1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
مصاحبه با دکتر سیدمحمد فقیهی (قسمت سوم و پایانی)

در دبیرستان دین و دانش نماز جماعت اجباری نبود

موزه شهید بهشتی، اول آبان ۱۴۰۱

دکتر فقیهی: سال چهارم که ریاضی خواندم حقیقتش برایم خشک بود و با اینکه نمراتم خوب بود و جزو دانش‌آموزان خوب کلاس بودم، ولی خوشم نیامد. رفتم پیش آقای امیدوار و گفتم می‌خواهم تغییر رشته بدهم و بروم پنجم طبیعی (تجربی). گفت باید امتحان بدهی (امتحاناتی بود در شهریور با تجدیدی‌ها). آن امتحان را دادم و رفتم نشستم پنجم سرکلاس طبیعی. در پنجم طبیعی، من شاگرد اول کلاس بودم. کنار من جلال اشجعی می‌نشست. پدرش در بازار پارچه‌فروش بود و آدم پول‌داری بود. خانه‌ای مجاور اداره مخابرات داشتند؛ خانه‌ای دراندشت. از کنار دیوارهایش که رد می‌شدیم ته دیوارها پیدا نبود؛ اینقدر بزرگ بود. دوتا پسر داشت: جواد و جلال. جواد دو سال از من بالاتر بود و جلال با من همکلاس بود. او شاگرد اول ریاضی بود و من شاگرد اول طبیعی بودم. فکر می‌کنم حالا باید آمریکا باشد. تا پنجم دین و دانش بودیم. پنجم تمام که شد، دبیرستان را بستند و سال ششم را دیگر نتوانستیم دبیرستان دین و دانش باشیم. من نگران بودم. مرحوم بهشتی زحمت کشیده بود و بهترین دبیرها را آورده بود. ما خیلی قوی شده بودیم. درست یک سال قبل از کنکور. به پسردایی‌ام، همین آقای محمدعلی (شمس‌الدین) مجاهدی در اداره فرهنگ آن زمان (آموزش و پرورش) در همان میدان بیمارستان، روبه‌روی دبیرستان اوحدی، مراجعه کردم. گفتم پسردایی چکار کنیم؟ دین و دانش دیگر تعطیل شد. گفت بگذار من صحبت کنم. من معدلم خوب بود. صحبت کرده بود. کنار دست آقای اوحدی، مدیر مدرسه، فردی بود به‌نام جزی که مدیر در سایه بود. آقای جزی همه‌کاره بود ولی کنار می‌نشست. اوحدی بود که مدیریت می‌کرد و ثبت‌نام می‌کرد. خیلی هم آدم خشنی بود. من خدمت‌شان رسیدم. از جیبش کاغذ کوچکی درآورد نگاه کرد. اسم مرا دید. من فهمیدم که ایشان همه را ثبت نام نمی‌کند. می‌خواست بداند چه کسانی از دین و دانش می‌آیند. چون شاگرد اول آنجا بودم و حتما پسردایی‌ام هم معدلم را حتما گفته بود. ایشان تا اسم مرا دیده گفت باشه، ثبت‌نام می‌کنیم. من پنج سال در دین و دانش رایگان درس خوانده بودم. شهریه مدرسه هشتصد تومان بود که آن زمان پول زیادی بود، ولی مرحوم بهشتی من را رایگان ثبت‌نام کرده بود. اینجا هم ایشان ما را رایگان ثبت‌نام کرد. در کلاس ششم دبیرستان اوحدی دو ردیف بودیم: این طرف دین و دانشی‌ها می‌نشستند، آن طرف صدر‌ اوحدی‌ها. عمداً خودمان این‌طوری ترتیب داده بودیم؛ برای رقابت. چون بچه‌های دین و دانش قوی بودند و صدر اوحدی‌ها هم بهترین‌هایشان آمده بودند ششم. آقای اوحدی، آقای عابدی نامی را از دبیرستان هدف یا البرز تهران می‌آورد. آقای معاونیان هم از تهران می‌آمد. ایشان تکامل درس می‌داد. من نفر اول ردیف دین و دانشی‌ها می‌نشستم. آن سال من دیگر عینکی بودم؛ از کلاس یازدهم به بعد عینک زده بودم. طرف اوحدی‌ها هم یک شاگرد اول داشت به‌نام رزاق‌پور. از پولدارهای قم، کوچه نوربخش، چهار‌راه شاه سابق. رقیب‌هایی کنار هم بودیم. این خاطره برای من جالب است که روز اولی که آقای عابدی سرکلاس آمد، از در که وارد شد گفت رزاق‌پور! گفت بله. همه بچه‌های دین و دانشی فهمیدند که آقای اوحدی سفارش او را کرده است. آن سال تابستان، قبل از ششم(دوازدهم)، تمام ریاضیات ششم را من خودم حل کرده بودم. گفت رزاق‌پور برو پای تخته. فلان مسئله را گفت و رزاق‌پور شروع کرد به حل کردن و نوشتن. وسط حل مسئله ماند و ادامه نداد. گفت نمی‌توانی؟ گفت نه. گفت برو بنشین. بعد پرسید کی بلد است؟ من دستم را بالا کردم. گفت برو بالا. رفتم و حل مسئله را ادامه دادم. بچه‌های دین و دانشی می‌خواستند به‌خاطر رقابت هورا بکشند. دیگر از آن به‌بعد هر وقت از در وارد می‌شد می‌گفت فقیهی برو پای تخته، چون من مسئله را بلد بودم و خیلی سریع حل می‌کردم. این برای ما دین و دانشی‌ها خوب شده بود. آن طفلکی همیشه سرافکنده بود و نمی‌توانست. من احساس کردم که اوحدی با تجربه‌ای که دارد، اسامی را انتخاب کرده است؛ خوب‌های دین و دانش و خوب‌های صدر اوحدی تا برای کنکور سال بعد اسم در ‌کنند.

