1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
مصاحبه با آیت‌الله سیدجعفر شبیری‌زنجانی (بخش دوم و پایانی)

آقای بهشتی را مردم به‌عنوان مدیر قوی می‌شناختند و تقوای ایشان را درست توجه ندارند

مکان: موزه یادگار بهشتیان

زمان: ۲۷ مهرماه ۱۴۰۱ هجری شمسی

علیرضا بهشتی: بعد از پیروزی انقلاب با آقای بهشتی در چه رابطه‌ای همکاری داشتید؟

آقای شبیری‌زنجانی: ایشان به من تا آخر لطف داشتند. اصلاً وارد شدنم در قوه قضائیه به سبب ایشان بود. اما قبل از آن ماجرایی پیش آمد که خوب است اول آن را بگویم. ایشان کارها را هم سریع انجام می‌دادند هم درست. ایشان سرعت انتقال داشتند. خیلی انتقال‌شان سریع بود و کارها را خیلی دقیق و سریع انجام می‌دادند. یادم می‌آید چهار نفر از گروه فرقان که اول اعدام شدند. بعدها فهمیدم یکی از آنها خود من را می‌خواست ترور بکند. یک شب که در مسجد صحبت کردم، ظاهرا برای من نقشه ترور داشتند. من نفهمیدم اصلاً چطور شد. بدون علت یکمرتبه به‌نظرم آمد استخاره بکنم برای جلسه‌ای که می‌خواستم به مدرسه عالی مطهری بروم خیلی بد آمد. هیچ جهتی هم نداشت، ولی نفهمیدم چطور شد که این شد. ظاهرا در راه کمین کرده بودند که من را بکشند. این چهار نفری که اعدام شدند یکی‌شان هم کسی بوده که کمین کرده و می‌خواسته مرا بکشد. برادر آن شخص با دو نفر دیگر آمد پیش من. این سه نفر را شهید بهشتی می‌شناختند. آمدند گفتند این چهار نفری که اعدام شدند جوی علیه نظام درست شده است. جوان‌های مذهبی بودند و حرف‌شان هم این بود که این نظام، اسلام را پیاده نمی‌کند و جوان‌ها گرایش به فرقان پیدا کرده‌اند. اگر الان دیر بجنبید بعد از این ترورها زیاد خواهد شد. خوب است دادگاه اینها در تلویزیون گذاشته بشود تا معلوم بشود اینها چیزی برای گفتن ندارند. اگر بشود تا گسترش پیدا نکرده هر چه زودتر آقای بهشتی را ببینیم. من تلفن کردم خدمت ایشان. گفتم این سه نفر وقت می‌خواهند خیلی زود شما را ببینند. فرمودند فردا صبح تشریف بیاورند خدمتشان هستم، دیگر الان هیچ‌کس را به این زودی وقت نمی‌دهند. من گفتم زودتر از این چطور؟ ایشان فرمودند زودتر از آن یعنی الان، الان تشریف بیاورند منزل در خدمت‌شان هستیم. من هم به آنها گفتم شما الان بروید نماز مغرب و عشا را را پشت سر ایشان بخوانید، من هم نمازم را می‌خوانم و می‌آیم. من هم کانون توحید نماز خواندم. آن زمان اینقدر خیابان‌ها شلوغ نبود. با سرعت آمدم. آقای بهشتی که از صبح زود کار کرده و خسته بودند، صحبت‌های آنها را گوش کرده بودند. من وقتی رسیدم دیدم ایشان نظر آن سه جوان را تأیید فرمودند و فردا شب تلویزیون فیلم دادگاه آنها را گذاشت. جو شکسته شد و عوض شد. این یکی از کارهای ایشان بود که این‌طوری انجام ‌شد. نسبت به من هم خیلی لطف داشتند.

