1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
مقالات «همایش علمی شهید بهشتی: نگاهی دوباره» که از برگزاری آن جلوگیری شد

انديشه و بيان شهيد بهشتي در نگاهي ديگر

عبدالمجید معادیخواه

اگر امروز شهيد بهشتي در رمزگشايي از «…الذي يتخبطه الشيطان من المس: او كه دستخوشِ دست‌كاريِ اهريمن دچار خبط است و مرزها را در هم مي‌بيند» با ما سخن مي‌گفت، نيازي نمي‌ديد كه مصداق چنين «آشفتگيِ انديشه» را در گوشه‌هايي بيابد كه سرمايه‌داري از بيم اين يا آن باند كارگستر، از آرامش محروم است!


بي‌مقدمه

آنچه را با ياد اسلام‌شناس پرآوازه و عالم هميشه نوآور و اصلاح‌طلب تاريخ معاصر، شهيد مظلوم آيت‌الله بهشتي به قلم آورده‌ام، «درآمدگونه»‌اي بر نگاهي ديگر مي‌پندارم:

نگاهي معطوف به تاريخ انديشه؛ چنان‌كه هر متن روزنه‌اي باشد براي يادآوريِ اين يا آن گفتمان: گفتمانهايي كه در فراز و فرود تاريخ هر تمدن و فرهنگ، پي‌درپي پديد مي‌آيد و ناپديد مي‌شود.

خردپذيرتر آنكه اين رشته را به درازا نكشانم و با اشاره به چند نكته، نمونه‌هايي از اين يا آن متن را ــ با چنين نگاهي ــ در ميان بگذارم:

نكته‌هاي كليدي

1 ـ بر هر «متن» سايه‌اي از اين يا آن «گفتمان» ــ بيش يا كم ــ سنگيني دارد. در پندار اين قلم‌دار، در اين تنگنا نه فرصت، نه نيازي به تعريف كليد‌واژه‌هايي چون «متن» و «گفتمان» است؛ هرچند امروز به فراواني سخن و نگارش بسياري از ارباب سخن و اصحاب قلم، دستخوش مغالطه است. بر اين پايه در فرصت ديگري بايد به شرح مرزهايي اهتمام شود كه راز اين مغالطه را از پرده بيرون افكند.

2-آنچه از بيان و قلم بزرگان به يادگار مانده است، حتا اگر امروز – در نگاه كاربردي – چندان به كار نيايد، يادآورِ «گفتمان»هايي‌ست كه هريك قله‌اي در تاريخ انديشه است.

3 ــ نيم‌قرني از تاريخ معاصر و دورانِ كنوني را كه تجربه كرده‌ام، ظرف چند «گفتمان» متمايز مي‌پندارم اينك سخن از يكي از چند گفتمان است، با نگاهي معطوف به «آنچه از بيان و قلم آيت‌الله شهيد بهشتي به يادگار مانده است»: در دهۀ‌ 50 همزمان با افول «گفتمان روشنفكري» «گفتمان انقلابي» سربرآورد. رنگ سرخ، در نگاه نسل جوان چشم‌نواز بود. جنگل‌گرايي و دانشگاه‌گريزي، در اين يا آن سرودۀ انقلابي بازتابي پرشكوه داشت. فراموش نمي‌كنم:

سال 53 در بند 1، 7 و 8 زندان قصر – كه رژيم نام «بازداشتگاه ضد امنيتي» را براي آن برگزيده بود – هرازگاه حلقه‌اي از دانشجويان جوان وابسته به چريك‌هاي فدايي خلق را مي‌ديدم كه با هم آهسته زمزمه مي‌كردند: «جنگل، جنگل جنگل-دانشكده پرانگل!» رمزگشايي از متن‌هايي از اين دست، در گرو آگاهي از گفتمان انقلاب در آن دهه است؛ به شرحي كه در فرصتي ديگر بايد به آن اهتمام كرد! اينك تنها با اشاره‌اي به چنان فضايي يادآور مي‌شوم: آن روزها گفتمان انقلابي حرف اول را مي‌زد؛ چنان كه به‌عنوان نمونه:

4-نفرت از «سرمايه‌داري»، فقه سنتي را به چالش مي‌كشيد؛ چنان كه هر عالم ديني كه دلش به عشق نسل جوان مي‌تپيد، مي‌بايستي نكته‌هايي را در فقه برجسته كند كه تأكيدي بر آشتي‌ناپذير بودن اسلام و سرمايه‌داري باشد و البته همزمان از فرو غلتيدن به «الحاد كمونيستي هم» پيشگيري كند!

همين حساسيت، مرزي بود ميان عالمانِ اسلام‌شناس، با جوان‌هاي كم‌اطلاعي كه نگاه يك‌سويه داشتند.

هرچند براي بازسازي آن فضا نمي‌توان به همين چند نكته بسنده كرد، اينك ناگزير بر نكته‌هاي ريز و درشت ديگر چشم فرومي‌بندم و با چنين درآمدگونه‌اي يادآور مي‌شوم:

آنچه از شهيد مظلوم آيت‌الله بهشتي در تفسير آيات «ربا» به يادگار مانده است، گواه روشني بر اين حقيقت است:

«آنها كه ربا مي‏خورند-در رستاخيز-به پا نمي‏خيزند مگر مثل آن‏كس كه جن‌زده و شيطان‌زده-كسي كه شيطان به او دست زده و او را مخبط نموده  شده باشد و در موقع رفتن تلوتلو بخورد. اين بدان جهت است كه آنها گفتند: «خريد و فروش هم مانند رباست». در حالي‏كه خدا خريد و فروش را حلال و ربا را حرام كرده است. آن‏كس كه از جانب خداوندگارش اندرزي به او برسد و از آن پند بگيرد و دست از كار ناپسند بردارد، گذشته‏ها از آن اوست-آنچه گذشته، حلالش باد-و كارش به‌دست خدا و به‏سوي خداست. اما آن‏كس كه دوباره برگردد، و باز هم به همان راه باطل خود رود، آن‏ها-دوزخياني-همدمان آتش هستند كه در آتش جاودانه‏اند. خدا ربا را نيست و نابود و بي‏ثمر مي‏كند و به جايش صدقات را مي‏افزايد و بارور مي‏سازد و خدا انسان‏هاي كافرپيشه تجاوزكارِ گنهكار را دوست ندارد. كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته و پسنديده كردند و نماز به پا داشتند و زكات دادند، پاداششان نزد خداوندگارشان است و نه بيمي بر آنهاست و نه دچار اندوه مي‏شوند. اي مردم با ايمان از خدا پروا داشته باشيد. و بقيۀ ربا را كه هنوز نگرفته‏ايد، رها كنيد و نگيريد، اگر ايمان داريد. اگر (چنين) نكرديد و باز هم ربا را مطالبه كرديد، اعلام جنگ كنيد با خدا و پيامبرش، اما اگر توبه كرديد، اصل وامي را كه داده‏ايد، «رأس المال»-اصل مالتان-را مي‏توانيد بگيريد. نه بايد ستم كنيد و نه بر شما ستمي مي‏رود. اگر دربارۀ اصل مال هم كسي تنگدست و در فشار است، مهلتي بدهيد تا گشايشي در كارش پديد آيد، اگر از اصل مال هم در اين حالت كه بدهكار، دچار تنگدستي است، بگذريد و آن را در راه خدا به او ببخشيد، براي شما بهتر است، اگر مي‏دانستيد. پروا داشته باشيد از روزي كه در آن روز به‏سوي خدا بازگردانده مي‏شويد و به هر انساني تمام و كمال، آنچه خود براي خود به‏دست آورده داده مي‏شود. و بر انسان‏ها ستمي نمي‏رود.»