رفتیم  و کنکور دادیم. سال ۱۳۴۷ کنکور سراسری نبود. بعد از ما یعنی از ۱۳۴۸ سراسری شد. یکی از پسردایی‌های من به‌نام اکبر که الان در قم متخصص کودکان است سال ۱۳۴۸ کنکور داد. پدر به من اشاره‌ای کرد گفت سید محمد (همیشه من را این‌طور صدا می‌کرد) دوست ندارم تو پزشکی بروی، ولی خود دانی، من فقط تذکرم را می‌دهم. پزشکی معضلاتی دارد. سربسته تا این حد گفت. من هم زیاد تمایل نداشتم، ولی چون درسم خوب بود می‌دانستم پزشکی قبول می‌شوم. دو جا رفتم کنکور دادم: تهران و تبریز. تبریز به‌خاطر اینکه خانواده مادری تبریزی بودند و خاله‌ام آنجا بود. تبریز را دوست داشتم. دانشگاه تبریز هم وقتی که رشته‌ها را تعیین می‌کردیم در رشته داروسازی بهترین بود. من به داروسازی خیلی علاقه داشتم. چهار تا رشته داشت. تهران گروهی بود. اول گروه پزشکی بود، گروه دوم مهندسی‌، گروه سوم کشاورزی. من گروه اول را زدم که داروسازی در آن بود. شهریورماه تبریز در روزنامه اعلام نتایج کرد و من نفر سوم یا چهارم بودم. روبه‌روی مدرسه صدر اوحدی روزنامه را خریدم دیدم داروسازی قبول شده‌ام. علاقه داشتم، ولی منتظر شدم نتیجه تهران بیاید. تهران در این تالار ابن سینای دانشکده پزشکی همه نشسته بودیم. یک آقای مسنی از آن عینک ته‌استکانی‌ها که نوک بینی‌شان می‌گذارند اسامی را یکی یکی می‌خواند. هر کس می‌رفت پشت میز ایشان می‌ایستاد و می‌گفت اصلا چه رشته‌ای می‌خواهد. منم نفر چهل‌و‌پنجم بودم. صدا زد. پزشکی را که به‌گفته پدر اصلا هیچ جا مایل نبودم. رشته دوم دندانپزشکی بود، علاقه نداشتم. رشته سوم داروسازی بود. خدا واقعا اگر دری را می‌بندد در دیگری را باز می‌کند. درست یک شب قبل از اینکه بروم تعیین رشته کنم، هویدا، نخست‌وزیر وقت، در تلویزیون گفت از امسال داروسازی لیسانس خواهد شد، چهار ساله، و دیگر دکتری نیست. من رشته مورد علاقه‌ام داروسازی بود. فردا که رفتم آن آقا از من پرسید چه رشته‌ای؟ مطمئن بودم که اول می‌گوید پزشکی. من گفتم نه. دندانپزشکی هم نه، داروسازی هم که نشدیم. گفتم رشته بعدی چیست؟ گفت دامپزشکی. گفتم بنویس. اصلا هیچ شناختی نداشتم ولی گفتم بنویس. سرکلاس دانشجویان گاهی اوقات می‌پرسند علت انتخاب رشته‌ات چه بود و من این خاطره را تعریف می‌کنم. به هر حال. نگاه عاقل اندر سفیه را برای اولین بار آنجا دیدم. گفت چی؟ گفتم دامپزشکی! گفتم همان را بنویس. آمدم نشستم. اصلا نمی‌دانستم دامپزشکی چی هست و کجاست. یک نفر که بعدا از همکلاسی‌هایم شد کنار دست من نشسته بود. او هم دامپزشکی را انتخاب کرد. با هم رفتیم دانشکده را پیدا کردیم و ثبت‌نام کردیم.

