد امام تشریف بیاورند. چون ایشان از طریق آقای مالکی و حسنی به‌ ما پیغام دادند که شما آمادگی‌تان را حفظ کنید و همان‌جا بمانید. ما دیگر تعداد نفراتمان شکسته شده بود ولی باز ماندیم تا این که یک روز آقای مالکی و حسن آمدند با ماشین و بلندگوهای دستی و خدا رحمتش کند جواد (مالکی) را که بچه‌ای خیلی منظم و جدی بود، آمد اعلام کرد که همه به‌خط بشید. ما یه چند نفری بودیم و آمدیم و گفتیم این آرایشی که دادید برای چی هست؟ ما چون آمدیم میله‌های آهنی را زدیم دور زمین قطعه ۱۷ و سکویی درست کرده بودیم و یک فاصله‌ای گذاشته بودیم و بعد تعریف کردیم که اینجا قرار هست برای مدعوین خاص باشد. آقای خامنه ای بودند با ایشان، آقای خامنه‌ای گفتند ما منبری هستیم و سخنگوی رادیویی نیستیم و بایستی مردم بچسبند به پای منبر و این صبحت ها. آقای بهشتی گفتند آقا اجازه بدهید، انتظامات یک امر تخصصی هست و ببینیم دلیل‌شان چی هست. ما یک مقدار جون گرفتیم و گفتیم واقعیت این هست که ما هی فکر می‌کنیم که اگر جمعیت زیاد شد و یک موقعی هل دادند، فرصت تنفس داشته باشیم که بتوانیم یک کاری بکنیم. آقای بهشتی گفتند بله درست هست و محبت کردند و یک دعایی هم کردند و تشریف بردند. روزی که تشریف‌فرمایی امام قرار شد باشد، ما شب بودیم و صبح و فضا یک طور دیگری شد که هیچ‌کس به هیچ‌کس نبود و فقط ما می‌توانستیم با این مهر انتظاماتی که حسنی داشت برای راهپیمایی ها و زده بودیم روی کاغذها و روی پارچه گذاشته بودیم و بسته بودیم به بازوی‌مان ولی هیچ‌کدامشان افاقه نکرد و بعدش موضوعاتی که در فیلم ها دیدید پیش آمد و بعدش هم اصلاً غیر قابل کنترل شد و آن شد که دیدید. این مقدماتی بود بر این موضع و همین شد که ایشان به ما محبت داشتند و هر از گاهی ما درخواست وقت می‌کردیم و می‌رفتیم خدمتشان برای بعضی از موارد و ایشان محبت می‌کردند و پاسخ می‌دادند. از جمله این که ما یک پیشنهادی داشتیم به ایشان که شما اجازه بدهید انجمن‌های اسلامی مورد تایید شما، که اغلب مورد تایید بودند و آن موقع این بحث ها نبود، بنشینند به‌صورت تخصصی و در آن حوزه‌ای که در آن تحصیل کرده‌اند و می‌کنند، برنامه‌هایی بنویسند که اگر انقلاب پیروز شد بدهند به مسئولان انقلاب و چون ما حزب نداریم و برنامه و اساسنامه نداریم، بتوانیم در واقع از آنها استفاده بکنیم.

ایشان گفتند خیلی پیشنهاد خوبی هست. من به انجمن‌ها می‌گویم.

من با انجمن اسلامی پزشکان ارتباط داشتم و حفظ کرده بودیم و اطلاعاتی که داشتیم بهشون دادیم و برای خودمان هم اینکار را کردیم که محصول آن شد برنامه‌هایی که خدمات اجتماعی جمهوری اسلامی می‌بایست داشته باشد در ارتباط با بهزیستی. آن را ارائه کردیم و سازمان بهزیستی در واقع بنیادش از همین قضایا شکل گرفت و در اول انقلاب شاید اولین سازمانی باشد که شکل گرفت چون مصوبة شورای انقلاب در آن موقع صادر شد.