اقتصاد ربوي در محيط حجاز و جامعۀ ما

آياتي كه در اينجا مورد بحث قرار مي‏گيرند، آيات 275 تا 281 از سورۀ بقره است. در اين آيات، اسلام و قرآن با يك جناح از اقتصاد ظالمانه و بي‏عدالتي اقتصادي، مبارزه مي‏كند و آن جناح، رباست. در محيط نزول قرآن، يعني سرزمين حجاز، يك دسته رباخوار حرفه‏اي آباء و اجدادي وجود داشتند و آن گروهي از يهود مدينه بودند، كه از راه رباخواري، ثروتمند شده بودند و كار آنها اين بود كه ببينند چه كسي نياز به پول دارد تا با حداكثر سود به او وامي بدهند و سپس اصل و فرع را بگيرند. به‌دنبال اينان، چندتن از مشركان مكه و قريش هم رباخوار بودند، از جمله يكي از نزديكان[1] پيامبر(ص) هم جزو رباخواران مكه بود.

«اقتصاد ربوي» يا «اقتصاد همراه با ربا» يعني چه؟ اقتصاد همراه با ربا دستگاهي شبيه به‏دستگاه‏هاي تصفيۀ آب زغالي و ماسه‏اي است كه در روي اين دستگاه، اقتصادي رنگارنگ، شكوفا، پردامنه، پرتحرك، پر زرق و برق، يك گروه به شكل كارگر، يك گروه به شكل كشاورز، يك گروه به شكل كارمند، يك گروه حتي به شكل مديران و كارگردانان، همه از يك‏سو در تلاش و قشر وسيعي هم مصرف‏كننده، خريدار، فروشنده، توليدكننده، توزيع‏كننده و… (وجود دارند). در اين روي جنجالي است، و هركسي هم خود را صاحب همه چيز مي‏داند. كشاورز مي‏گويد وقتي موقع برداشت محصول از ماه خرداد تا ماه آبان فرا رسيد بالاخره از زمين و هوا و درخت يك چيزي چنگش را مي‏گيرد و باري دارد. در آنجا تلي از انار، به و گندم است، كه او(مي‏چيند، خرمن‌كوبي مي‏كند، بار مي‏كند، بار را به ميدان مي‏برد، مي‏فروشد، تلاشي است و پولي در مي‏آورد. اگر كشاورز پولداري باشد و حساب بانكي هم داشته باشد مي‏بيند كه ارقام موجودي حسابش بالا مي‏رود.

كارگر هم مي‏بيند كه كار مي‏كند و اقتصاد هم شكوفا شده است. اضافه‌كار هم هست، و او به‌جاي هشت ساعت كار مي‏تواند، دوازده يا سيزده ساعت كار بكند و به خانه و زندگي و به وضع لباس و خوراك خود آب و رنگي بدهد. كارمند و كارگردان و مدير و تاجر و بازرگان و عوامل دادوستد هم خود را در تحرك و كسب فايده مي‏بينند. اين روي اين دستگاه اين‏طور است. اگر كسي زير اين دستگاه را نبيند، مي‏گويد: چه اقتصاد شكوفايي! ولي زير اين دستگاه پرزرق و برق، دستگاه ديگري هست داراي شن‏ها و زغال‏ها و مويرگ‏هاي آبكش كه تا سطح آن هم آمده و به همه‌جا نفوذ كرده است و اين مويرگ‏ها از همه اين تلاش‏ها و كوشش‏ها در سطح‏هاي مختلف، رمق نهايي را مي‏مكند و همه را در اين دستگاه عبوردهنده مي‏آورند و بعد در زير آن به‌صورت رودخانه‏اي به حركت مي‏افتد و همه به سمت سد نيرومند رباخوار، حركت مي‏كند. اين، وضع واقعي «اقتصاد ربوي» است.

در «اقتصاد ربوي» نه فقط كارگر يا كشاورز، ناآگاهانه براي رباخوار كار مي‏كنند بلكه كارمند، كارگردان و حتي صاحب سرمايه هم هركدام به‌نحوي براي او كار مي‏كنند.

آن سرمايه‏داري كه فكر مي‏كند كه من صاحب كارخانه هستم و كارخانه‏اي به ارزش ده يا بيست ميليون تومان دارم-اگر خوب دقت بكنيد-حتي او هم عبارت است از نوكر بي‏جيره و مواجب رباخوار. اگر كمي در سيستم اقتصادي موجود جامعۀ خودمان وارد شويد، به‌راحتي مي‏توانيد اين مسئله را لمس كنيد-نمي‏گويم درك كنيد، بلكه اصلاً بيابيد. بيلان كارخانه‏ها را برويد دقيقاً مطالعه كنيد (تا) ببينيد كه چند درصد از سود خالص كارخانه‏هاي كوچك و بزرگ همين كشور ما به صورت «ربح» و سود به بانك‏ها پرداخت شده است. به شكل‏هاي مختلف: يا سفته‏هايش را نزول كرده، (تبديل به) پول نقد كرده و به اين شكل ربا داده است يا وام گرفته و با سود مركب ربا داده است يا اينكه جنس فروخته و جنس خريده است و در جنسي كه فروخته يا به مدت خريده است از هر دو سو، به‏سوي رباخوار، ربا رفته است، آن هم رباخواري مدرن و كامپيوتري! رباخواري بانك! آن رباخواري كه راه زيان را بر رباخوار و راه فرار را بر ربادهنده تا حد اعلاي ممكن ببندد. رباخواري سيستماتيك! منظورم از رباخواري سيستماتيك اين است كه رباخوار هروقت احساس كرد بازار ربا در حال كسادي است، جهتي به اقتصاد جامعۀ دنيا-زيرا، الآن رباخوار جهاني داريم-مي‏دهد كه دنيا ناچار شود به رباخوار پناه ببرد. يعني در حال حاضر رباخواري تنها به اين صورت نيست كه ربادهنده پولي آماده داشته باشد تا اگر فردي نياز پيدا كرد، از او قرض كند و تنزيل و سود بدهد. الآن رباخواران بزرگ دنيا، سرنخ‌هاي سياست اقتصادي دنيا را طوري در دست دارند كه اقتصاد دنيا به سمت «اقتصاد ربائي» سوق داده مي‏شود. جالب اين است كه امروز كشورهاي سوسياليستي به‏اصطلاح پيشرو دنيا، به دنياي رباخوار ربا مي‏دهند. در اخبار مربوط به وام‏هاي كلان اين كشورها شما مي‏بينيد كه فلان قدرت بزرگ با قدرت بزرگ ديگر آشتي كرده است. (و اين مسئله) را در ظاهر به‌گونه‏اي تفسير مي‏كنيد-اگر در همان درصدي كه هست، خواه ميان آمريكا و شوروي يا آمريكا و چين يا ديگران-اين آشتي‏كنان را دنبال كنيد خواهيد ديد از كجا سر در مي‏آورد. مي‏بيند آن مهره‏هاي توانا نماي سياست بين‏المللي، عبارتند از بازيچه‏هاي هوشيارِ هوشمندِ زيركِ كاردان و كارآي رباخواران بزرگ!

بر اين باورم كه: اگر امروز شهيد بهشتي در رمزگشايي از «…الذي يتخبطه الشيطان من المس = او كه دستخوشِ دست‌كاريِ اهريمن دچار خبط است و مرزها را در هم مي‌بيند» با ما سخن مي‌گفت، نيازي نمي‌ديد كه مصداق چنين «آشفتگيِ انديشه» را در گوشه‌هايي بيابد كه سرمايه‌داري از بيم اين يا آن باند كارگستر، از آرامش محروم است!

امروز در همين جامعه اندك شما نيستند كساني كه در اوج اقتدار ــ در دست‌اندازي بر خزانه ــ رانت‌هاي آنچناني را دست به دست مي‌كنند و در شرايطي كه از تعادل اقتصادي خبري نيست، منگ و مشنگ شده‌اند و ياوه‌هايي را به زبان مي‌آورند كه انديشه‌اي مخبط را بازتاب مي‌دهد! نمي‌گويم: چنين دست‌اندازي‌هايي به بيت‌المال، رباخواريست! فقط يادآور مي‌شوم: «مخبط» امروز كم نداريم كه «به ده راهش نمي‌دهند و سوداي كدخداييِ جهان دارد»!