دوره ما شش ساله بود. تا سال سوم بچه‌های همکلاسی کنکور می‌دادند می‌رفتند داروسازی، پزشکی، دندانپزشکی. من بودم و یک نفر دیگر به‌نام آقای خوئی. بچه تبریز بود. پدرش کارخانه کبریت ممتاز را داشت. ایشان هم پزشکی قبول شده بود و آمده بود دامپزشکی. همیشه همکلاسی‌هایمان به ما دو نفر می‌گفتند مغز خر خورده‌اید!! من پیش خودم می‌گفتم خوب آن رشته‌ها نشد دیگر. عجیب بود که آن سالی که ما می‌خواستیم تعیین رشته کنیم هویدا آن حرف را زد، سال بعد مجدداً هویدا آمد در تلویزیون گفت که به‌دلیل اعتراضات شدیدی که شده، داروسازی دوباره دکتری شد. گفتم خدایا اگر پارسال نشد و امسال شد، حتما حکمتی هست. واقعاً می‌خواهم بگویم ببینید چه حکمتی بود. از نظر معدل در دانشکده دانشجوی ممتاز شدم. آن زمان بالاترین نمره معدل، ۴ بود. معدل من ۸۴/۳ شد. علت این که ۴ نشد این بود که همکلاسی بغل دستی‌ام یک دانشجوی اهل شمال بود. تازه از این جاسوئیچی‌ها که آهنگ می‌زد به بازار آمده بود. سرکلاس دکتر هوشنگ ساعدی، استاد گیاهان سمی، این همکلاسی ما آن را روشن می‌کرد و صدایش بلند می‌شد و استاد را اذیت می‌کرد. استاد هم هی نگاه می‌کرد و نمی‌فهمید کار چه کسی است. کلاس که تمام شد و ما رفتیم، از یکی از همکلاسی‌هایمان پرسیده اسم کسی که این کار را می‌کرد چیست، او هم فکر کرده من بودم و گفته بود فقیهی. نمرات همه امتحاناتم بالا بود: ۱۸، ۱۹، ۲۰. امتحان عملی شناخت گیاهان داشتیم. یک استاد دیگری که معاون دانشکده بود، دکتر محمد درویش بود. ایشان از من امتحان گرفت. من دیدم خیلی از من سؤال کرد در حالی که از همه یکی دو تا سؤال می‌پرسید و می‌رفتند. من هم همه را گفتم، به‌من داده بود ۹. بعدها فهمیدم این کار دکتر شماع بوده که اسم من را داده گفته امتحان را از فقیهی سخت بگیر، چون امتحان عملی بود و نمی‌شد به نمره اعتراض کرد. نمی‌توانست این کار را با امتحان کتبی بکند چون ورقه داشتیم و باید به اعتراض رسیدگی می‌کرد. این نمره ۹ من باعث شد که معدلم بیاد پایین. گفتم من از ساعدی راضی نیستم. در دانشکده گفتم که او خیانت کرد که اسم من را داده بود. سال ششم شد.

