1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
مصاحبه با دکتر سیدمحمد فقیهی (قسمت دوم)

عبای آقا را گرفته بودیم که آقا نرو! واقعاً مثل پدر بود برای بچه‌ها

موزه شهید بهشتی، اول آبان ۱۴۰۱

پس تحصیل من در دبیرستان به این صورت شروع شد. مرحوم بهشتی (خدا رحمتش کند) جذبه‌اش خیلی بود. ایشان خیلی آرام و با متانت صحبت می‌کرد و ما همه ساکت می‌شدیم و در حیاط صف می‌بستیم. یک ناظم داشتیم به‌نام آقای عباس کیوان. جوانی بود ورزشکار، آستین کوتاه می‌پوشید. ورزش صبحگاهی‌مان هم با ایشان بود، آقای بهشتی صبح‌ها در مراسم صبحگاه در حیاط سخنرانی می‌کردند. همه ساکت، مثل اینکه کسی توی این حیاط نباشد، گوش می‌دادیم. بعد، چون آقای بهشتی ایستاده بودند، همه منظم و بدون سروصدا در صف‌هایشان به‌سمت کلاس‌ها وارد ساختمان می‌شدیم. دبیرهای بسیار خوب و مجربی را ایشان به‌کارگرفته بود. من چند نفر از آنها را خاطرم هست: آقای دکتر محمد مفتح دبیر فلسفه و منطق ما بود، آقای امیدوار دبیر ریاضی ما بود، آقای گائینی دبیر شیمی ما بود، آقای حیدرزاده دبیر فیزیک ما بود، آقای نیری (شیخ بودند) دبیر انشاء بودند، آقای غروی دبیر دستور زبان فارسی بودند. بغل دفتر دکتر بهشتی که دبیرها هم آنجا می‌نشستند اتاق بزرگی بود. آقای رضوانی هم دبیر طبیعی ما بود. برادرش همکلاس ما بود. بغل آن اتاق، اتاق کوچکی بود. روحانی سیدی بود که دفتردار بود. آقای کیوان آن‌طرف حیاط اتاق داشت. آقای عبدالمجید رشیدپور هم در سمت معاونت بود.

محمدرضا بهشتی: بعدها ایشان مدیر شد.

دکتر فقیهی: بله، یک فراش مدرسه هم داشتیم که مرد بسیار خوبی بود.

محمدرضا بهشتی: آقا غلام‌حسین، آقای اکبری.

دکتر فقیهی: بله، آقای اکبری که آن گوشه اتاقی داشت و می‌رفتیم پیشش. آقای اکبری چه مرد خوش اخلاقی بود. آقای بهشتی خیلی علاقه داشتند بچه‌ها توانایی نویسندگی داشته باشند. من یکی از کسانی بودم که فصلنامه درست می‌کردم و به دیوار مدرسه می‌زدم، درست روبه‌روی دفتر. دو-سه نفر بودند که فصلنامه می‌زدند، من یکی از آنها بودم. اسمش را گذاشته بودم «درخشان». دوتا کوه آبی کشیده بودم و یک خورشید که آن وسط دارد می‌درخشد. ترفندی به‌کار برده بودم که هم مرحوم بهشتی هم دبیرها خیلی خوششان آمده بود. در مجله‌ای عکس دست یک خلبان با لباس رسمی بود که کف دستش را باز کرده بود. من این را از مجله درآوردم و نصب کردم روی دیوار. قبل از اینکه فصلنامه را منتشر کنم، روزشمار معکوس انتشار شماره را کف دست آن خلبان می‌نوشتم. مثلاً از روز دهم شروع می‌کردم و یک ده می‌نوشتم می‌زدم توی کف دست ایشان. ده روز دیگر، نه روز دیگر، همین‌طور یک روز یک روز. گاهی اوقات دبیرها می‌گفتند بابا جونمان به لب رسید! این را زودتر نصب کن! بعد فصلنامه را نصب می‌کردم. داخلش از مکتب اسلام، مکتب تشیع، کلمات قصار حضرت امیر (ع) و مسابقه و چیستان هم می‌گذاشتم. جالب بود که گاهی اوقات دبیرها که می‌دانستند مال من است می‌آمدند یک چیزهایی هم به من می‌گفتند. می‌گفتند شما از مکتب تشیع راجع به جهنم و عذاب‌های جهنم و اینها نوشتی ما ترسیدیم! مرحوم بهشتی خیلی خوشش می‌آمد که دانش‌آموزان یک چنین کارهای بکنند؛ فعالیت فرهنگی.