به هر روي در بررسي آنچه از اين پس آمده است، از فضاي گفتمانيِ آن روزگار، نبايد غافل بود؛ فزون بر شرايط سياسي كه ديروز و امروز بيان‌هاي دچار گير و گره مي‌كند!

بعضي از اين رباخواران دنيا عجيب هستند. انسان وقتي گاهي اخبار زندگي‌شان را مي‏خواند گويي كه: اَلَّذي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ…[2] را مي‏بيند كه در همين دنياست، گرچه ظاهر آيه مي‏گويد كه در رستاخيز است.

اصلاً انسان تعجب مي‏كند كه اينها براي چه زنده هستند! در اخبار مربوط به اين رباخواران نام كساني برده مي‏شود كه اينها را تقريباً كسي نمي‏شناسد اما در عين حال هميشه بايد محل زندگي‏شان مخفي باشد[3]، چرا؟ البته علت دارد، نه اينكه آنان همين‏طور از روي ديوانگي مخفي مي‏شوند. چون خصلت ذاتي اين زندگي رباخوارانه اين است كه باندهاي گانگستري كذايي، براي يكجا پول گرفتن از اين رباخواران آنقدر نقشه‏هاي خطرناك مي‏كشند و آنقدر تا درون آن تنگ‏ترين سوراخ‏ها رد پايشان را دنبال مي‏كنند تا گيرشان آورده و با تهديد، يك چك 50 ميليون دلاري از آنها بگيرند، و رباخوار هم مي‏داند كه گرچه دنيا او را نمي‏شناسد، و حتي اسم او هم در مطبوعات نيست (و اگر) در روزنامه هم اعلام كنند، مردم او را نمي‏شناسند، اما مي‏داند كه آن باندها او را خوب مي‏شناسند همه چيزش را هم مي‏دانند و به دنبال اين هستند كه او را جايي گير بياورند و راحت، محصول رباخواري چندين ساله‏اش را با يك تهديد بگيرند، بنابراين اين‏گونه زندگي مي‏كنند و زندگي او هم زندگي آدم مجنون و ديوانه است. انسان به شكل خارجي زندگي او كه نگاه مي‏كند مي‏گويد: ديوانه است. ميلياردها دلار ثروت دارد و بعد يك شب در اين هتل است و يك شب در آن هتل، ده جا بايد برايش رزرو كنند تا جايي كه دلش خواست برود با اين هواپيما و آن هواپيما بليت مي‏خرد و تازه با سومي پرواز مي‏كند. اين زندگي به نظر شما چيست؟ (زندگي چنين فردي را) وقتي نگاه مي‏كنيد مثل انسان ديوانه است؛ «اَلذي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيطانُ مِنَ الْمَسِّ» صبح هم كه از خواب بيدار مي‏شود سرگردان اين مسئله و دائماً در نگراني است. البته، اين يك تيپ رباخوار است. تيپ‏هاي ديگر هم هستند.

بنابراين، بررسي دقيق سيستم اقتصادي حاكم بر جهان و دنياي امروز، به‌راحتي مي‏تواند به شما نشان بدهد كه يك شاه‌لوله-لوله بزرگ-آن زير قرار دارد و از آن لوله آب‌رساني بزرگ، لوله‏هاي كوچك‏تر، رگ‏ها و رگه‏ها و مويرگ‏ها آمده به تك تك سلول‏هاي پيكر اقتصاد دنيا نفوذ كرده است و كار اين دستگاه اين است كه از هر چيزي، تا آخرين حد ممكن، رمق حياتي را بمكد و به آن لولۀ اصلي منتقل كند و آن لولۀ اصلي هم به پشت يك سد مي‏رسد. معمولاً لوله‏هاي آبرساني در طرف ديگر سد است، اما در اينجا از اين طرف است. بايد آب را به پشت سد برساند و حساب و كتاب اين سد و سدداري هم عبارت است از سياست بانكي امروز دنيا.[4]

تصويري كه در آن فضاي «گفتمان ضد سرمايه‌داري» بر پردۀ پندارها بود، افق روشني را در نگاهي معطوف به ملي‌كردن صنايع بزرگ نويد مي‌داد:

ملي‌كردن صنايع بزرگ در كشورهاي سرمايه‏داري، اقدام به سدسازي و راه‏سازي و ايجاد خط آهن و خطوط كشتي‏راني از جانب دولت‏ها، ترقيات شگفت‏انگيز علمي و فني و اقتصادي كشورهاي سوسياليستي، نشان مي‏دهد كه راه سرمايه‏گذاري‌هاي بزرگ منحصر به كار سرمايه داران بزرگ رباخوار نيست.

بر فرض كه بگوييم دولت‏ها، بازرگانان و كارفرمايان خوبي نيستند و ادارۀ امور اقتصادي و حتي فرهنگي و بهداشتي و عمراني بهتر است به‏دست افراد و در معرض رقابت‏هاي آزاد باشد، و دولت‏ها بايد از مباشرت مستقيم در اين‏گونه فعاليت‏ها خودداري كنند و راه را براي به كار افتادن استعدادهاي سرشار افراد كاملاً باز بگذارند؛ آنها وظيفه دارند فعاليت‏هاي خصوصي را در راه‏هاي صحيح و بر وفق منافع و مصالح توده‏هاي وسيع ملت، ارشاد و هدايت كنند. در اين صورت وظيفۀ دولت‏هاست كه از بودجۀ عمومي، بانك‏هايي مخصوص دادن اين نوع كمك‏هاي اقتصادي تأسيس كنند تا وام‏هاي بزرگ يا كوچك بدون بهره به افراد يا مؤسسات خصوصي بدهند و به اين وسيله نبض اقتصاد مملكت را بهتر در دست گيرند. اين وضع خود به خود به تسلط حكومت بر اقتصاد مملكت كمك شايان مي‏كند و فرصتي بسيار حساس و مناسب براي دولت به‌وجود مي‏آورد تا در دادن وام، مصالح امت را بر منافع خصوصي گيرندگان وام مقدم بدارد و سرمايۀ ملت به‏دست افراد، در راه مصالح خود ملت به كار افتد، نه در راه ثروت‌اندوزي شخصي و كنزطلبي و گنجينه‌سازي دولت‏ها مي‏توانند از منافعي كه از اين وام‏ها به‏دست گيرندگان وام مي‏رسد، ماليات‏هاي سنگين به نفع ملت بگيرند و در راه رفاه آنان صرف كنند و اين باز راهي براي پيشگيري از به‌وجود آمدن مترفينِ عياش و تجمل‌پرست و هرزه‏خو و شكاف‏هاي عميق طبقاتي در داخل يك امت است. در مورد سؤال‏هاي دوم و سوم نيز دو راه هست:

آنچه گذشت، نخستين بخش از مجموعه‌اي از بحث‌هاي مربوط به «بانكداري و قوانين مالي اسلام» است كه بنياد نشر آثار و انديشه‌هاي شهيد بهشتي، به حراست از آن اهتمام كرده است.

امروز با تجربه‌هاي سه‌دهه‌اي كه بر دو نسل در جمهوري اسلامي ايران گذشته است، بسا چنين بحث‌هايي براي نسلي كه از كاستي‌ها به ستوه آمده است، چندان جاذبه‌اي نداشته باشد!

همزمان تاريخ‌پژوهي كه با ارزش «تاريخ انديشه» بيگانه نيست، «متن»‌هايي از اين دست را چونان گنجينه‌اي بي بديل ارج مي‌گذارد و به عزيزاني دست مريزاد مي‌گويد كه در تنگناهايي نفس‌گير، به حراست از اين ميراث‌هاي فرهنگي اهتمام دارند.

در اين فرصت اما سخن از تاريخ انديشه و مهجور بودنِ آن در اين «آشفته بازار تاريخ انقلاب» نيست. اگر روزي زمينه‌اي براي كار بايسته‌اي در نقد اين تاريخ‌نگاري و يافتنِ راهي براي برون‌رفت از چنين آشفتگي فراهم شود، با ارزشِ چنين ميراث‌هايي نيز آشنا مي‌شويم.