به هر حال گذشت تا این که یک روز حسن خبر داد که سریع خودتان را به آقای بهشتی برسانید، ایشان کارتان دارند. رفتیم آنجا. فکر کنم فردای همان روزی بود که نخست وزیر استعفا داده بود. با یک چنین فاصله کوتاهی بود. رفتم آنجا و ایشان گفتند می‌دانید که این طوری شده و ما به‌جای دولت بایست تصمیم‌گیری‌های مملکتی را به‌عهده بگیریم. شما ساختاری را درست کنید که فقط به مردم پاسخ بدهد. ما نمی‌توانیم همة نیازها و درخواست‌های مردم را عملاً جواب بدهیم، ولی می‌توانیم با روی خوش و باز به مردم پاسخ بدهیم و مردم در واقع با یک روی باز و شنیدن یک مطلب، خودشان می‌توانند درک بکنند. شهید ارشاد که یک فرد تودار و پر جنبه و باظرفیت و خیلی آدم تشکیلاتی بود و از سال‌های گذشته چشمش را در مبارزات از دست داده بود و بسیار آدم ایدئولوگی بود (شهید عباس حمزه‌نژاد‌ارشاد از شهدای هفتم تیر هستند). ایشان عباس را خبر کردند و آمدیم و دوتایی نشستیم و بلافاصله یک چارت کوچکی کشیدم و همان را بردیم خدمت ایشان. وقتی بردیم ایشان نوشتند خوب است اجرا شود و این شد حکم ما. بعد آمدیم. حالا جا نداشتیم. خدمتشان رسیدیم و گفتیم آقا ما جا نداریم. گفتند بیایید. زنگ زد دوسه جا و گفت دو سه جا هست، از جمله یکی از همان مجموعة کاخ ها. همان کاخی که آقای حبیبی آنجا بودند به ما پیشنهاد کردند. من گفتم ما در این جاها نمی‌توانیم به مردم پاسخ بدهیم، خود این مسئله‌ساز هست. اجازه بدهید یک جایی که ساده‌تر هست برویم آنجا که دسترسی مردم هم راحت باشد.  آقای ]صادق[ طباطبایی را خواستند که خدا رحمتشان کند و ایشان هم آمدند. معاون نخست وزیر وقت بود در آن قضایا. گفتند آقای طباطبایی! این جوانان می‌خواهند یک چنین کاری بکنند. شما یک محلی برایشان تهیه کنید. آقای طباطبایی یک شوخی کرد. ما سی و دو سالمان بود. گفت جوان‌ها اینها هستند؟! من هم گفتم مثل شما قمی هستم، خدا پدر تیغ ناست را بیامرزد! دیگه شوخی را جلوی آقای بهشتی این طوری گذراندیم. جسارت هم کردیم. گذشت و رفتیم ساختمان میدان ارک که نیمه‌سوخته بود و الان شده ساختمان شمارة سه دادگستری. رفتیم آنجا و گفتیم اینجا خوبه و یک طبقه اینجا برای ما کافیه. هم هوا گرم بود و هیچ امکاناتی نداشت. یک کولر آبی درست کردیم. گذاشتیم در راهرو و باد می‌زد و اتاق‌ها را تجهیز کردیم و یک ماشین‌نویس پیدا کردیم که خیلی تند‌نویس بود و شاید روزی سیصد یا چهارصدتا نامه تایپ می‌کرد و ما همه را به دستگاه‌های مختلف ارجاع می‌دادیم. از آن طرف هم کمیته‌های مختلف درست کردیم از افراد: کمیتة حقوقی، خارجی، امنیت، تحقیقات، فرهنگی که هر کدام از این‌ها را به فراخور حال و قضایا به دوستان سپرده بودیم و چندتای دیگه هم افراد دیگر را می شناختند آورده بودند و فعالیت می‌کردیم.