ایشان که رئیس قوه قضائیه شدند، یک روز من را خواستند. فرمودند ما قانونی گذراندیم و این قانون را جوری گذراندیم که مشکل‌ساز نباشد. از اول ایشان جوانب امر را در نظر گرفتند. گفتند قانون دادگاه‌های مدنی خاص را دادیم مجلس، تصویب شده، ببینید روحانیت می‌تواند کار قضائی انجام بدهد یا نه؟ در قانون هم قید شده در هر شهری که دادگاه مدنی خاص تشکیل می‌شود، پرونده‌های مربوطه در این دادگاه‌ها رسیدگی بشود. اول پنج شعبه در تهران تشکیل دادند. بعد دیدند نیاز هست، شعبات زیاد شد. شعبات در دماوند تشکیل شد، بعد از دماوند در شیراز تشکیل شد. پنج شعبه دادگاه تجدید نظر تشکیل دادیم. فرمودند با آقای موسوی اردبیلی هم صحبت کردیم تو هم بیایی. من گفتم اگر اجازه بدهید برای من حکمی صادر نشود تا اصلاً ببینم از عهده‌اش می‌توانم برآیم یا نه. واقعیت این بود که من هیچ مایل نبودم در قوه قضائیه وارد بشوم. گفتم بروم عده‌ای از مجتهدین و افرادی که در سطح بالاتر از خودم هستند بردارم بیاورم، تکلیف از دوش من برداشته بشود. سراغ هر کس رفتم نیامد. حتی یادم می‌آید رفته بودم چالوس. امام جمعه آنجا را دیدم. گله داشت و می‌گفت این دادگاه‌ها اسلامی‌نیستند. گفتم اگر شما کسانی را سراغ دارید که اسلام را پیاده کنند اسامی‌شان را بدهید من فردا برایشان حکم می‌گیرم. دو نفر را که گفتند فاضل هستند و متدین. امشب جایی شام میهمان هستیم. اگر تو هم بیایی صاحبخانه هم خوشحال می‌شوند. خانواده من در سلمان‌شهر بود. رفتم به خانواده‌ام گفتم امشب شام من چالوس هستم، بعد از شام می‌آیم. شب همان دو نفر که آنجا بودند. دیدم آنها شروع کردند علیه دادگستری صحبت کردند. گفتم خود شما آماده بشوید من فردا می‌روم برایتان حکم می‌گیرم و خودتان بیایید احکام اسلامی را پیاده کنید. تا این را گفتم شروع کردند بهانه آوردن. هر چه گفتم، ایراد گرفتند. گفتم پس دیگر حق ندارید چیزی علیه دادگستری بگویید. الان عده‌ای دارند زحمت می‌کشند و کار می‌کنند. حالا خود شما که نمی‌آیید پس اقلاً آنها را دلسرد نکنید. حق اعتراض ندارید. اگر راست می‌گویید خودتان بیایید. نیامدند. بعد البته یکی دو نفر را توانستم بیاورم. حاج سید اسماعیل موسوی را آوردم. البته وقتی بود که من قبول کردم، یعنی بعد از نه ماه غیررسمی. آقای بهشتی فرمودند تو برو در دادگاه تجدید نظر. بودن من در آنجا هم برای من خیلی مفید بود و هم برای رئیس دادگاه. من پرونده‌های سنگین را که قطور بود روز قبل مطالعه می‌کردم و یادداشت‌برداری می‌کردم و بعد آن قسمت‌هایی که لازم بود سؤال بشود و مبهم بود را صبح فردا رئیس دادگاه می‌دید. چون یک پرونده قطور روی میزش بود و هیچ اطلاع نداشت و این یادداشت‌های من را که می‌دید خیلی خوشحال می‌شد و کمک بود برایش. می‌گفتم اینها را سؤال کنید از ایشان تا این ابهامات برطرف بشود. خیلی هم کمک برای رئیس دادگاه بود و هم برای پخته شدن من خوب بود. از اول هم چون در دادگاه تجدید نظر بودم با پرونده‌های مختلف روبه‌رو بودم. این یک پختگی ایجاد کرده بود. بعد از نه ماه دیگر من احساس تکلیف کردم. آن زمان دیگر آقای بهشتی شهید شده بودند. احکام دادگاه‌های مدنی خاص را دادستان کل صادر می‌کرد. من رفتم آقای محمدمهدی ربانی‌املشی را دیدم. گفتم آقای ربانی من آماده شدم که بیایم. گله کرد گفت الان چرا آمدی؟ الان پست‌های ریاست گرفته شده است. گفتم من دنبال ریاست نیستم، من دنبال ادای تکلیفم هستم. در این بین در دماوند تشکیل شده بود و در شیراز هم تازه تشکیل شده بود. آنها قانون را درست ندیده بودند. در قانون دقیق این بود که در هر شهری که دادگاه تشکیل می‌شود پرونده‌های تجدید‌نظر هم مطرح بشود. اینها استان را با شهر اشتباه کرده بودند. تمام پرونده‌های استان را ریخته بودند شیراز. من اطلاع پیدا کردم سه هزار پرونده یک مرتبه برای دادگاه تجدید نظر مدنی خاص، در دادگاه‌های بدوی مدنی خاص در شیراز آمده است. بعدا فهمیدیم که بی‌خود همه را فرستاده‌اند. مال استان است نه شهر. کسی را که آقای ربانی فرستاده بود رئیس دادگاه مدنی خاص شیراز بشود از آنجا تلفن کرد. من آنجا بودم. تلفن کرد که من اینجا محل سکونت ندارم نمی‌توانم شیراز بمانم. گفتم آقای ربانی! من می‌روم آنجا. لازم است، باید مشکل‌گشا باشیم. آنجا مشکل دارد و پرونده‌های زیادی آنجا هست. گفتند مگر تو آنجا، جا داری؟ گفتم نه، ولی توی دادگستری می‌خوابم. شب‌ها را توی دادگستری می‌خوابم. آن وقت‌ها پنجشنبه‌ها تعطیل نبود. گفتم بعد از ظهر پنجشنبه از شیراز می‌آیم تهران و جمعه شب هم از تهران می‌روم برای شیراز و صبح شنبه خودم را آنجا می‌رسانم. آقای ربانی گفت نه، ما همین تهران لازم داریم، ولی جسارت می‌شود، دادرس علی‌البدل ‌می‌خواهی بشوی؟ گفتم نه، این چیزها مسئله نیست. من ریاست نمی‌خواهم. گفت پس دادرس علی‌البدل منتهی در تجدیدنظر باش. گفتم چشم. خواستند یک شعبه دیگر دادگاه تجدیدنظر تشکیل بدهند که شعبه دوم بشود. می‌خواستند من را رئیس آن شعبه قرار بدهند. من چند روز قبلش آقای حاج میرآقا را دیدم. گفتم آقای حاج میرآقا! منظورم حاج میراسماعیل موسوی است که عضو همان تیم مکتب امیرالمؤمنین بود. گفتم یک روز شما تشریف بیاورید دادگاه ببینید احساس تکلیف می‌کنید یا نه. ایشان آمد. یک قدری نشست و بلند شد برود. گفتم چی شد؟ گفتند بله، تکلیف است. گفتم پس آماده بشوید تشریف بیاورید. بعداً تلفن کردند به من گفتند که چه وقت باید باشم؟ گفتم از هشت صبح تا دو بعد ازظهر. یکی دو روز گذشت دیدم خبری نشد. گفتم آقا چی شد؟ گفتند که واقعیت این است که خانواده ما کسالت قلبی دارد و بچه‌ها هم می‌روند مدرسه. این ساعت‌ها که می‌گویید خانواده تنهاست و من ناچارم در منزل باشم. گفتم من برای این هم فکری می‌کنم. خانمی پیدا کنیم که بیاید کنار خانواده شما باشد. شب جلسه‌ای بودیم به دوستان گفتم خانمی می‌خواهیم برود با یک خانم بسیار خوب هم‌صحبت بشود. نمی‌خواهیم کلفتی بکند، می‌خواهیم تنها نباشد، بنشینند صحبت کنند. بابت آن مخارجش هم اگر از دادگستری نشود من خودم ماهانه مقداری می‌پردازم. گفتند، بله کسی را سراغ داریم. تلفن کردم به آقای حاج میرآقا که آقا چنین تصمیمی گرفتیم. گفت نه، لازم نیست کسی بیاید. من خودم می‌آیم با خانواده صحبت کردم. گفتند اگر احساس تکلیف کردید بفرمایید، من تنها نیستم خدا را دارم. خانم‌شان را هم خدا رحمت کند خیلی خانم خوبی بود. ایشان تشریف آوردند. من به شورایعالی قضایی تلفن کردم. همه‌شان من را می‌شناختند. گفتم حکم ریاست دادگاه را برای آقای حاج سید اسماعیل موسوی صادر کنید. فردای آن روز ایشان آمدند. نگاه کردند گفتند این چیست؟ گفتم حضرتعالی رئیس بنده هستید! گفت چرا من؟ گفتم پس چه کسی باید باشد؟ گفتند تو باید باشی. گفتم نه، با بودن شما نمی‌شود. گفتند من وارد نیستم. گفتم کارهای قانونی‌اش را من انجام می‌دهم و مقدمات رأی را هم می‌نویسم. نظرتان را هم بگویید. رأیش را هم می‌نویسم بعد می‌گذاریم جلوی شما. دو سه روز این کار را کردم که بعد یک مرتبه دیدم خود ایشان برداشتند نوشتند. ورود من به قوه قضائیه به این کیفیت بود.