در اين فرصت مي‌خواهم با درنگي در همين چند سطر ديگر بپرسم: اگر امروز شهيد بهشتي در ميان ما بود، آيا از همين زاويه به جامعه و كاستي‌هاي آن نگاه مي‌كرد؟!

اجازه مي‌خواهم پيش از نتيجه‌گيري، نمونه‌اي ديگر از انديشه‌هاي آن عالم اصلاح طلب را يادآور شوم:

در پيِ تأكيدي بر مشروعيتِ «كار در توزيع كالا» ــ مانند كار توليدي ــ سخن از نقش دولت و ضرورت نرخ گذاري به ميان آمده است:

در يك بيع-اقتصاد خريد و فروشي هدايت شده-اگر فروشنده كار و كسب نمايد، اصلاً «ربا» در كار نيست. سرمايۀ او سودي به او نداده است بلكه آنچه به او سود داده، «كار» اوست. بنابراين قرآن با صراحت مي‏گويد:

اَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الِّربوا… حالا اگر فردي در مورد بيع گفت: اين حرف‏ها چيست؟ من رفته‏ام و جنسي را خريده‏ام و در حال حاضر ملك من و مال من است. معامله هم بايد با رضايت طرفين باشد. مگر نمي‏گويي كه اين جنس را مي‏خواهم با رضايت تو بخرم؟ من هم مي‏خواهم با رضايت خودم بفروشم. من، اين كالا را با صددرصد سود مي‏فروشم. اصلاً به تو نمي‏گويم كه اصل مالش (قيمت خريد آن) چقدر بوده است. مي‏گويم من اين جنس را دويست تومان مي‏فروشم، مي‏خواهي بخر و نمي‏خواهي برو!!

البته اين هم يك نوع بيع است. در يك سيستم و جامعۀ بدون حكومت، بدون قيمومت و بدون اداره، ممكن است اين مسئله پيش بيايد و شايد هم خريدار متدين و باايماني چون نمي‏خواهد برخلاف رضايت، از كسي چيزي بخرد، بگويد: بالاخره بايد او را راضي كرد! و آن‏وقت آن جنسي را كه آن شخص كاسب‏كار و فروشنده، از توليدكنندۀ اصلي پنجاه تومان خريده و بايد با تمام محاسبه‏ها شصت تومان بفروشد، براي اينكه مي‏گويد من كمتر از صد تومان نمي‏دهم، از او صد تومان مي‏خرد.

و در اينجاست كه «سرمايه»، «سود» داده است. يعني آن آقاي فروشنده با دادن آن پول، مالك اين كالا شده و حالا به عنوان مالك اين كالا مي‏خواهد سود بيشتري بگيرد، نه به‌عنوان واسطۀ مبادله. بلكه واسطۀ مبادله، پوششي است براي سودگيري از سرمايه.

آيا اين اَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبوا در قرآن اين نوع «بيع» را هم شامل مي‏شود؟

در يك فقه زندۀ متحرك اين جاي سؤال است، و قدر مسلم اين است كه اين مسئله به مسئلۀ نرخ‏گذاري در يك سيستم اقتصادي پولي و مبادله‏اي برمي‏گردد. آيا در جامعه‏اي كه اقتصاد به‏اصطلاح آزاد دارد، معني آزادي اقتصادي اين است كه هر كاسب كاري هر چه مي‏خواهد بگيرد يا به اين معني است كه حكومت آن جامعه، حق نرخ‏گذاري عادلانه را دارد و بعد هم خريدار مي‏تواند فروشنده را ناچار كند، جنس را با نرخ تعيين شده به او بفروشد؟ اين يك سؤال است.

عده‏اي احتياط فقهي مي‏كنند و مي‏گويند چون نرخ‏گذاري دليل فقهي اساسي ندارد، بنابراين انسان مومنِ مقدسِ محتاط، بايد فروشنده را راضي كند ولو اينكه ده برابر نرخ اعلام شده هم باشد.

ولي ما چنين جامعه‏اي را نمي‏توانيم اسلامي بدانيم. اين جامعه، جامعه‏اي است كه ميدان به ظلم مي‏دهد. جامعۀ اسلامي كه نبايد تا اين حد ميدان به ظلم بدهد. در جامعۀ اسلامي امكان ظلم به اشخاص داده مي‏شود اما نه در آن حدي كه ستم‏كاري شود بر گوسفندان«! يك حساب و كنترل كلي هم هست. (بعضي) مي‏گويند بالاخره كار را به انصاف فروشنده واگذار كنيد. حرفي نيست، من قبول دارم كه بهترين راه اين است كه كاسب‏كارها را مردمي باانصاف تربيت كنيم تا بدون اينكه احتياج به نرخ‏گذاري باشد، اصلاً خودشان قرار بگذارند و بگويند كه بركت سود سه درصد و پنج درصد از سود يك به يك[5] بهتر است، ولي اگر (چنين) نكردند چه كنيم؟ دست روي دست بگذاريم و بگوييم: بي‏انصافي است ديگر؟ آيا در جامعۀ اسلامي، نظام زندگي به انصاف دلخواه اشخاص واگذار شده است؟ اين را قطعاً مي‏دانيم كه چنين نيست، چون جامعۀ اسلامي جامعه‏اي است داراي قانون و حكومت و جامعه‏اي كه داراي قانون و حكومت است، يعني همه‌چيز را به انصاف اشخاص واگذار نكرده است. فقط سؤال اين است كه آيا نرخ‏گذاري هم جزو حقوق حكومت هست يا نه؟! اين هم سؤالي است در فقه ما. آن چيزي كه براي بنده قطعي است، اين است كه (خود) اين مطلب كه نرخ‏گذاري دليل روشني ندارد و بنابراين فتواي به نرخ‏گذاري دادن خلاف احتياط است، را من خلاف احتياط فقهي مي‏دانم. اين را قطعاً مي‏دانم كه خلاف احتياط است.

براي اينكه چنين فقهي سر از يك جاي بدي در مي‏آورد زيرا جامعه را سوق مي‏دهد به اينكه نه‌تنها ديگر به سراغ فقه و فقيه نيايد، بلكه حتي به سراغ، «خداي فقه فرست» هم نيايد. قطعاً بايد اين را فتواي مطابق احتياط تلقي نكرد. بنابراين، اينكه گرايش احتياطي عده‏اي از فقهاي ما-حتي در عصر حاضر- سبب مي‏شود در مورد نرخ‏گذاري خيلي مته بر خشخاش بگذارند، از ديد من اين گرايش، گرايش احتياطي فقهي، تلقي نمي‏شود. اگر واقعاً دلايل، در حد متعارف در مورد نرخ‏گذاري، تمام و كمال شد، در اين صورت ما به حكومت صحيح، حكومتي كه نرخ‏گذاري ا‏ش روي حساب و مصلحت عموم باشد.[6] بايد اجازه بدهيم نرخ‏گذاري كند و امكان اين را بدهيم كه دقيق هم اجرا كند البته «اگر» دلايل ما در فقه در اين مطلب تمام باشد.[7]

اين در مورد «بيع» بود. پس فرق اول ميان «بيع» و «ربا» اين است كه در خريد و فروشِ نرخ‏گذاري‌شدۀ صحيح، سودي كه براي فروشنده و عامل توزيع در نظر گرفته مي‏شود در حد كاري است كه انجام داده و براي سرمايه‏اي كه داده و خريده و آورده است اگر اصلاً سهمي در نظر نگيريم، اشكالي ندارد. به اين ترتيب در اينجا سرمايه، اصلاً سودي ندارد.