– از بچه‌هایی بودند که از دورة دانشجویی می شناختیدشان؟

اجاره دار: بچه‌هایی بودند که هم دوره دانشجویی بودند و هم‌حرفه ای‌های خودمان بودند. من دانشکدة خدمات اجتماعی که خانم فرمان فرمایان که رئیسش بود، آنجا بودم. خودش مستقل بود و کنکور مستقل هم می‌گرفت. الان رفته تو دل ارتباطات اجتماعی، طرف سید خندان. آن موقع جایش همین جایی بود که الان خواجه نصیر شده است. این ساختمان را هم که اینها اشغال کردند اصلا مال دولت نیست، خیابان ولیعصر، بالای میدان ونک، جنب پمپ بنزین. الان آنجاست. مال مددکاری بود و پولش از جاهای مختلف آمده بود و ربطی به دولت نداشت وزیر نظر خود خانم فرمانفرمایان بود و به‌خاطر این که بچه ها هم به رشته واقعاً علاقه‌مند بودند، همه با دل و جان کار می‌کردند. به هر حال، این باعث شد ما در این ماجرا بتوانیم با ارتباطاتی که داشتیم و مؤسساتی که می‌شناختیم، در پاسخگویی به مردم موفق باشیم. ما هم تخصصمان مصاحبه با مردم بود و رفتن در دل مشکلات و قضایای مردم و شناخت مسائل و مشکلات و مناطق آسیب‌پذیر، و این قضایا را همه را رویش کار کرده بودیم. یعنی جایی نبود که ما بی‌اطلاع باشیم. دربارة اردوی کار که بهش مثلاً می‌گفتیم گداخونه تا محله‌ای که نزدیک میدان قزوین بود و من و عباس توی خود آن مرکز کار‌ کردیم. کتابی که نوشته شد حاوی تحقیقات و اولین و آخرین چیزی که نوشته شد در مورد روسپیگری در شهر تهران، کاری هست که این دانشکده انجام داد و به قدرت همین خانم فرمانفرمایان، و الّا کسی جرأت نمی کرد این کارها را انجام بدهد. به هرحال، ما به خاطر همین نفوذی که در این جاها داشتیم، اطلاعات خوبی داشتیم از وضعیت مردم و بعد هم هر مددکار اجتماعی می‌بایستی که در دوره چهار ساله‌اش هم روستا را دیده باشد و کار روستایی کرده باشد و هم کارخانه و کار کارخانه و هم اداری و هم و درواقع توی مناطق آسیب‌پذیر. همه دانشجویان مددکار پس از فارغ التحصیلی با همة این قضایا آشنا بودند. همین باعث شد که ما بتوانیم با کمک دوستانی که داشتیم و در رابطه با مسائل اعتقادی و فکری و مذهبی بودیم در ظرف چند روز این دستگاه‌ها را راه بیندازیم و پاسخگوی مردم باشیم. البته امکانات تقریباً صفر بود، ولی از همان امکانات ناچیز فقط بخاطر ارتباطات و اعتباری که آن زمان همة مسئولین با مردم داشتند، واقعاً هیچ چیزی نمی‌ماند. یعنی ما این همه نامه به اطراف مختلف می‌فرستادیم تقریباً همه را پاسخ می‌دادند. ممکن بود درخواست آن فرد انجام هم نشود، ولی پاسخ می دادند. اینجا خوب است مثالی بزنیم. یک سری درخواست‌ها را می‌فرستادیم مثلاً برای هزار تومان یا دو هزار تومان یا حداکثر ده هزار تومان. البته آن موقع معنادار بود. درخواست داشتند و ما بلافاصله می‌نوشتیم. اقدام و تعهدی را نمی‌پذیرفتیم. می‌فرستادیم صندوق قرض‌الحسنه ای که آقای حبیب‌الله عسگراولادی و دوستانشان بودند و اینها هم به اعتبار اسم ما می‌دادند. بنده‌های خدا، حدود سیصد تا چهارصد نفر پول قرض‌الحسنه را بر نگردانده بودند. به احترام پرداخت کرده بودند و به ما هم نمی‌گفتند. بعد از دو سه سال ما را توی مجلس دیدند و گفتند آقا اینها قرضهای‌شان را نیاورده‌اند و به اعتبار شما بوده و حساب شما خیلی پر شده! گفتم یک ریالش هم به‌عهدة من نیست و آن کاغذی را که ما نوشته‌ایم ببینید ما تعهدی نداده‌ایم. رفتند و دیدند و گفتند حق با توست و ما به این توجه نکرده‌ایم و همین که از طرف شما آمده بوده ما بهش دادیم. حالا می‌توانیم از آنها بگیریم؟ گفتم بله بروید و اقدام کنید و بگیرید، منتها رعایت کنید. این تعهد از روی دوش ما برداشته شد. منظورم این است که ارتباطات این جوری بود. یا مثلا آن موقع وزیر خارجه رفت کنار و آقای خداپناهی به‌عنوان قائم مقام وزارت خارجه آمده بود. از هر وزارت خانه‌ای خواسته بودیم یک نفر تام الاختیار بیاید هفتگی جلسه داشته باشیم. یک میز بزرگ داشتیم، میز که نه، یک توپ موکت گرفته بودیم کبریتی، اون را هل می دادیم باز می‌شد تا آخر، همه می‌نشستیم دورش و می‌شد میز! هرکمیته‌ای که قبلاً نامه‌ای داده بود به وزارت‌خانه و دستگاه‌های مختلف همه را داشت و جدولی درست کرده بودیم که بعداً پیگیری کنیم. می نشست و نوبتش که می‌شد می‌گفت خوب ما این نامه‌ها را به شما دادیم، شما چکار کردید و جواب می‌خواستند و باید پاسخگو می بودند. همه هم اظهار محبت می‌کردند، ولی در واقع ما اختیاری نداشتیم. خلاصه یک چیزی شبیه حالت نخست‌وزیری عمل می‌کردیم و به‌خاطر روابط بسیار سالمی که آن موقع حاکم بود، همه پاسخگو بودند.