پدرم سال پنجم دانشجویی من فوت کرده بودند. من هم چون یک‌دانه پسر بودم، تابستان بعد از فارغ‌التحصیلی برای معافی‌ام رفتم هنگ ژاندارمری قم. می‌توانستم برای مادر  کفالت بگیرم. رفتیم گفتند که سن مادرت سه سال مانده تا شصت سالگی، پس یک‌ساله معافی می‌دهیم. یعنی تا وقتی که در قید حیات باشند یک‌سال یک‌سال معاف می‌کنیم و بعد سه سال که شد معافی دائم می‌دهیم. گفتم باشد، توکل بر خدا. تا آذرماه طول کشید و دنبال معافی بودم که یک نفر از دانشکده زنگ زد خانه یکی از آشناهای به‌نام آقای منتظری، پسرعمه همین آقای شبیری. آقای صادق منتظری که پسرش، علی منتظری، بعدها در جهاد دانشگاهی بود. علی منتظری دانشگاه شهید بهشتی بود و علوم آزمایشگاهی خواند. پدر ایشان، صادق منتظری، تلفن داشتند. ما چون تلفن نداشتیم به ایشان زنگ زده بودند. ایشان آمد خانه ما و گفت که از تهران زنگ زدند و گفتند تو را می‌خواهند. من رفتم دانشکده و گفتم من دنبال کفالت هستم. برنامه‌ای در دانشکده ما بود که از سال چهارم، سه سال آخر، تابستان‌ها دانشجویان را برای کارآموزی در ادارات دامپزشکی شهرستان می‌فرستادند. من سال اول رفتم اردبیل. دیدم این دوره اصلاً به‌درد نمی‌خورد. ببخشید، اما برخی دکترهای دامپزشک بی‌سواد یا کم‌سواد بودند. همان روز اول که من رسیدم مسئول مربوطه گفت می‌خواهی گواهی سه ماه را همین حالا بدهم؟ گواهی سه ماه را می‌گرفتیم می‌آمدیم تهران دنبال کارهایمان. من ‌فهمیدم از اینها چیزی نمی‌شود یاد گرفت. حالا آقای دکتر حسنعلی نشاط به ریاست دانشکده برگشته بود. ایشان به من گفت می‌خواهی بیایی در دانشکده مشغول کار بشوی؟ تا رئیس دانشکده این را گفت، گفتم بله، دانشکده را دوست دارم. بعد که من رفته بودم دنبال کفالت، چون پنج-شش ماه وقفه افتاده بود از تابستان تا آذر، اینها هی زنگ زده بودند که چی شد. کفالت را گرفتم. آن زمان روز مادر ۲۵ آذر بود، روز تولد فرح. با یک شاخه گل رفتم تقدیم مادر کردم و گفتم کفالت من درست شد. بعد رفتم دانشکده. خوشحال شدند که کفالت‌ هم درست شده است. از اول بهمن، استخدام شدم. چون درس‌هایم خوب بود و معدلم بالا بود و دانشجوی ممتاز دانشکده بودم، قانونی بود که باید سه سال مربی باشی بعد بتوانی خارج بروی. ما سه سال را طی کردیم. در عرض این سه سال با دانشگاه‌های مختلف آمریکا مکاتبه می‌کردم چون از دوستان شنیده بودم که آمریکا دانشگاه‌هایش خیلی از اروپا بهتر است. اصلا با اروپا مکاتبه نکردم. دو پذیرش از دو دانشگاه خوب آمد: یکی از ایلینوی آمد که از ده دانشگاه برتر آمریکاست، یکی هم از میسوری آمد. البته از کالیفرنیا هم آمده بود، ولی رشته فارماکولوژی که من می‌خواستم نداشت و نوشته بودند رشته‌های وابسته. بعد از سه سال، رفتم دانشگاه ایلینوی آمریکا. آنجا به‌مدت سه سال تخصص فارماکولوژی گرفتم.