علیرضا بهشتی: در بحث‌های دفتر شماره دو حزب جمهوری در خیابان ویلا هیچ‌وقت شرکت نکردید؟

 شبیری زنجانی : نه، ولی از اول که حزب تشکیل شد خاطره دارم. این هم از جمله موارد خاص شهید بهشتی است که چنان پیش‌بینی کرده بودند جهات را و چنان برنامه‌ریزی دقیق انجام داده بودند. روزی که بنا شد حزب از داوطلبان عضویت، نام‌نویسی بکند، استقبال مفصلی شده بود و مردم در خیابان صف کشیده بودند. قبل از وقت معین‌شده یعنی ساعت ۸ صف کشیده بودند. ایشان پیش‌بینی‌های لازم را کرده بودند. جاهای مختلف و افراد مسئول را در هر قسمت مشخص کرده بودند و فلش زده بودند که معلوم شود هر کسی به قسمتی که می‌خواهد برود. دیگر لازم نبود از کسی بپرسند، چون خود این فلش‌ها راهنما بود. بدون سروصدا، با آرامش، مردم پخش می‌شدند و هر کدام به قسمت خودشان می‌رفتند. من آن موقع در مسجد کانون توحید نماز می‌خواندم. الان یادم می‌آید همان روزهای اول آقای بهشتی آمده بودند می‌خواستند به من اقتدا کنند ولی من قبول نکردم و ایشان را جلو گذاشتم و به ایشان اقتدا کردم،. آن جمعیت فراوان را طوری برنامه تنظیم کرده بودند که هیچ مشکلی ایجاد نشده بود. حزب پیشرفتش خوب بود. برخورد شهید بهشتی با بنی‌صدر و تقوای ایشان، یکی از چیزهایی است که واقعاً گفتنی است که چطور بود. حزب را که تشکیل دادند، استقبال شدیدی پیدا شده بود و همین باعث شد که بعد حزب خلق مسلمان را تشکیل بدهند. می‌آمدند از من درباره عضویت در آن می‌پرسیدند که در فلان شعبه حزب خلق مسلمان فعالیت داشته باشیم یا نه. من هم اول هنوز نمی‌دانستم چکاره هستند، گفتم اشکال ندارد. به اتکای یک مرجع و مجتهد که بالای سرشان هست اشکال ندارد. بعدها دیدم در حزب خلق مسلمان افرادی وارد می‌شوند که مسلمان نیستند. ولی حزب جمهوری اسلامی خیلی گسترش زیادی داشت. منتها بعدها اختلافات بعضی‌ها یک مقدار ضربه زد که امام فرمودند فیتیله را پایین بکشید.