بر پرسش‌هايي چشم فرو مي‌بندم كه مضمون آن ميدان دادن به عقلانيت در برابر كتاب و سنت است؛ چنان كه اگر پذيراي چنين اجتهادي شويم، فقه سنتي دستخوش تحول اساسي مي‌شود. بر اين باورم كه:

آنچه در اين بخش ــ از اين بحث اقتصادي ــ آمده است، شالوده‌اي است براي نگاهي ديگر به فقه سنتي. چه، اگر پذيراي اين منطق باشيم كه: «درستي يا نادرستيِ اين يا آن حكم فقهي، تابع قضاوتي‌ست كه افكار عمومي با ديدنِ نتيجه و آثار آن مي‌شود، ناگزير از تجديدنظري اساسي خواهيم بود»! نيك و ژرف بنگريم:

از نگاه شهيد بهشتي، اگر با سپردن بازار به انصاف اين و آن ــ و به اصطلاح رايج، تراضي طرفين ــ كسي حتا به سراغ «خداي فقه پرست هم نمي‌رود»، روشن است كه بسياري از قانون‌هايي كه با نام «قصاص» زبان زد شد، حداقل زمينه‌اي براي اجرا ندارد. ناگزير در اين زمينه به اشاره‌اي بسنده مي‌كنم و نتيجه‌گيريِ شهيد بهشتي را -در ارزيابيِ بيع و رب ــ‌ ا مي‌آورم؛ چنان كه سرانجام تفاوت‌هاي داد و ستد و ربا چنين جمع بندي شده است:

بنابراين، اجمالاً اين فرق‌هاي اساسي بين «بيع» و «ربا» وجود دارد:

1-اساس بيع بر سود بردن از سرمايه نيست، بلكه برگرفتن دستمزد و حق‌العملي است در ازاي كار توزيع، و كار توزيع مثل كار توليد، كاري است كه براي هر نوع جامعه‏اي ارزنده، لازم و ضروري است.

2-در همان بيعي كه خارج از ميزان، براي سرمايه سود در نظر گرفته شده باشد و غيرمنصفانه، تجاوزكارانه و مكارانه باشد نيز باز به تحرك و فعاليتي همچون به خطر انداختن خود و سرمايه نياز دارد در حالي‏كه ربا عكس اين ‏است، در آنجا تقريباً سرمايه به جايي كه غالباً امن‏تر است فرستاده مي‏شود و زحمت كم‌كن است نه زحمت زياد كن و خطر كم‌كن است نه خطر زياد كن![8]

3-بيع زيركانۀ غيرمنصفانه‏اي كه حتي بتواند شبكه‏اي دنيايي به‌وجود آورد، سرعت و ميدان گسترشش با گسترش «ربا» تفاوتي اساسي دارد، و نمي‏توان اين دو را با هم مقايسه كرد، به‌طوري كه اگر ربا را از دنياي سرمايه‏داري امروز، حذف كنيم و تمام تجاوزات ديگر اقتصادي‏اش را سر جايش بگذاريم، شايد بيش از پنجاه درصد از نابساماني‏ها، فقط با حذف ربا از بين برود.

بي‌آنكه در اين تنگنا بتوان چنين نتيجه‌گيري‌هايي را نقد كرد، روشن است: آنچه شهيد بهشتي را برانگيخته است تا كار را يگانه توجيه سود بداند، گفتمان غالب در آن روزگار است؛ چنان كه تهديدي براي ايمان نسل جوان دانشگاهي بود!

نمونه‌اي ديگر از سنگيني سايه‌اي از گفتمان آن دهه بر انديشه و ادبيات شهيد بهشتي، تصويريست كه از رابطۀ امام و امت ارائه كرده‌اند. در بحث گسترده و دامنه‌داري پيرامون امربه‌معروف و نهي‌ازمنكر چنين آمده است:

بحث ما دربارۀ معروف و منكر به مناسبت تفسير آيات كريمه‏اي كه با آيۀ «ولتكن منكم امةٌ يدعون الي الخير و يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و اوُلئك هم المفلحون» آغاز مي‏شد، به اينجا رسيد كه بشر با همان مقدار شناخت و بينش فطري خداداد همگاني يك سلسله خصلت‌ها و كارها را پسنديده مي‏شناسد و يك سلسله كارها، خصلت‌ها و خوي و خلق‌ها را ناپسند و مردود مي‏داند. بنابراين، ما يك مقدار خوب و شايسته و پسنديدۀ سرشناس و همه‏كس‏شناس داريم: معروف (شناخته‌شده)، و يك مقدار زشت و بد و ناپسند سرشناس و همه‏كس‏شناس داريم: منكر (مردود). حالا مي‏خواهيم بحثمان را در اين مسير ادامه بدهيم كه رعايت اين پسنديده‏ها و ناپسندهاي همه‏كس‏شناس به هر حال براي هركس، در هر نوع شرايط، در هر نظام و در هر سيستم لازم است و اين معيارهاي شناخته‌شده بايد رعايت شود. در رعايت اينها جاي تزلزل و شك و ترديد، جاي انتظار بررسي‌هاي عميق و پيچيدۀ عقلي و علمي، يا حتي جاي انتظار نزول وحي نمي‏ماند. قبل از وحي و هرچيز ديگري مي‏دانيم كه بايد اين معيارها رعايت بشود. به‌هرحال، نه‌تنها رعايت اين معيارها صرف‏نظر از اينكه انسان تابع كدام دين و مذهب و مكتب است ضروري و لازم و قطعي به نظر مي‏رسد، بلكه از اين بالاتر، مي‏شود اين معيارهاي شناخته شده مورد قبول فطري را در دست گرفت و سراغ انتخاب مكتب‌ها رفت و به كمك آنها يك مقدار از مكتب‌ها، آيين‌ها، دين‌ها را كه به اين معيارهاي مسلّم پشت پا زدند و بي‏اعتنايي كردند، از سري خارج كرد. تا اينجا مي‏شود پيش رفت. و اينك سؤال: آيا اين مقدار از معيارشناسي براي بشر همان‏طور كه لازم است و رعايتش ضروري است، كافي هم هست؟ به اصطلاح زمان ما: آيا اينها همان‌طور كه شرط لازم است، شرط كافي هم هست؟ براي پاسخ به اين سؤال بايد قدري با يكديگر بحث را جلو ببريم و ببينيم پاسخ به اين سؤال مثبت است يا منفي. اين بحث بايد در چند شاخه جلو برود تا به پاسخ اين سؤال برسيم. شاخۀ اول: اين معيارهاي شناخته‌شده در بسياري از موارد با يكديگر تصادف مي‏كنند و راه‏بندان به‌وجود مي‏آورند. ديشب گفتيم يكي از معيارهاي شناخته‌شده كه در آن كمترين ترديدي نمي‏توان داشت امانت و درستي است. بشر با همان بينش فطري‏اش امانت و درستي را خويي شايسته مي‏داند؛ آن را نيك مي‏شمرد و پسنديده مي‏داند. در اين امر كمترين تزلزل و ترديدي نداريم و بشر پسنديدگي و شايستگي امانت و درستي را به نظام اقتصادي و اجتماعي و به اينكه وحي در اين باره چه گفته يا نگفته مشروط نمي‏داند. معيار ديگري را هم كه ديشب گفتيم بشر بي‏تأمل و بي‏ترديد پسنديده مي‏شمرد حمايت از عدل و داد و مبارزه با ظلم‌وستم است. در اين هم ترديدي نيست. حالا جنابعالي كه در سازندگي خود و خودسازيتان كوشش كرده‏ايد تا خودتان را متعهد و مقيّد به رعايت اين معيارهاي مسلّم بار بياوريد، آقايي آمده يك شمشير برّان پيش شما امانت گذارده است. مدت‌هاست شمشير پيش شما امانت است. يك روز اين آقا مي‏آيد و مي‏گويد شمشير امانتي من را بدهيد. امانتدار بايد امانت را فوراً بدهد. حق اينكه يك ثانيه آن را پيش خود نگه دارد، ندارد؛ چون ضد امانت است. امّا همان وقت به شما خبر مي‏دهند كه اين آقا كه مدت‌ها با اين شمشير كار نداشت و آن را نزد شما گذاشته بود، حالا مي‏خواهد با آن شمشير برّان بيچاره‏اي را تهديد كند و دار و ندار او را از دستش بگيرد. شمشير به دست او آمدن همان و تسلّط يافتن بر اين انسان بيچاره و ربودن اموال و حقوق او همان! اول مي‏گوييد شمشير را به او مي‏دهم ولي جلو او مي‏ايستم و نمي‏گذارم به ديگري تجاوز كند. ولي وقتي مطالعه مي‏كنيد مي‏بينيد اگر شمشير به دست او آمد امكانات او بر امكانات شما و امكانات آن انسانِ در معرض ظلم و ستم قرار گرفته مي‏چربد. بالاخره چه كنيم؟ رعايت امانت كنيم؟ امانتدار درستي باشيم و سلاح برّنده را در دست ظالم متجاوز قرار بدهيم؟ پس مسئلۀ رعايت معيار حمايت از مظلوم چه مي‏شود؟ حمايت از عدل و داد چه مي‏شود؟ مبارزه با ستم چه مي‏شود؟ اگر شمشير را به او بدهيد رعايت امانت شده ولي معيار حمايت از مظلوم زير پا گذاشته شده است. اگر هم شمشير را به او ندهيد، معيار حمايت از مظلوم رعايت شده، ولي معيار امانتداري رعايت نشده. در اينجا دو معيار با هم تصادف كرده‏اند. البته گاهي اوقات تصادفات طوري است كه راه‏بندان پيش نمي‏آيد. در چنين مواردي آدم مي‏داند كه وقتي اين دو معيار با هم تصادف مي‏كنند تقدم با كدام است. در اينجا روشن است كه تقدم با رعايت معيار دوم است: بايد امانتداري فداي حمايت از مظلوم شود. اما نتيجه‏گيري از اين كار احتياج به يك مقدار محاسبه و تأمل دارد و به آن روشني و سادگي و صافي و سرراستي كه ديشب دربارۀ اصل معيارها گفتيم نيست. هر چيزي بالاخره يك مقدار محاسبه مي‏خواهد، سبك-سنگين كردن مي‏خواهد. گاهي اوقات اين محاسبه پيچيده است. اولاً حدود ارزش هر يك از اين معيارها طوري است كه امتياز يكي بر ديگري چندان روشن نيست. در ثاني، آنچه من در اين مثال عرض كردم اصطكاك دو معيار بود؛ ولي گاهي اوقات اصطكاك ميان چند معيار پيش مي‏آيد و موضوع پيچيده مي‏شود. وقتي چند معيار با يكديگر گلاويز مي‏شوند، محاسبه كار مشكلي است. عين اين مسائل گاهي واقعاً براي انسان در همين رعايت واجب‌ها و حرام‌هاي شرعي پيش مي‏آيد: كداميك را مقدم بداريم؟ در فقه و اصول فقه براي چنين مواردي يك اصطلاح علمي دارند. من آن اصطلاح را، با رعايت همان دقتي كه در آن اصطلاح هست، به «تصادف» معني مي‏كنم. در اصطلاح اصول فقه ما به اين حالت مي‏گويند «تزاحم». شما مي‏دانيد تزاحم تقريباً عبارت اُخراي همان تصادف است؛ يعني مزاحمت كردن: قرار گرفتن دو حكم بر سر راه يكديگر و اسباب زحمت همديگر شدن. تحليلگران فقه اسلامي دو قانونمندي در اينجا درست كرده‏اند…[9]