از دل این واحد پیگیری شورای انقلاب، یکسری نعمات و برکات واقعاً معناداری برای ادارة انقلاب پیدا شد. علتش دو چیز بود. یکی این که آقای بهشتی همیشه توصیه داشتند که سعی بکنید هر کجا که هستید کنارتان جوان‌های دیگری داشته باشید و مدیر بسازید. دوم این که سعی بکنید از این کارهایی که دارید انجام می‌دهید حتی‌المقدور یک جمع‌بندی داشته باشید. ما به‌واسطه این موضوع، آن کمیتة تحقیقات و بررسی‌مان را گذاشتیم که آقای علی صادقی مسئولش بود که یه مقدار آمار و تحقیقات را می‌دانست و کارهای تحقیقات را انجام می‌داد. چون ما تحقیقات اجتماعی کرده بودیم، بلافاصله وقتی می‌دیدیم یه جاهایی کار تکراری هست، می‌گفتیم این نکته‌ای است که شما می‌توانید از آن استفاده کنید. معمولاً دست روی جاهایی که می‌گذاشتیم درست بود و کمک می‌کرد.

کمیته‌ای داشتیم برای موضوعاتی که پشت جبهة جنگ بایستی همیشه باشد و آن این بود: (این تخصص خودم بود) معمولاً حملات خارجی که به کشورها می‌شود، یک سری بچه‌ها و خانواده‌های بی‌سرپرست و بی‌هویت پیدا می‌شود. یا مواقعی که موشک‌ها زده می‌شود، ممکن است بازمانده هایی از آن حملات بماند. ما تلاش کرده بودیم همشه در لحظه‌ای که آن اتفاقات می‌افتد نیروهایمان آنجا باشند. بلافاصله شناسایی می‌کردند و اون آدم‌هایی که باقی مانده بودند هویت‌شان دیگه گم نمی‌شد. از این طرف هم اعلام کرده بودند که اگر کسانی آمادگی دارند که بچه‌های جنگ را نگهداری کنند بیایند اعلام کنند. بحمدالله سر ما آنقدر شلوغ شده بود از درخواست برای نگهداری از این بچه ها و من این را در یک مصاحبه‌ای با روزنامه اطلاعات گفتم اگر امکان این می‌بود که آدم های مملکت یک مقداری اجازه می‌دادند که دستگاه‌های علوم انسانی و مراکز تحقیقاتی یک خورده بیایند وارد این ماجراها بشوند و ببیند که ما چکار کردیم در قضایای انقلاب و جنگ، واقعاً چیزهای کم‌نظیری پیدا می شود و تکرارش با یک جنگ طولانی مثل جنگ ما شاید معلوم شود. یکیش همینه که ما یک بچه بدون هویت برایمان در جنگ نماند. یک خانواده‌ای بدون هویت در جنگ برایمان پیدا نشد. همه در همان جا حل شد و علتش هم فرهنگ‌مان و خانواده‌ها که در همان موقع که آن اتفاقات می‌افتد، اون احساسات داغ باعث می‌شود که هویت آن دختر و داداشش و پسرعمویش را به‌عهده بگیرد و مشکلی نباشد، ولی بیات که بشود دیگر نمی شود کاری کرد. یا همین ماجراهایی که می‌آمدند جمع می‌شدند دم استانداری‌ها، و معمولاً هم تحریکات بچه‌های چپ و منافقین بود، که می‌خواستند دستگاه‌های دولتی را یک جورایی درگیر کنند. ما چون این موارد را در مسائل سیاسی خودمان کامل می‌دانستیم و می‌شناختیم بخصوص عباس که خیلی مسلط بود در این قضیه و مسئول آن قضایا هم با عباس ارشاد بود. بلافاصله با فرماندار و یا استاندار و یا بخشدار تماس می‌گرفت. دو جا این کار را کرده بود که یک مینی‌بوس در اختیار من بگذارید و بعد هم بگویید هرکی کار می خواهد، ما کار داریم، بیاید. مینی‌بوس را می‌گذاشت و می‌گفت هر کی کار می خواهد سوار بشود برویم برای کار. غالب اوقات اصلاً اتفاق نمی‌افتاد که کسی بیاد. می گفتند کجا کار هست؟ می گفت کار کشاورزی داریم. واقعاً داشتیم و از آن طرف هم یک کارهایی کرده بودیم و مطالعات اجتماعی بود. اینها مواردی بود که خداییش کلی دم و دستگاه می‌خواهد و سازمان‌بندی می‌خواهد، اما اینها با ساده‌ترین وجهش در آن قضایا حل شد. بارها در ارتباط با رفت و آمدهایی که به‌طور شبانه‌روزی داشتند اینها در جاده ها بودند و این طوری نبود که کسی خواب داشته باشد و همان حالتی که همه داشتند، می‌رفتند و می‌آمدند و همه این‌ها ثبت و ضبط شد و گزارشاتش می‌رسید و هفته‌ای حداقل دو بار با آقای بهشتی ما جلسه داشتیم: یک بار من خدمتشان می رسیدم و گزارشات را خدمتشان می‌دادم و یکبار هم همة بچه‌ها می‌آمدند و مسئولین کمیته‌ها گزارش می‌دادند و ایشان هم در هر موردی نظری داشتند می‌گفتند یا ما مثلاً درخواستی داشتیم، می‌خواستیم. در همین قضایا بود که در گنبد کاووس کار فوق العاده‌ای شد. می‌دانید که بیش‌تر این امرای ارتش و آدم‌های پرنفوذ بنیاد پهلوی، زمین‌های بزرگی را در منطقه گنبد گرفته بودند که صد هکتار و دویست هکتار کمترینش بود. بعد بر اساس آن سند صادر شده بود و رفته بودند بانک و پول گرفته بودند و پول را نمی‌دادند. همة نقشه‌های اینها را ما رفتیم و آوردیم و گذاشتیم خدمت آقای بهشتی و یک تصویر عجیبی می‌داد از ساختار قدرت در آن زمان در گنبد و ترکمن‌صحرا. این زمین‌ها و اسامی که در این نقشه بود نشان می داد که در واقع ساختار قدرت دست چه کسانی بود. اینقدر گویا بود. در آن مطالعات اجتماعی از این تیپ کارها بود. یکی از کارهایی که پیش آمد این بود که آدم‌ها می‌آمدند و درخواست می‌کردند که پولی ‌به من بدهید و من این کارها را بلد هستم بکنم. بعد از چند دفعه که گذشت، من خدمت آقای بهشتی رسیدم و گفتم چیزی به ذهنم رسیده و شاید شوخی باشد و کم محتوا باشد، اما شما لطف کنید و گوش کنید. نگاهی کردند و گوش دادند. من گفتم یک چیزی به ذهنم رسیده که مدتهاست دارم رویش فکر می‌کنم و آن این است که ما در ارتباط با کشف معادن و استخراج معادن و چاه‌های نفت کلی کار و مطالعات تحقیقاتی و اکتشافی می‌کنیم. هیچ هم معلوم نیست که در اولین مورد مطالعاتی به نتیجه برسیم، ولی ول نمی کنیم و می‌رویم روی دومی و سومی تا بالاخره به نتیجه‌ای برسیم. حالا من می‌خواهم بگم شما انسان را به‌عنوان یک منبع طبیعی تلقی کنید و روی مغزش یک مقدار کار کنید.