آنجا فعالیت‌های مذهبی هم داشتیم. برای بچه‌های ایرانی یک سازمان دانشجویان مسلمان بود و یک انجمن اسلامی دانشجویان که متأسفانه رقیب هم بودند. سازمان دانشجویان مسلمان بیشتر روی کمونیست‌ها کار می‌کرد. مانیفست حزب کمونیست‌ و اینجور چیزها را وارد بودند؛ بچه‌های انجمن اسلامی بیشتر مسائل شرعی و قرآن و تفسیر و این جور چیزها. هر ماه به این شهر که نزدیک شیکاگو بود دانشجویان جدید ایرانی می‌آمدند. مثلا ایرج شریفی که بعدها رئیس دانشگاه کرمان شد یا محمد ستاری‌فر که معاون آقای خاتمی و رئیس سازمان برنامه و بودجه شد. ما هر شب شنبه جلساتی برای خودمان داشتیم و در ماه یک جلسه عمومی هم داشتیم. برای جلسات ماهانه از آن دو تشکل دیگر هم دعوت می‌کردیم. سخنرانی‌های خیلی خوبی داشتیم. ما حتی کمونیست‌ها را هم دعوت می‌کردیم. می‌آمدند و شلوغ می‌شد. یکی از آمفی‌تئاتر‌های دانشگاه را می‌گرفتیم. می‌گفتند نمی‌شود شما اسم‌تان را در تشکل ما بنویسید؟ می‌گفتیم ما از سخنرانی‌های هر دو تشکل شما استفاده می‌کنیم، ولی زیر چتر هیچ‌کدامتان نمی‌رویم. قبول کرده بودند. یکی از روزها شنیدیم مرحوم بهشتی آمده آمریکا که این دوتا گروه را به‌هم جوش بدهد و با آنها صحبت کند. آمده بودند شیکاگو و چون از شهر ما فاصله داشت نرفتیم، ولی شنیدیم ایشان خیلی تلاش کرد ولی متاسفانه موفق نشد. چون هردویشان ضد هم بودند، آنها می‌گفتند شما کمونیستی هستید و اینها هم می‌گفتند شما امّل هستید فقط قرآن می‌خوانید.

علیرضا بهشتی: ایشان سال ۱۳۵۷ آمدند آمریکا.

دکتر فقیهی: بله، سال ۱۳۵۷ بود که ایشان آمدند آمریکا. من از ۱۳۵۶ رفته بودم آنجا. ما افسوس می‌خوردیم چون هر دو گروه واقعاً ایرانی‌های خوبی بودند، ولی منش و روش‌شان با هم فرق می‌کرد. انقلاب که شد، برای رفراندوم نظام صندوق انتخابات گذاشتند. کمونیست‌ها که مخالف بودند می‌آمدند و می‌خواستند رأی‌گیری را بهم بزنند و شلوغ‌کاری بکنند. بچه‌های دانشجویان مسلمان هم یک‌مقدار حرکت‌هایی شبیه آنها داشتند ولی نه به آن شدت. رأی‌گیری شد و نتایج را دیدند. شهریور سال ۱۳۵۹ از دکترای تخصصی‌ام دفاع کردم. داورهای دانشگاه ایلینوی پس از دفاع از من پرسیدند محمد! حالا می‌خواهی چکار کنی؟ گفتم می‌خواهم بروم ایران. ایران شلوغ بود. هنوز جنگ شروع نشده بود، ولی در منطقه غرب ناآرامی وجود داشت، آنها گفتند می‌دانی که ایران شلوغ است. تیرماه پسر دومم، وحید، آنجا بدنیا آمده بود و من هم شهریور داشتم دفاع می‌کردم. برای دوم مهر بلیط گرفته بودیم. سی و یکم شهریور، فرودگاه مهرآباد بمباران شد. از شرکت کی ال ام به من زنگ زدند که شما نمی‌توانی بروی ایران. گفتم کنسل نکنید تا من با دوستان مشورتی کنم، چون دوستانی از ترکیه‌ و پاکستان داشتم. با هردو مشورت کردم. گفتند ترکیه به‌خاطر وحید که دو-سه ماهه بود راه خوبی است. چهاردهم مهر، روزی که الان روز دامپزشکی است، راه افتادیم آمدیم تا استانبول و از آنجا با یکی از اتوبوس‌های شرکت هارپوت، چهار شبانه‌روز تا تهران در راه بودیم.