سرانجام در پي بحث – و به‌ويژه با پردازشي از تزاحم معروف‌ها و منكرها، چنين نتيجه‌گيري مي‌شود:

شناخت معروف و منكر پيچيده از وظايف رهبري است

آنچه ما در بحث امشب مي‏خواستيم به آن برسيم اين است كه شناخت برآيند نهايي معروف و منكر، خودِ شناخت اصلاً در بسياري از مسائل اجتماعي از توان فرد خارج است و بايد در دايرۀ وظايف رهبري امت قرار بگيرد. نتيجه اينكه مقداري از امر به معروف‌ها و نهي‌از‌منكرها، نه از نظر قدرت (كه بعد به آن مي‏رسيم)، بلكه اصولاً از مجراي شناخت معروف و منكر از حدود مسئوليت فرد خارج است. يعني اصولاً شناخت معروف و منكر در حالِ اجرا (اينكه امروز فلان كار انجام بگيرد يا نگيرد) حتماً بايد با شناخت باشد. شرط انجام وظيفۀ بزرگ امر به معروف و نهي از منكر شناخت معروف و منكر است. كسي كه هنوز معروف و منكر را نمي‏شناسد چه امر و نهيي دارد بكند؟ شناخت معروف و منكر هم در بسياري از موارد، به‌خصوص موارد مربوط به تلاش‌هاي اجتماعي، معمولاً از حدود آگاهي‌هاي فردي فراتر مي‏رود. امكانات معلوماتي اشخاص براي شناخت معروف از منكر در بسياري از اين موارد كافي نيست. تنها رهبري است كه با آن ديد بالا، با آن ديد محيط، با اطلاعاتي كه از هر گوشه جمع مي‏شود و آنجا زير و زبر و موازنه مي‏شود، مي‏تواند بگويد امروز اين كار مصلحت است؛ لازم است؛ معروف است؛ انجام بدهيد. فردا در مورد همان كار مي‏گويد مصلحت نيست؛ منكر است؛ انجام ندهيد.

متأسفانه گاهي در قشر مذهبي ما اين نقطه‌ضعف ديده مي‏شود كه دربارۀ رهبران از همين مجرا به شك مي‏افتند. مي‏گويند آقا، اين نشد كه گوسفند يك شقه‏اش حرام باشد يك شقه‏اش حلال! يعني چه كه اين آقا ديروز مي‏گفت اين كار را بكن، امروز مي‏گويد نكن! معلوم مي‏شود او اصلاً يك رهبر ثابت‏قدم و ثابت‏رأيي نيست!-مثل اينكه ما كسي را رهبر مي‏دانيم كه هميشه يك جور فرمان بدهد. باور كنيد اين نقيصه فرض نيست، عين است؛ ملموس است. ما اصلاً رهبري را آن‏طور كه بايد هنوز نفهميده‏ايم. يك بار ديگر در بحث‌ها عرض كرده‏ام، چون جامعۀ ما يك جامعه‏اي بوده (جامعۀ شيعه) كه ديمي بزرگ شده، اصلاً آشنايي‏اش با الفباي رهبري خيلي كم است. بله! رهبر همان رهبر است، ولي در شرايط سياسي و اجتماعي خاص مي‏گويد اين كار خوب است، و در شرايط دگرگون‌شدۀ فردا مي‏گويد همان كار با همان برچسب بد است. اين كمال رهبري اوست نه نقص او.