آقای بهشتی گفت خوب این که فکر خیلی خوبی هست. حالا اصل مطلب را بگو و مقدمات را رها کن.

گفتم من خواهشم این است که شما پایة مرکزی را در همین واحد پیگیری ایجاد بکنید که این مرکز پاسخگوی آدم‌هایی باشه که میان و مثلاً میگن که آقا من این پاکت را که برای درست شدنش باید هشت تا حرکت بکند، کاری می کنم که با چهار تا حرکت درست بشود. همین را ما بهش پاسخ بدهیم بگوییم باشه، چه میخواهی؟ چسب و کاغذ می خواهی بیا بگیر و برو با چهار حرکت درستش بکن. بگذاریم رویش حرکت بشه و تبلیغ بشه که اون ذهنیت را که قبل از انقلاب بود که استعدادها را می‌کشند و اگر کسی مبتکر و مخترع باشه جرأت نمی‌کند و آفتابه و آن مثال‌هایی که می‌زدند، آن ذهنیت از بین برود. آقای بهشتی گفتند بسیار خوبه. من هستم. این یکی را مثل این که می‌خواست مایة شخصی روی این قضیه بگذارد.

ما رفتیم یک ساختاری را مطالعه کردیم و چند کشور را بررسی کردیم و یک آقایی بود به نام کاظمی که انسان باوجودی بود و همه وجودش احساسات و کار بود. عقلش پشت احساساتش بود، ولی خیلی احساسات عجیبی داشت و انرژی عجیبی داشت و به تنهایی به اندازه ده نفر کارها را دنبال می‌کرد و می‌رفت و می‌آمد و خستگی‌ناپذیر بود. یک اتاقی گذاشتیم تا کاظمی آنجا باشد تحت عنوان کمیته ابداع و اختراعات.

اولین آدمی که آمد فردی بود که لباسس مندرس پوشیده و ظاهر خیلی فقیری داشت. گفت من بدون انرژی آب را تا دوازده متر می کشم بالا. گفتیم باشه، چی میخواهی؟ گفت اینقدر لوله و ابرازهای مختلف. گفتیم باشه بیا و بهش دادیم و همانجا، ساختمانی که هنوز هم هست که بغلش یک حیاط خلوت داره جنب کاخ گلستان، پنج متر عرض دارد. گفتیم بیا همینجا این کار را انجام بده. این بنده خدا هم با اون حالتی که داشت می آمد و هر روز و زحمت می کشید و بالاخره یک چیزی درست کرد و آخر سر یک چیزی شبیه تلمبه درست کرد که رنگش کرد و قشنگ شد و گفتیم خیلی خوب، پول لوله‌ها را که دادیم و این چند روزه چقدر دستمزدت بوده و چی میخواهی برای اینکه بتوانی برای خودت کار بکنی؟ مقدار پولی جور کردیم و از دستگاه‌ها گرفتیم، چون من همزمان دو سه تا مسئولیت در بهزیستی و چندجای دیگر داشتم و از همان پول‌هایی که اختیارش با خودم بود می‌دادم. توی همین حال و هوا یک کسی پیدا شد که اگر اسمش را اشتباه نکنم طهماسبی بود که بهش می گفتند مهندس طهماسبی و ادعای این را داشت که من موتورهای کروی می‌سازم و به‌خاطر این که این مشخصات فنی و مکانیکی را دارد این دستگاه می‌تواند با سوخت بسیار کمتر از این موتورهای معمولی و اینها عمل بکند. گفتیم خوب چی می‌خواهی؟ گفت یک ماشین می خواهیم و یک کارگاه. گفتیم باشه، یک ماشین مال ساواک بود دست من بود بهش دادیم و توی کرج یک جایی پیدا کردیم و یک کارگاه سی یا چهل متری درست کردیم و در اختیارش قرار دادیم و وسایل را دادیم و یک چیزهایی را همان زمان‌ها درست کرد.

به تدریج زمان پایان کار شورای انقلاب داشت فرا می‌رسید، چون مجلس در حال تشکیل شدن بود. کل عمر این ماجرای واحد پیگیری فکر کنم کم‌تر از یک سال شد.