علیرضا بهشتی: در مورد تنظیم لایحه قصاص شما خاطره خاصی ندارید؟ چون خیلی جنجال برانگیز شده بود، شما در جریان ماجرای لایحه قصاص نبودید؟

شبیری‌زنجانی: الان یادم نیست. آنجا یادم می‌آید که یک روزی نزد آقای ربانی‌املشی بودیم و با همدیگر قوانین را کمک می‌کردیم. الان یادم رفته و یادم نیست. لایحه قصاص را الان هیچ یادم نیست.

علیرضا بهشتی: آخرین سؤال را هم بکنم چون شما از بیمارستان آمده‌اید و خسته هستید. شما وقتی که خبر شهادت آقای بهشتی را شنیدید کجا بودید؟

شبیری‌زنجانی: شبی که امام بنی‌صدر را عزل کردند (خاطراتی از آن قسمت‌های رابطه با بهشتی و آقای رجایی که اگر فرصت بشود به مناسبت‌هایی عرض کنم) من در همان محل شهادت ایشان بودم که ایشان صحبت می‌کردند و مشغول صحبت بودند. من دیدم کسی آمد گفت فردی می‌خواهد با ایشان صحبت کند. من اسم حاج احمدآقا را شنیدم که ایشان فرمودند بگویید که تشریف داشته باشند من می‌آیم خدمتتان. من با خود گفتم ظاهراً امام می‌خواهند بنی‌صدر را عزل بکنند یا عزل کرده‌اند، با آقای بهشتی می‌خواهند در میان بگذارند. آقای بهشتی همان‌جا خداحافظی کردند گفتند جلسه را شما خودتان اداره کنید، کاری پیش آمده و من می‌روم. ایشان تشریف بردند. ما نیم‌ساعت ادامه دادیم و آمدیم منزل که خبر عزل بنی‌صدر اعلام شد. آن شب را خسته بودم. خواستم تعطیلات بروم شمال. آن روز با خانواده و بچه‌ها رفتیم شمال که استراحتی بکنیم و خستگی را از تن‌مان دور کنیم. شب دیروقت رسیدیم شمال. صبح رادیو را روشن کردم شنیدم دارد قرآن می‌خواند. ساعت ۸ اخبار قضیه را گفت. به خانواده گفتم خداحافظ، من رفتم. من آنجا شنیدم و نماندم و با عجله برگشتم آمدم. تهران که رسیدیم رفتیم تشیع جنازه که خیلی مفصل بود.

علیرضا بهشتی: خیلی ممنون و متشکر. این بهانه‌ای شد که بعدا هر مطلبی به‌خاطرتان آمد لطف کنید و بفرمایید.