رهبري بايد با شناختي بس وسيع و جامع، با توجه به بازده‏هاي آيندۀ هر كار، با آينده‏نگري در حد ممكن، روي كارها حساب كند؛ روابط آنها را با هم در نظر بگيرد؛ آن وقت فرمان بدهد اين كار را بكنيد. اين مي‏شود معروف. با فرمان او كه حاكي از اين است كه مطالعات رهبري نشان داده است اين كار مصلحت است، ما مي‏فهميم كه اين كار معروف است. فرمان او نشانه‏اي است براي ما براي كشف اين واقعيت كه اين كار بر روي هم معروف است. و با منع او مي‏فهميم كه اين كار منكر است. منع او نشانه و دليلي است قابل اعتماد بر اينكه اين كار منكر است. واي به آن وقتي كه در يك جامعۀ خام و ورزيده نشده در كار متشكل و تشكيلاتي و برخوردار از رهبري، هركسي بخواهد سياستمدار روز باشد و دربارۀ اين مسائل پيچيده بكن-نكن بگويد! اگر شما يك بيمار عزيز در خانه داشته باشيد و بر طبق سنت معمول زندگي و سنت اجتماعي ما هركس از راه رسيد مداوايي براي آن بيمار كرد-آن رسيد، گفت آقا فلان دوا بسيار جالب است، تجربه كرديم خيلي خوب است، به او بدهيد بخورد؛ دومي مي‏رسد، مي‏گويد آن داروي ديگر، آن شربت را تجربه كرديم، خيلي جالب است، به او بدهيد بخورد؛ سومي مي‏رسد، مي‏گويد آن آمپول تجربه شده است، خيلي مفيد است، به او تزريق كنيد؛ چهارمي فلان كپسول؛ پنجمي فلان قرص؛ ششمي فلان جوشانده؛ هفتمي فلان معجون؛ هشتمي فلان طلسم؛ نهمي فلان آب… آيا شما در درمان اين بيمار عزيزتان گوش مي‏خوابانيد ببينيد اين و آن چه مي‏گويند، يا به يك طبيب قابل اعتماد مراجعه مي‏كنيد؟ چطور درمان يك بيمار، به تشخيص شما انسان پيشرفته، فراتر از آن است كه با طبابت‌هاي سرپايي عمومي صورت بگيرد، اما درمان مسائل اجتماعي را اين‏قدر ساده مي‏گيريد؟ من چهرۀ دو طبيب را ترسيم مي‏كنم، ببينم شما كدام را انتخاب مي‏كنيد: يك طبيب، طبيبي است كه تا بيمار را پيش او مي‏بريد يا او را بالاي سر بيمار مي‏آوريد نگاهي به بيمار مي‏كند، نگاهي به شما و نوع فكر شما و طرز فكر شما و توقعات شما؛ مي‏بيند كه شما دلتان مي‏خواهد يك دوايي به اين بيمار بدهد كه تا عصر راه بيفتد؛ فوراً نسخه‏اي با يك مقدار دواي داراي اثر فوري مي‏نويسد. نسخه را به داروخانه مي‏بريد. داروها را مي‏گيريد و به بيمار مي‏دهيد. بيمار داروها را مي‏خورد و عصر هم حالش جا مي‏آيد و راه مي‏افتد. اما بيماري اين بيمار واقعاً درمان نشده؛ بيماري‏اش رفته پشت پردۀ يك بهبودي سطحي موقت. اگر فقط تا فردا به علت اين نسخه و طبابت اغفالگرانه درمان واقعي او عقب بيفتد، در حقيقت بيماري يك درجه در او ريشه‏دارتر و صعب‏العلاجتر شده است.-اين يك جور طبيب. يك طبيب ديگر را ترسيم مي‏كنم: او را بر سر بيمار مي‏آوريد. نگاهي به بيمار و نگاهي به شما مي‏اندازد. مي‏بيند كه همه شما دلتان مي‏خواهد كه او دارويي بدهد كه حال اين بيمار تا عصر خوب شود؛ اما او تسليم اين خواست خام شما و بيمار نمي‏شود. او خوب دقت مي‏كند؛ بيماري را كاملاً تشخيص مي‏دهد؛ حتي چند ساعت صبر مي‏كند تا لوازم و ابزارهاي تشخيص و آزمايش، مثل عكس و چيزهاي ديگر، فراهم شود و شرح حال مفصل بيمار را ببيند؛ دگرگوني‌هاي موقت او را ببيند، و بعد يك درمان نقشه‏دار براي بيمار آغاز مي‏كند. حتي شب هم ممكن است تب بيمار شما بالا برود و هزيان‌هاي وحشت‏آور بگويد؛ شما هم بترسيد و به در خانه دكتر برويد: آقاي دكتر، دستم به دامنت؛ بيمارم دارد مي‏ميرد! آن دكتر مي‏گويد: برو جانم؛ برو آرام بگير؛ بيمارت نمي‏ميرد؛ بيمارت در حال درمان است. شما ممكن است خيلي ناراحت شويد، اما آن طبيب وظيفه‏شناسِ برخوردار از وجدان سالم پزشكي تسليم اين ناراحتي‌هاي زودگذر بيمار و بيماردار نمي‏شود. او كاري را انجام مي‏دهد كه وظيفۀ پزشكي‏اش ايجاب مي‏كند. خوب دوستان، فكر مي‏كنيد كه شما حاضران، شما برادران و خواهران حاضر در جلسه، كدام يك از اين دو طبيب را مي‏پسنديد؟ الان كه دارم حرفش را مي‏زنم همه مي‏گوييد طبيب دوم را؛ ولي نگاهي به كارنامۀ زندگي خود بيندازيد: اكثر شما سراغ آن طبيب اولي مي‏رويد.-يادم مي‏آيد خود من با پزشكي كه از بستگان ماست قصه‏اي در همين زمينه داشتم. فرصت هست كه من اين داستان عيني را هم برايتان بازگو كنم تا بعد بقيۀ بحث را پي بگيريم.

پزشكي است از يك خانوادۀ عالم ديني، برخوردار از احساسات ديني و تا حدودي ملي، كه در سنين جواني داراي گرمايي در اين زمينه بود. خيلي وقت پيش، حدود بيست و يك سال قبل، سفري به قم آمده بود. ايام عاشورا بود. اين دسته و عَلَم و كُتلي را كه در قم راه مي‏انداختند ديد. به خانه ما آمد. ديدم خيلي ناراحت است. گفت فلاني، آخر اينجا را حوزۀ علميه، عاصمۀ تشيع مي‏گويند؟ اينها چيست كه در حضور علما و در پايگاه مراجع ديني درست كرده‏اند؟! گفتم راست مي‏گويي؛ علتش اين است كه اينها وظيفۀ خودشان را درست انجام نمي‏دهند؛ روشنگري نمي‏كنند. اما در عين حال، به تو بگويم كه برانداختن اين كارهاي نابجا به صرف اين نيست كه اين آقايان بگويند اين كارها بد است. ممكن است اينها بگويند چنين كارهايي بد است، ولي مردم كار خودشان را بكنند. براي برانداختن اين كار نابجا بايد برنامه‏اي داشت و با اين سوءاستفاده از عاشوراي حسيني مبارزه كرد. احياي شعارهاي قيام حسين بن علي، سلام الله عليهما، برنامه مي‏خواهد، والا با صرف بكن-نكن كار درست نمي‏شود. به او گفتم: اتفاقاً همين امسال كه تو مي‏گويي، قصه‏اي در قم پيش آمده كه خيلي شنيدني است. قصه اين است كه چون آقاي بروجردي كه مرجع تقليد مطاع شيعيان است از قسمتي از اين كارها خوششان نمي‏آمده و اينها را درست نمي‏دانستند و منكَر مي‏دانستند، امسال پيش از محرم رؤساي تكاياي قم را به منزل خود دعوت كردند و گفتند به اينها بگوييد فلان كار، فلان كار، فلان كار را نكنيد، تا اين دسته راه‌انداختن‌ها لااقل از اين عيب‌ها مبرا باشد. اما واكنش آنها چه بود؟ فلان كس سيّدي بود سردستۀ يكي از تكيه‏هاي معروف قم. او در پاسخ پيام آقاي بروجردي گفته بود كه البته امر آقا مطاع است، اما از قول ما به آقا سلام برسانيد و بگوييد سال كه سيصد و شصت و پنج روز است، سيصد و پنجاه و پنج روزش را ما از آقا تقليد مي‏كنيم، اين ده روز را مي‏خواهيم مقلد آقا نباشيم! گفتم ببين! با صرف «نكن» گفتن منكَر از بين نمي‏رود. برنامه مي‏خواهد. بايد مبارزه كرد. بايد جديت به خرج داد. گفت اي آقا، چه مي‏گوييد! اگر همۀ شما يك كلام بگوييد مسئله حل مي‏شود. گفتم اين «اگر» كه تو مي‏گويي، از آن اگرهايي است كه اگر هزار بار هم بكاري سبز نمي‏شود. براي اينكه براي عده‏اي از اينهايي كه در اين لباس و اين شرايط هستند، نگه داشتن اين مراسم، هم نام است و هم نان؛ هم زندگي است هم رياست. بنابراين، اگر تو فكر كني آنها به اين آساني از سر اين حرف‌ها مي‏گذرند اشتباه مي‏كني. خيلي ناراحت شد. گفت اي بابا، تو داري ما را مأيوس مي‏كني… بالاخره بحث ما با او تمام شد. شايد دو ماه بيشتر فاصله نشد كه من به مسافرتي به شهر آن آقاي پزشك رفتم. در آنجا بيمار شدم. آن دوست پزشك با خبر شد و فوراً بالاي سر من آمد. تب داشتم. براي من نسخه‏اي نوشت. به او گفتم دكتر، براي من آنتي‏بيوتيك ننويس. ببين اگر تب من حاد و عفوني نيست اصلاً نسخه نمي‏خواهم؛ چند روزي كه بگذرد خوب مي‏شوم. مي‏دانيد پاسخ آقاي دكتر چه بود؟ گفت من معمولاً براي بيماران آنتي‏بيوتيك مي‏نويسم، ولي براي تو نمي‏نويسم. من در همان حال تب گزك دستم آمد؛ شروع كردم به ادامۀ مباحثۀ عاشورا با اين دوست. گفتم دكتر، نفهميدم؛ گفتي براي من نمي‏نويسي و براي بيماران ديگر مي‏نويسي؟ گفت بله؛ براي آنها مي‏نويسم. گفتم چرا؟ مگر تو نمي‏گويي استعمال نابجاي آنتي‏بيوتيك مضر است و كمترين ضررش اين است كه بدن را در برابر اين داروي حساس به‏دردخور مصون مي‏كند و بدن به آن عادت مي‏كند؟ گفت بله، اين‏طور است؛ ولي تو نمي‏داني كه من اگر بخواهم نسخه‏اي بنويسم كه تب بيمار فوراً قطع نشود، فردا اين همسايه‏ها و قوم و خويش‌ها به مطب من نمي‏آيند. گفتم دكتر، واقعاً تو براي اينكه مطبت شلوغ شود اين كار را مي‏كني و براي اينكه مشتري‌ها از دست نروند اين طب بازاري را داري؟ گفت بله، چاره نيست! گفتم خوب يادت مي‏آيد عاشورا كه در قم بودي چه گفتي؟ من آن‌وقت به تو گفتم اين حرف‌ها براي يك عده كه در اين لباس هستند هم نام است هم نان. ناراحت شدي، گفتي پس دين كجا رفته، ايمان كجا رفته، انسانيت كجا رفته. خوب، تو هم كه مطب برايت همين است؛ پس دين كجا رفته، وجدان پزشكي كجا رفته، انسانيت كجا رفته؟! به او گفتم ولي تو با آن بنده‏هاي خدا يك فرق داري: آن بنده‏هاي خدا اصلاً هيچ ممرّي براي زندگي غير از همين كارها ندارند، ولي تو حقوق كار معمولي‏ات را صبح از يك جا مي‏گيري و با همان مي‏تواني زندگي كني! آيا جنايت تو از آنها سخت‏تر نيست؟ شرمنده شد؛ سرش را زير انداخت.