بعد آقای هاشمی رفسنجانی از من خواستند که بیا اینجا و این مجلسین سنا و شورای سابق هم باید اینها تطبیق پیدا بکنند و هم اینکه پاکسازی و بازسازی کارمندان و بعد کمیسیون‌ها و تندنویسی‌ها باید راه بیفتند و آدم هم نداریم و خودتان افراد مطمئن را بیاورید. گفتم چشم. این ماجرا همزمان شد با بحث انتخابات ریاست جمهوری و بالاخره انتخابات شد و بنی‌صدر آمد. بچه‌های واحد پیگیری تا شنیدند آقای بنی‌صدر آمده گفتند خوب دیگه ما می‌رویم. گفتم نه، ما همیشه بنا به تکلیف عمل کردیم و آمدیم. هر موقع آقای بهشتی گفتند تعطیل، ما هم تعطیل می‌کنیم. خلاصه ایشان تعیین می‌کنند. در این زمان واحد پیگیری دو قسمت شد: چندتا بچه ها گفته بودند اگر بنی‌صدر بیاد ما کار نمی‌کنیم، ولی ما که خیلی ضد بنی‌صدر بودیم و حزبی بودیم می‌گفتیم نخیر اصلاً اینجوری نیست و هر چه آقای بهشتی بگویند همان کار را می‌کنیم. منتها در واقع آنها جرأت این را نداشتند و آن موقع مرسوم هم نبود که خودشان بیایند و یک چیزی را علم کنند و ما هم یک حرمتی داشتیم از قبل انقلاب در اعتصابات و بچه‌ها می‌شناختند و رعایت حالمان را می‌کردند. خلاصه دیدیم دارد اختلاف نظر بالا می‌گیرد. رفتیم خدمت آقای بهشتی. آقای بهشتی (اگر یادتان باشد) دستور دادند درون خود شورای انقلاب، چون آقای بنی‌صدر رئیس جمهور شده، تا تشکیل مجلس و انتقال اختیارات به مجلس، ایشان دبیر شورای انقلاب هم باشند که اختیارات کامل را داشته باشند برای اداره مملکت و آقای بنی‌صدر شد دبیر شورای انقلاب. ما برایمان خیلی سخت بود که آقای بهشتی جایش بنی‌صدر بشود و ما با ایشان بخواهیم کار کنیم. رفتیم خدمت آقای بهشتی و بچه‌ها هم این را بهانه کردند که دیدی چه شد. رفتیم خدمت آقای بهشتی گفتیم آقا یک همچنین موضوعی هست و این اتفاق افتاده. آقای بهشتی گفتند شما واحد پیگیریِ کجا بودید؟ بچه ها یک نگاهی کردند و من گفتم چشم و فهمیدم که ما پیگیری شورای انقلاب بودیم و هنوز هم شورای انقلاب هست و پاسخ را گرفتیم. گفتیم چشم و آمدیم کارمان را ادامه دادیم و به بچه‌ها هم گفتیم این جوری شد و ما موظف هستیم ادامه بدهیم و هر کی نمی خواهد، عیبی ندارد، تشریف ببرد، ولی ما هستیم. چند روز گذشت و از دفتر آقای بنی‌صدر به ما زنگ زدند که شما بیایید اینجا ببینیم چکار می‌کنید. چون مردم یک تعداد می رفتند آنجا و یک تعدادی می آمدند اینجا و جاهای دیگر که خیلی بی‌نظم شده بود. آنجا یک نفر بود بنام انتظاریون که حقوق‌دان بود و من را از قبل از انقلاب می‌شناخت. جلوی دانشگاه کتابفروشی که می‌رفتیم همدیگر را می‌دیدیم. رفتم آنجا و او گفت که فلانی اینجا در دفتر آقای بنی‌صدر بحث شده راجع به واحد پیگیری شورای انقلاب، من گفتم فلانی خوبه، گفتند نه اون حزبی هست، من گفتم حزبی هست ولی آدم خوبی و مثبت و از این نوع حرف‌ها. گفتم متشکرم ولی من واقعاً حزبی هستم. گفت میدونم، ولی حالا یک جلسه‌ای می خواهند بگذارند که این بحث را بکنند و اگر به تأیید برسد که شما باشید می خواهند از شما بخواهند که پیگیری دفتر ریاست جمهوری را هم شما انجام بدهید که دیگه مردم به یک جا مراجعه بکنند و کارها تکراری نشود. گفتم خیلی خوب حالا هر موقع خواستند می آیم و صحبت می کنیم و تا آن موقع هم فرصت داریم فکر کنیم.