کار جالب دیگری هم که ایشان داشتند این بود که ساعت یک ربع به هشت تا هشت، یک ربع قبل از کلاس‌ها، کلاس قرآن گذاشته بودند و هر روز این کلاس‌ها دائر می‌شد. مرحوم بهشتی من یادم هست چند بار کلاس ما آمدند در آن ساعت، چون دبیرها یا افرادی مثل نیری یا رشیدپور می‌رفتند به کلاس‌ها. این یک ربع را قرآن و ترجمه‌اش را خودمان می‌خواندیم، ایشان فقط نظارت می‌کرد. جالب اینجاست بدانید که یک قرآن خاصی را ایشان معرفی کرد که این قرآن را بخرید. من رفتم خانه به بابام گفتم که آقای بهشتی می‌گوید این قرآن را بخرید. خوب بابام خیلی کتاب داشت، این قرآن [اشاره به قرآنی که در تصویر آمده]، قرآن شخصی ایشان بود و در مسافرت‌ها همیشه همراهش بود. گفت این را ببر به آقای بهشتی نشان بده، سلام مرا برسان، بگو بابام این قرآن را داده، آیا مورد تائید هست یا نه؟ همه بچه‌ها موظف بودند آن قرآن را بخرند. گنجه‌مانندی در هر کلاس درست کرده بودند که در داشت و قرآن‌ها را بعد از اتمام می‌گذاشتیم آنجا. من با ترس و لرز رفتم. همه خریده بودند. فقط من نخریده بودم. به آقای بهشتی گفتم بابام سلام رساند، این قرآن را داده می‌گوید بگویید مورد تائید هست یا نه؟ گفت به‌به! به‌به! عالی است! شما همین را بیاورید. من به بابام گفتم بابا تائید کردند. الان قرآن را می‌دهم خدمتتان ببینید. بعداً فهمیدم شش نفر از علما آن را امضاء کرده‌اند: نجفی عراقی، سید احمد حسینی زنجانی (پدر همین آیت‌الله سیدموسی شبیری زنجانی و آیت‌الله سیدجعفر شبیری‌زنجانی که پسردایی‌های داماد ما هستند)، میرزا محمد مجاهدی (که دایی من هستند در قم که یکی از پسرهایش به نام شمس‌الدین محمد علی مجاهدی که در اشعارش متخلص به پروانه است و شعرهای آئینی می‌خواند)، سیدحسن سیدی، سید کاظم صمدانی، اسحاق آستارایی، و خود عباس مصباح‌زاده. این قرآن مال آن زمان بود که این را من از آن زمان یادگار دارم و مثل همان کاری که پدر می‌کرد در مسافرت‌ها همیشه همراه من است. قرآن را من همیشه استفاده می‌کنم به‌یاد ایشان تا ثوابش برسد به روح ایشان. این قرآن برای من تاریخی است چون مرحوم بهشتی هم آن را تائید کردند. به‌هر حال، یکی از برنامه‌های مرحوم بهشتی این یک ربع ساعت قرآن بود که آنجا اجرا کردند و هر سال داشتیم.