شبیری‌زنجانی: آقای بهشتی را مردم به‌عنوان مدیر قوی می‌شناختند و تقوای ایشان را درست توجه ندارند. من ایشان را از اولیاء‌الله می‌شناختم، از تقوای ایشان بد نیست که الان یک موردش را عرض کنم. جلسه‌ای بودیم سه‌نفره: آقای بهشتی بودند و من بودم و آقای شیخ که در دیوانعالی کشور بودند با قزوینی. الان اگر یادم بیاید اسمش را عرض می‌کنم. او در قزوین برای بنی‌صدر تبلیغات زیادی انجام داده بود و در قزوین بنی‌صدر رأی بالایی آورده بود. آنجا که سه نفر بودیم به آقای بهشتی گفت آقای بهشتی من اشتباه کردم از بنی‌صدر حمایت کردم. به‌محض اینکه خواست علیه بنی‌صدر صحبت کند آقای بهشتی نگذاشتند و فرمودند ما با آقای بنی‌صدر متعهد شدیم علیه یکدیگر صحبت نکنیم و تاکنون طرفین رعایت کرده‌اند. حالا بنی‌صدر داشت در بیرون توطئه می‌کرد، اما آقای بهشتی در جمع خصوصی سه‌نفره اینجا نگذاشتند صحبت کند چون قرارداد دارند با بنی‌صدر که علیه یکدیگر صحبت نکنند. اینجا نگذاشت در جمع خصوصی علیه بنی‌صدر صحبت بشود. دو سه روز بعدش که روز عاشورا بود من جلسه‌ روضه‌ای بودم. من گفتم امروز من نگرانم که بنی‌صدر خرابکاری بکند. گفتند که نه، بنا شده صحبتی نکنند. گفتم من در هر صورت نگرانم و بعید می‌دانم حرفی نزند. اوایل سخنرانی بنی‌صدر را خوشم آمد دیدم پایبند مسئله وحدت است. یک مرتبه دیدم شروع کرد به آقای بهشتی و آقای رجایی شدیداً حمله کرد که امام هم فرمودند من که گفتم علیه یکدیگر صحبت نکنید، نگفتم از خودتان هم دفاع هم نکنید. فردای آن روز بنی‌صدر در میدان آزادی شدیداً حمله کرد. فردای آن روز در مسجد امام خمینی آقای بهشتی آمدند صحبت کردند و بدون اینکه به بنی‌صدر حمله‌ای بکنند گفتند که بله افرادی آمدند رفتند برق خانه افراد را قطع کردند و وقتی به آنها گفتند چرا قطع کردید گفتند به دستور بهشتی قطع کردیم. گفتند اینطور شایعات درست می‌کنند. آقای رجایی هم در میدان خراسان سخنرانی کرد و گفت گزارشات خلافی به رئیس ما می‌دهند و ایشان را به اشتباه می‌اندازند و گزارشات خلاف است. با احترام از بنی‌صدر به عنوان رئیس ما نام برد. فقط در حدی که ایشان که اینها را گفتند خلاف بود و نگفتند که بنی‌صدر سوء‌نیت دارد.

من هر وقت یادم می‌آید نذری که برای آقای بهشتی کردیم، همینجور که در زمان حیات سریع انجام می‌دادند کارها را، من دو مرتبه توسلی پیدا کردم آن هم سریع انجام شد. زمانی پسرم در اسپانیا مشغول تحصیل بود تلفن کرد به مادرش که دعا کنید. خانم حالش بد می‌شود. می‌گفت پسرم هیچوقت مشکلش را نمی‌گوید، الان چه پیش آمده بود که اشاره کرد. بعد معلوم شد که امتحانی که در دانشگاه داشته به جای آنکه پاک‌نویس را تحویل بدهد چرک‌نویس را تحویل داده. دخترم می‌گفت شب رضا می‌گفت و می‌خندید که یک‌مرتبه دیدم حالش بد شد. می‌گفت من نفهمیدم چه شده. معلوم شد نگاهش افتاده به پاکنویس امتحانش. همانجا به مادرش تلفن می‌کند. من هم به مادرشان گفته بودم در بهشت زهرا اگر یک‌صدم این شهدا هم شهید باشند خیلی جای ارزنده‌ای است. شما مشکلی داشتید بروید آنجا. پسرم که تلفن می‌کند صبح خانم آژانس می‌گیرد می‌رود سر قبر شهید بهشتی. برمی‌گردد و همان شب خواب جالبی دیده بودند و فردای آن روز از دانشگاه تلفن می‌کنند که بیایید برای شما یک جلسه فوق‌العاده برای امتحان گذاشته شده است. وقتی آنجا چرک‌نویس را می‌بینند، رئیس دانشگاه با بعضی‌ها صحبت می‌کند. دانشجویان می‌گویند ریاضیات این رضای شبیری خیلی خوب بود و ما هم گاهی اوقات از او می‌پرسیدیم. جلسه فوق‌العاده گذاشتن، برای آن بود.