رفتم خدمت آقای بهشتی و گفتم چنین حالتی شده. ایشان گفتند خوب است. بروید آنجا و گزارشش را به من هم بدهید. من این قسمت گزارشاتش را به من بدهید را به بچه‌ها نگفتم ولی گفتم آقای بهشتی گفتند پیگیری شورای انقلاب هست و شما باید ادامه بدهید.

دیگه همان‌ موقع نوشتیم واحد پیگیری شورای انقلاب و دفتر رئیس جمهور. ادامه دادیم و یک یا دو جلسه به دفتر هماهنگی رئیس جمهور رفتم. خوب، آنجا بحث‌ها و گفتگوها خیلی فرق داشت با آن احساساتی که آن موقع ما داشتیم. واقعاً به خاطر حرف آقای بهشتی ما تحمل می کردیم و الا اگر قرار دیگری بود نمی‌شد تحمل کرد. ولی من می‌آمدم گزارشات را می دادم به آقای بهشتی که این طوری شده و این بحث‌ها شده است. حتی یک روز راجع به مسئلة جنگ و این قضایا من منتظر بودم که این بار دیدارهای دیگری داشته باشیم. آن موقع ما دیداری که با آقای بنی‌صدر داشتیم  از ایشان خواسته بودیم که ما چون مشکلاتمان زیاد هست، باید باید همان برنامه‌ها را داشته باشیم تا بتوانیم اداره کنیم. ایشان اول حواله داد به رئیس دفترشان آقای تقوی، بعد من گفتم نه ما نمی‌توانیم چون کارها طوری نیست که آقای تقوی بتواند انجام بدهد. ما خودمان در حد آقای تقوی هستیم و ادعا هم داشتیم و آنجا یک خورده ما جسارت‌ها را بیش‌تر کردیم. به هر حال ایشان پذیرفت که خیلی خوب من خودم با شما هستم. بعد گفتم آقا شما اول بیایید یک بازدیدی از آنجا بکنید ببینید چه خبر هست و مردم چقدر مراجعه می‌کنند و آن وقت ببینید این دستگاه را چه طوری می‌شود اداره کرد بدون اینکه تکلیف از شما داشته باشیم. خلاصه پذیرفت که بیاید و روزی که آمد داستان شد. خیلی رسمی بازدید می کرد با همان افسر تشریفاتش و این حرفا و رسیدیم به کمیتة فرهنگی که این آقای قاسم تبریزی آنجا بود و بگو مگو شروع شد و آقای قاسم تبریزی گفت بله ما شما را می‌شناسیم، شما را و فتح الله و نام پدرش را گفت و نزدیک بود اتفاقات بدی بیفتد. آقای موسوی گرمارودی هم بود که آن موقع یک خورده مشکل پیدا شده بود توی خط و ربطش و بچه ها هم یک خورده از او ناراضی بودند و همان جا باهاش برخورد کردند و از این صحبت‌ها که من کنارش کشیدم و گفتم شما وارد این ماجرا نشوید. من هم نشدم و شما هم نشوید، یک صحبتی می‌شود و می‌رود. بعد از این بلافاصله بحث موتور دوار پیش آمد که آقای بنی صدر گفت بله این درست هست و هرچه می‌خواهد بهش بدهید و این با همان تئوری توحیدی من جور در میاد و این ماجراها. دیگر اینجاها قضایای واحد پیگیری تمام شد و بعدش هم سازمان‌ پژوهش‌های علمی صنعتی کشور از دل آن در آمد و در شورای انقلاب به تصویب رساندیم و اولین مدیرش هم من را گذاشتند با حکم بنی‌صدر و بعد هم من خریدهای ارزی و قضایاش را انجام دادم و کمیسیون‌هایش راه افتاد و دیگه من آمدم کنار و خوب شورای انقلاب هم تمام شد و نزدیک شد به واقعة هفتم تیر که قضایا زیاد هست که در جلسة بعد خواهم گفت.


دیدگاه‌ها