من صحبت‌هایم را در دو قسمت تنظیم کرده‌ام: زمان مرحوم بهشتی و بعد از زمان مرحوم بهشتی. زمان مرحوم بهشتی که ما از همان زمانی که وارد شدیم تا سه سال در خدمت‌شان بودیم، تا سیکل اول یعنی کلاس نهم که می‌شود سال‌های ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۳ که ایشان را به تهران تبعید کردند. بعضی پنجشنبه‌ها بعدازظهر مراسم‌هایی هم داشتیم. یک مجری هم داشتیم. یکی از دانش‌آموزان سال بالا به‌نام آقای گرامی. ایشان مجری بود و برنامه‌ها را اداره می‌کرد. برنامه‌های فکاهی و شعرخوانی بود. مرحوم بهشتی هم تشریف داشتند و بعضی از دبیرها مثل آقای رشیدپور و آقای نیری هم می‌آمدند. بچه‌ها خیلی با علاقه شرکت می‌کردند. بعدازظهر پنجشنبه‌ها بود و همه حضور داشتند. بعدش بچه‌ها یک عکس دسته‌جمعی هم با مرحوم بهشتی می‌گرفتند. آن موقع ما به این فکر نبودیم که عکس به‌درد می‌خورد. تا اینکه سال سوم، یعنی نهم دبرستان، درسمان داشت تمام می‌شد که ایشان را تبعید کردند. در دبیرستان قشقرقی به‌پا شد. همه شروع کردند به گریه‌‌وزاری. عبای آقا را گرفته بودیم که آقا نرو! آقا نرو! گفت نمی‌شود، باید بروم. خب ما هم با آن فکر نوجوانی‌مان فکر می‌کردیم می‌توانیم با زور نگه‌شان داریم که ایشان نروند! خیلی بد گذشت به بچه‌ها، چون واقعاً مثل پدر بود برای بچه‌ها. یک مطلب را هم بگویم که به آقای رشیدپور هم مرتبط می‌شود. یک درب بزرگ شیشه‌ای بود که از آنجا به سالن وارد می‌شدیم. مرحوم بهشتی گاهی اوقات وسط‌ زنگ تفریح می‌آمد پشت آن شیشه می‌ایستاد به حیاط نگاه می‌کرد. بچه‌ها به همدیگر می‌گفتند آقای بهشتی پشت شیشه است. همه اگر توی حیاط بازی می‌کردند ساکت می‌شدند و دست از بازی می‌کشیدند. آن جذبه واقعاً همه را می‌گرفت. بعد که ایشان که تشریف بردند تهران، از آموزش و پرورش یک مدیری فرستادند به‌نام آقای ابوالفضل اشراقی. چون بچه صفائیه بود، صورت و گردنش عین روس‌ها قرمز بود. می‌دانید که بچه قمی‌ها اسم زیاد می‌گذارند. چون ایشان اسمش ابوالفضل بود و یک مقدار هم سرخ بود، اسمش را گذاشته بودند ابوالسرخ! این شعاری شده بود. تا می‌آمد می‌گفتند ابوالسرخ آمد! این‌قدر گفته بودند که به گوشش رسیده بود. بچه‌ها او را هو می‌کردند چون ایشان را نمی‌خواستند، چون مرحوم بهشتی رفته بود ناراحت بودند. آقای اشراقی مدت کوتاهی توانست مدیریت بکند و عوض شد. مدتی آقای رضوانی مدیر شد. دبیر طبیعی ما بود. چقدر مرد خوبی بود و چقدر با اخلاق. واقعاً من دوستش داشتم. من همیشه ردیف اول می‌نشستم سرکلاس، چون چشمم ضعیف بود. هنوز عینکی نشده بودم. تا کلاس یازدهم هنوز من عینک نداشتم. همیشه ردیف اول می‌نشستم تا تخته را خوب ببینم. ایشان می‌آمد بالای سر من می‌ایستاد. چون درس طبیعی را که می‌گفت ما می‌نوشتیم. همیشه نگاه می‌کرد ببیند من تا کجا نوشته‌ام، تکرار می‌کرد. بالای سر من می‌ایستاد، چون من نفر اول آن ردیف بودم. خیلی خوش اخلاق بود. نمرات خوبی به بچه‌ها می‌داد و همه راضی بودند. آقای رضوانی هم مدتی مدیر بودند. بعد آقای عبدالمجید رشیدپور مدیر شد. ایشان توی مکتب اسلام مقاله می‌نوشتند. آمدند مدیر شدند، ولی می‌خواهم بگویم بچه‌ها بعد از مرحوم بهشتی هیچکس را نتوانستند بپذیرند. با هر کسی یک‌جور برخورد کردند. رضوانی چون آدم خوبی بود زیاد سربه‌سرش نمی‌گذاشتند، ولی رشیدپور را خیلی اذیت کردند، چون ایشان می‌خواست ادای مرحوم بهشتی را در بیاورد. می‌آمد پشت شیشه می‌ایستاد. بچه‌ها هورا می‌کشیدند، جیغ و داد و بدتر شلوغ می‌کردند. شعری درست کرده بودند. بچه قمی‌ها مثل هیات‌ها و سینه‌زنی‌ها که شعرهای خوبی دارند، شعری درست کردند. تا رشیدپور می‌آمد پشت شیشه، چون در سال‌های دهم و یازدهم سینوس و کسینوس و تانژانت و کتانژانت را در درس ریاضیات خوانده بودیم، اسم ایشان را گذاشته بودند تانژانت (خنده). بچه‌ها همه با هم مثل هیاتی‌ها بلند می‌خواندند «تانژانت به پشت شیشه‌ای ایستاده، ، تانژانت به پشت شیشه ایستاده، سر را به روی شانه بنهاده، باید تدارک کرد، تانژانت را بیرون کرد» (خنده). بچه‌ها می‌خواندند ولی ایشان اصلاً از رو نمی‌رفت! همین‌طور می‌ایستاد نگاه می‌کرد. هیچ سکوتی بر جمع حائل نمی‌شد. آقای رشیدپور هم مرد خوبی بود، بااخلاق بود. خدا رحمت کند آقای مفتح را که معلم فلسفه و منطق ما بودند. خدا رحمتش کند. واقعاً خوبان را از ما گرفتند. ما قم که بودیم دبیری به‌نام آقای جواهری معروف بود که در دبیرستان‌های قم زبان انگلیسی درس می‌داد. می‌گفتند ایشان در تدریس زبان انگلیسی نفر اول است و مرحوم بهشتی نفر دوم. می‌گفتند مرحوم بهشتی یکی از دندان‌های نیشش بود را کشیده که انگلیسی را خوب تلفظ کند!