خود من هم در همان دادگاه تجدید نظر خاص که بودم می‌رفتم در خود استان‌ها رسیدگی می‌کردم که برکات زیاد داشت، خیلی کمک زیادی به مردم بود. به‌جای اینکه آنها را احضار کنیم بیایند به تهران، می‌رفتم به رشت و یک روز بیشتر نبودم، یک صبح تا ظهر. خانم از این طرف آمد برود سلمان‌شهر، من از طرف دیگر رفتم رشت. گفتم که من شب می‌آیم. در رشت دادگاه پیش از ظهر تمام شد و ناهار رئیس دادگستری من را نگه داشتند. عصری آمدم بیایم گفتند الان دیگر ماشین‌های چالوس رفته‌اند و ماشین برای چالوس نیست. آن زمان هم معمین را خیلی ترور می‌کردند. من گفتم امشب اگر خودم را نرسانم، خانم دیگر تا صبح خوابش نمی‌برد و هر جور شده باید خودم را برسانم به سلمان‌شهر. ماشینی را که تا تنکابن می‌رفت سوار شدم رفتم. تنکابن که رسیدم شب شده بود و مغازه‌ها داشت تعطیل می‌شد و اگر یک مقدار می‌گذشت و مغازه‌ها تعطیل می‌شد مسیر تا خانه خیلی خطرناک می‌شد. آن زمان خانه‌ای که می‌خواستم بروم نزدیک یک جنگل بود. من دیدم تا یک ربع دیگر ماشین پیدا نشود کار خیلی مشکل می‌شود. دو نفر دیدم کنار جاده ایستاده‌اند. پرسیدم ماشین‌های چالوس کجا هستند؟ گفتند رفتند، صبح می‌آیند.، گفتم شما برای چه اینجا کنار جاده ایستاده‌اید؟ گفتند ایستاده‌ایم عبوری هر ماشینی پیدا بشود سوار بشویم. من دیگر نگرانی‌ام بیشتر شد. همانجا نذری کردم برای آقای بهشتی و کیفیت نذر من طوری بود که هر چه زودتر بشود انجام بشود. نذر کردم گفتم خدایا من از یک تا صد می‌شمارم اگر بعد از صد ماشین پیدا شد که هیچ، اگر تا نودونه شمرده بودم یک صلوات می‌فرستم برای آقای بهشتی، اگر نود و هشت شد دوتا صلوات، خلاصه هر چه زودتر پیدا بشود بیشتر. نذر کردم. دست کردم توی جیبم تسبیح در بیاورم دیدم یک مینی‌بوس ایستاد. این دو نفر رفتند طرف راننده. من فکر کردم اینها هم شمالی هستند و با آن راننده رفیقند. رفتند با هم صحبت کنند، من دوباره رویم را برگرداندم خواستم دستم را ببرم توی جیبم دیدم بوق زد. رفتم جلو گفت کجا میری؟ گفتم سلمان‌شهر. گفت نه من تا عباس‌آباد بیشتر نمی‌روم. گفتم نه، من بنا باشد نروم همین‌جا می‌مانم. گفت آقا بیا بالا من تو را می‌رسانم و برمی‌گردم. صدتا صلوات آنجا فرستادم برای آقای بهشتی.