آقای دکتر حسن عارفی آن موقع هم رئیس دانشگاه بود و هم وزیر علوم. برای همه بورسیه‌ها نامه فرستاده بود که باید اول مهرماه تهران باشید. ما هم که دوم مهر بلیط گرفته بودیم و جنگ شده بود و تقصیر ما نبود و هجدهم رسیدیم تهران. نوزدهم یا بیستم رفتم دانشکده و اعلام حضور کردم. بچه‌های جهاد که آن موقع سرکار بودند گفتند آقای دکتر اگر شما اول مهر آمده بودید حقوق داشتید و چون نیامدید حقوق‌تان قطع هست. یادم رفت بگویم که در جلسه دانشگاه ایلینوی به‌ من گفتند اگر بمانم، یازده هزار دلار پیشنهاد حقوق دادند. در دانشگاه تهران من هفت هزار تومان حقوقم بود و دلار هم هفت تومان بود. دیدم وسوسه شیطانی است و یازده هزار دلار دانشگاه ایلینوی که از ده دانشگاه برتر آمریکا بود. به آنها گفتم نه. ما یک «ذکات علم نشره» داریم. گفتند آنجا جنگ هست و شلوغی و بچه دوماهه دارید. گفتم ببینید! شما روی پول‌هایتان نوشتید ما به خدا ایمان داریم. ما هم همین ایمان را به خدا داریم. در ایران سی و شش میلیون نفر را خدا دارد روزی می‌دهد، ما چهار نفر هم برای خدا سخت نیست. گفتند خود دانید و تصمیم با شماست. دوستان ایرانی که شنیدند، برای دومین بار شنیدم گفتند مغز خر خوردی! دانشگاه برتری که ما هر چه درخواست می‌ کنیم نمی‌پذیرند، خودشان شما را دعوت می‌‌کنند و حقوقش هم اینطور است و تو قبول نمی‌کنی؟ گفتم ببینید! ما همه‌مان آمدیم اینجا یک چیزی یاد بگیریم برویم وطن‌مان. «حب الوطن من الایمان». ما اگر بچه‌های خودمان را تربیت کنیم بهتر است یا بیاییم آمریکایی‌ها را تربیت کنیم؟ القصه ما با آن فلاکت با اتوبوس طی چهار شبانه‌روز آمدیم تهران، بعد شنیدیم آقای عارفی حقوق ما را قطع کرده است. خیلی‌ها گفتند برگرد برو دانشگاه ایلینوی. گفتم ببینید! من پیه خیلی از چیزها را به تنم مالیدم و آمدم. من به خاطر پول و حقوق و اینها که نیامدم. خدا کریم است. ماندیم و از آذرماه به بعد حقوق ما را وصل کردند. خیلی‌ها وقتی این را شنیدند گفتند ما جای تو بودیم رفته بودیم. اما من ایران را به تمام آن کشورها ترجیح می‌دهم.