محمدرضا بهشتی: نه، آن به‌خاطر حادثه‌ای بود که در پیشاهنگی برای ایشان پیش آمده بود.

دکتر فقیهی: مردم قصه درست می‌کنند، می‌گفتند می‌خواهد تلفظش را درست بکند این دندانش را کشیده! یادم هست پنجشبه‌ها بعدازظهر که ما کلاسمان تمام می‌شد، می‌دیدیم طلاب دارند می‌آیند دبیرستان دین و دانش. گویا پنجشنبه‌ها بعدازظهر مرحوم بهشتی به اینها زبان درس می‌داد.

محمدرضا بهشتی: البته غیر از آن هم کلاس‌هایی بود. در دین و دانش افرادی علوم جدید را به آقایان طلاب در درس می‌دادند. آیت‌الله مکارم آن کلاس‌ها را رفته بود. خود آقای مفتح هم رفته بودند که با علوم جدید آشنا بشوند. زبان هم بود، ولی علوم جدید دیگر هم مثل فیزیک و طبیعی [زیست‌شناسی] هم بود.

دکتر فقیهی: چه جالب! من اینها را نمی‌دانستم. ولی این را می‌دانستم که این طلاب می‌آیند و ایشان برایشان زبان تدریس می‌کند. با این عشق و علاقه‌ای که همه به ایشان داشتیم، وقتی رفتند دیگر هیچ یک از این مدیرها را پذیرا نبودیم. تا سال پنجم در دبیرستان دین و دانش بودم، یعنی دو سال بعد از مرحوم بهشتی.


دیدگاه‌ها