از ساده‌زیستی ایشان و انتقاد‌پذیری ایشان باید گفت. نه تنها از اینکه انتقاد بکنند و ایراد از ایشان بگیرند ناراحت نمی‌شد، بلکه استقبال می‌کردند. در مورد رابطه‌شان با خانواده‌شان خاطره‌ای یادم هست که می‌گویم. جلسه‌ای آقای امامی‌کاشانی از مشهد آمده بودند و شروع کردند مطالبی که آقای شیخ علی تهرانی علیه آقای بهشتی می‌گفتند را نقل کردن. جزئیات یادم نیست. چیزهایی که می‌گفتند اجمالش آن چیزی است که مثلاً می‌خواستند بگویند زندگی آقای بهشتی تجملی است. آقای مفتح گفتند کجا زندگی‌شان تجملی است؟ آقای بهشتی فرمودند جناب آقای مفتح اجازه بدهید ببینیم چه می‌گویند. دوباره یک‌مقدار که گفتند باز آقای مفتح از کوره در رفت که آقای بهشتی حقوق خودش را هم نمی‌گیرد و کمک هم می‌کنند. آقای بهشتی گفتند جناب آقای مفتح اجازه بدهید ببینیم چه می‌گویند. دفعه سوم باز آقای مفتح آمدند از ایشان دفاع بکند، ایشان گفتند جناب آقای مفتح اجازه بدهید ما در برابر حرف حق تسلیم باشیم. مگر ما نمی‌گوییم که شیعه علی‌ابن‌ ابیطالب هستیم، یعنی او امام ماست و الگوست. هر مقدار زندگی ما به علی‌بن ابیطالب شباهت داشته باشد به همان مقدار برحقیم. بعد فرمودند واقعیت این است که زندگی من زندگی علی‌ا‌بن ابیطالب نیست. بعد ایشان شروع کردند توضیح دادند که چرا زندگی‌شان از زندگی یک طلبه یک‌مقدار بالاتر است، در حالی‌که زندگی ایشان را ما دیده بودیم. ایشان به ما هم توصیه می‌کردند که زندگی هرچه ساده تر بهتر. کف اتاق‌های منزل‌شان موکت بود. بعد فرمودند که اما چرا زندگی ما اینطور شد، اولاً من قبل از اینکه در مقابل دیگران مسئول باشم در برابر زن و بچه خودم مسئول هستم. مثلاً هفته‌ای یک روز هیچ کاری قبول نمی‌کنم و باید با خانواده باشم، که روزهای جمعه‌ها بود که جای دیگر نمی‌رفتند و می‌گفتند مخصوص خانواده است. گفتند اما این جریان این خانه که سروصدا زیاد می‌کردند می‌گفتند آی زندگی بالای شهر و ۳۵۰ متر خانه دارد! معلوم شد از بی‌پولی این خانه را خریدند. گفتند من دلم می‌خواست طرف سه‌راه امین‌حضور خانه بگیرم که به مؤسسه رفاه نزدیک باشم. خانه‌ای پیدا کردم ۲۰۰ متر بود. آنجا را هشتصد هزار تومان می‌داد. من هم نداشتم. خانه قم را فروخته بودم و یک مقدار هم ارث و کسری‌اش را هم من دوست ندارم از بانک پول قرض کنم. من دیدم نمی‌توانم آن‌ را بخرم. بعداً به من خبر دادند یک خانه خارج از شهر هست. آن زمان این‌طرف‌ها خارج از شهر بود. یک خانه ۳۵۰ متری هست که هفتصدو پنجاه هزار تومان می‌فروشند. هر مقدارش را که نقد دارید بپردازید، بقیه‌اش عجله‌ای نیست و هر وقت داشتید بپردازید. گفتند من دیدم اولاً متراژ تقریباً دو برابر و قیمتش پنجاه هزار تومان ارزان‌تر و کسری پول را هم عجله ندارد، اینجا را خریدیم. بعد گفتند حالا خوشبختانه با خانواده که صحبت کردم نظر آنها هم عوض شده و آنها هم گرایش به ساده‌زیستی دارند. معلوم شد از بی‌پولی اینجا را خریده بودند. بعد هم عازم بودند که اینجا را بفروشند که شهید شدند.


دیدگاه‌ها