تا آخر سال نود و شش که من شاغل و پنجاه سال در دانشگاه بودم، هفت هزار نفر دکتر به جامعه تحویل دادم: پزشکی، داروسازی، دامپزشکی، پرستاری، مامائی. زمان جنگ می‌رفتم ارومیه، می‌رفتم به منطقه جنگی، می‌رفتم تبریز. آقای دکتر رضوی روحانی که از دوستانم و رئیس دانشگاه ارومیه بودند ماشینش را می‌فرستاد فرودگاه تبریز. از گردنه قوشچی می‌رفتیم. می‌گفت دکتر یک جور بلیط بگیر به غروب نخوری، چون کومله و دمکرات اینجا ماشین‌های دولتی را می‌زنند. گفتم اگر اجل من آمده باشد تو هیچ کاری نمی‌توانی بکنی! شش سال با آن سختی‌ها رفتم ارومیه تدریس کردم. ده سال رفتم تبریز درس دادم. چند سال مشهد، کرمان، بندرعباس، اهواز، شهرکرد، کرج، تهران. به دعوت آقای دکتر سعید سمنانیان که آن زمان ریاست دانشگاه را بر عهده داشتند و برای من درخواست مأموریت از دانشگاه تهران کردند، سه سال در دانشگاه تربیت مدرس  تدریس کردم. قبل از آن آقای دکتر سمنانیان از دانشجویان من بودند، فیزیولوژی می‌‌خواندند، فارماکولوژی‌شان را با من خواندند. آقای دکتر یعقوب فتح‌اللهی که مدتی معاون پژوهشی بودند هم دانشجوی من بود، آقای سهراب حاجی‌زاده که معاونت آموزشی بودند هم همینطور. و خیلی‌های دیگر. خیلی‌ها می‌گفتند بیا. یک روز آقای عباسعلی عمید‌زنجانی به من گفتند من شاگرد آیت‌الله مجاهدی، دایی شما بودم. من و‌ آقای اکبر هاشمی‌رفسنجانی با هم بودیم. آقای خامنه‌ای از ما چند سال کوچک‌تر بود. برگرد بیا دانشگاه تهران. گفتم آقا من سال‌ها دانشگاه تهران بودم. حالا آنجا از من خواسته‌اند بروم تربیت مدرس. آنجا تخصصی بود. دانشگاه تربیت مدرس، عمومی نبود. خیلی جالب بود. از سال ۱۳۴۷ که استخدام دانشگاه شدم تا سال ۱۳۹۷ که خودم را بازنشسته کردم، ۳۶ جلد کتاب در زمینه فارماکولوژی تألیف کردم و از سال ۱۳۹۷ تا حالا هم ۲۶ کتاب تخصصی دیگر هم نوشته‌ام. در سال ۱۴۰۰ یکی از این کتاب‌ها که دوجلدی بود توسط خانه کتاب به‌عنوان کتاب سال انتخاب شد.

علیرضا بهشتی: چند سؤال راجع به خود دبیرستان دین و دانش از خدمتتان دارم. آزمایشگاه‌هایتان چه‌طوربود؟ مجهز بود؟ کارگاه‌هایتان چه‌طور؟ وضعیت مدرسه از این لحاظ چه‌طور بود؟

دکتر فقیهی: ما متاسفانه آزمایشگاه نداشتیم، هیچی نداشتیم، اصلاً آزمایشگاهی نداشت. ضمناً شما گفتید اسامی دبیرها را می‌خواهید بخوانید.

علیرضا بهشتی: اسامی که ما داریم عبارتند از آقایان محمد ابوذری دبیر ورزش، علی امیدوار، علی‌اصغر خیرزاده.

دکتر فقیهی: با آقای خیرزاده درس نداشتیم.

علیرضا بهشتی: آقایان علی خرم‌بخت، علی دادبین، میرابوالفتح دعوتی.

دکتر فقیهی: آقای میرابوالفتح دعوتی دبیر نقاشی و خطاطی بودند. یک روحانی سید بود. فکر کنم بعدها تالیفاتی هم داشتند.

علیرضا بهشتی: آقایان عبدالمجید رشیدپور، محمدحسن رضوانی، محمدجواد زرین‌قلم، محمد صالحی.

دکتر فقیهی:  در زمان ما آقایان زرین‌قلم و صالحی نبودند.

علیرضا بهشتی: آقایان علی غروی، پرویز غفوریان، مرتضی فردیار، علی‌اصغر فقیهی، ابوطالب کروبی، محمد کروبی، براتعلی گائینی. ستار معبودی، محمد مفتح، عبدالکریم نیری، هوشنگ وثوق.

دکتر فقیهی: آقایان غفوریان، فردیار، ابوطالب کروبی، محمد کروبی، معبودی، وثوق در زمان ما نبودند.

علیرضا بهشتی: آقای جعفر روحانی کارمند دفتریار بودند، آقای عباس کیوان هم کارمند دفتریار بودند، آقای حبیب‌الله سیداکبری خدمتگزار بودند، آقای علی محسنی هم خدمتگزار بودند. اینها را به خط خود بابا داریم. یک سؤال دیگر هم داشتم راجع به برنامه نماز جماعت. نماز اجباری بود؟

دکتر فقیهی: خوب شد گفتید. نماز را به امامت همین آقای رشیدپور در سالن می‌خواندیم. اجبار نبود، ولی خیلی‌ها نماز ظهر را شرکت می‌کردند.

علیرضا بهشتی: یعنی اعلام می‌کردند هر کسی می‌‌خواست می‌رفت؟

دکتر فقیهی: تقریباً اینجوری بود.

علیرضا بهشتی: من این را قبلاً شنیده بودم ولی می‌خواستم برای اطمینان از زبان شما هم بشنوم.

دکتر فقیهی: هیچ اجباری در کار نبود، ولی می‌‌گفتند بیایید نماز ظهر. من ماه‌های رمضان‌ می‌رفتم مسجد بازار مسگرها که آقای محقق نماز می‌‌خواند.

علیرضا بهشتی: در اسناد دیدم صورت خرید وسایل ورزشی مدرسه زیاد بوده.

دکتر فقیهی: بله، ما هم پینگ‌پنگ داشتیم، هم والیبال داشتیم، هم بسکتبال داشتیم. فوتبال را همین‌طوری در زمین حیاط مدرسه بازی می‌کردیم و به‌صورت رسمی نبود. این سه تا رسمی بود که بچه‌ها انتخاب می‌کردند کدام تیم بروند، بسکتبال، والیبال یا پینگ‌پنگ. پینگ‌پنگ در زیرزمینی بود زیر اتاق آقای کیوان. بعضی اوقات بعضی از دبیرها مثلا آقای رشیدپور هم بازی می‌کردند. مرحوم بهشتی را که ندیدم، ولی بعضی از دبیرها شرکت می‌کردند، والیبال بازی می‌کردند و قاطی بچه‌ها می‌شدند.

علیرضا بهشتی: از اسامی همکلاسی‌ها اگر یادتان هست لطف کنید.

دکتر فقیهی: بله، اتفاقاً یادم هست. یکی‌شان که پارسال فوت کرد آقای سیدحسین وزیری بود. یکی محمد رجبی دوانی پسر مرحوم علی دوانی. دو برادر بودند، ولی پسر بزرگشان محمد با ما همکلاس بود. اگر اشتباه نکنم سیدعلی علوی نوه دختری آیت‌الله بروجردی‌علوی. محمدجواد لاریجانی بود که با لباده هم می‌آمد و البته دو سال از ما پایین‌تر بود. دخانچی داشتیم که پدرش در قم سوهان‌پزی داشت. متوسل داشتیم که پدرش در بازار فرش‌فروش بود و اهل کاشان بود. زاهدی بود، اشجعی بود که عرض کردم.

علیرضا بهشتی: از این که لطف کردید تشریف آوردید و وقت‌تان را در اختیارمان قرار دادید تشکر می‌کنم.


نسخه چاپی
دیدگاه‌ها