خوب، چرا آن دكتر اين كار خلاف را مرتكب مي‏شد؟ براي اينكه خودش ساخته نشده و براي اينكه عدۀ زيادي از مردم ما از ميان آن دو نوع دكتر آن دكتر نسخه‏نويس را مي‏پسندند. لذا مي‏بينيد دستگاه طبابت ما، از نظر خود آقايان اطباء، خدمتش به نگهداري بيماري‌ها در زير پرده به مراتب بيشتر است از مبارزۀ اساسي با بيماري‌ها. عين اين مسئله در فعاليت‌ها و تلاش‌ها و مسائل اجتماعي است. بسياري از برادران و خواهران حساس باايمان علاقه‏مند ما حاضر نيستند به طرح‌هاي اصلاحي درازمدت توجه كنند، چه رسد كه به آنها بپيوندند. آنها رهبري‌هاي آينده‏نگرِ دورنگر را جذب نمي‏كنند، و حتي دفع مي‏كنند. در حالي‏كه هركس با مسير تلاش‌هاي صلاح‏آور براي جامعه‏هاي بشري در طول تاريخ آشنايي معمولي داشته باشد مي‏داند كه به ثمر رساندن يك تلاش باثمر و داراي بازده، گاهي به تلاش به‌هم‌پيوستۀ يك، دو تا سه نسل احتياج دارد. نمي‏توان انتظار داشت نگرش چنين آيندۀ دوري نصيب همه‌كس بشود. نمي‏شود توقع داشت كه همۀ افراد خودشان بتوانند چنين آينده‏نگري جامع و دوربردي داشته باشند. پس علاج چيست؟ علاج اين است كه افراد بكوشند رهبري درستي را بشناسند و اين شناخت‌ها را به رهبري شناخته شده مورد اعتمادشان واگذار كنند. اين رهبري مورد اعتماد را از چه راه بشناسند؟ با كمك چه معيارهايي؟ با كمك آن معياري همه‏كس‏شناس؛-عين بحثي كه ديشب دربارۀ نظام فكري مي‏گفتم. گفتم مكتب فكري را به كمك همان معروف‌ها و منكرهاي همه‏كس‏شناس مي‏توان تا حدود زيادي شناخت. اينجاست كه مي‏بينيد اميرمؤمنان، مولاي متقيان، علي عليه‏السلام، در خطبۀ هشتاد و هشتم نهج‏البلاغه از آن مردمي كه در شناخت معروف و منكر بخواهند به معلومات خودشان اكتفا كنند انتقاد مي‏كند. گفتيم معلومات روشن شما براي شناخت معروف و منكر لازم هست ولي كافي نيست. انتقاد بر آنهايي است كه مي‏خواهند دايرۀ معروف و منكر را به دايرۀ شناخت و آگاهي شخصيشان محدود كنند؛ غافل از اينكه يك مقدار از معروف‌ها و منكرها را انسان با كمك آگاهي شخصي مي‌شناسد. ولي يك مقدار ديگر قلمرو شناخت اجتهادي ايدئولوژي است. يك مقدار ديگر هم قلمرو رهبري است: شناخت رهبري. و بدون تمسك، بدون اينكه امت در اين شناخت به امامش بپيوندد، قادر به ايفاي وظيفۀ بزرگ امر به معروف و نهي از منكر حتي از جهت شناخت هم نيست.

«فيا عجباً! و ما لي لا اعجَبُ من خطاءِ هذه الفِرَق علي اختلافِ حججها في دينها. لا يَقْتَصّونَ اَثَرَ نَبِي، و لا يَقتدون بعمل وصي، و لا يؤمنون بغيب، و لا يعفّون عن عيب. يَعملون في الشُّبهات، و يَسيرون في الشَّهوات. المعروف فيهم ما عَرَفوا والمُنكَر عندهم ما اَنكروا. مَفزعُهم في المُعضَلات الي اَنفُسهم، و تعويلُهم في المهمّات علي آرائهم. كاَنَّ كلَّ امرِئٍ منهم اِمامُ نَفسِه، قد اَخَذَ منها فيما يَري بِعُري ثِقاتٍ، و اَسبابٍ مُحكَماتٍ.»

در شگفتم، و چرا در شگفت نباشم، از انحراف و لغزش و خطاي اين فرقه‏ها و دسته‏ها و گروه‌ها، با استدلا‌ل‌هاي گوناگوني كه هريك در كار دينشان براي راه خود دارند. نه دنباله‏رو پيامبري هستند، نه به كار وصي پيامبر و جانشين و رهبر بعد از او مي‏پيوندند و از آن پيروي مي‏كنند، نه در انتخاب معروف و شناخت آنها به غيب و وحي ايمان دارند، و نه از كارهايي كه به راستي عيب است خودداري مي‏كنند. همواره با شبهات (مثل «به نظر مي‏رسد»، «چنين است»، «چنين مي‏نمايد») و با «چنين مي‏نمايد»ها عمل مي‏كنند و زندگي مي‏كنند؛ مثل آن بيمارداري كه با همان طبابت‌هاي گوناگون كساني كه بر بالين بيمار مي‏آيند مي‏خواهد او را درمان كند. خود به خود راهبر چنين افرادي خواست‌هاي دروني و شهوت‌ها و رغبت‌ها و گرايش‌هاي آنهاست. با گرايش‌ها به اين سو و آن سو مي‏روند. معروف و پسنديده نزد آنها منحصر است به آنچه خودشان مي‏شناسند؛ منكر و مردود نزد آنها منحصر است به آنچه خودشان بد مي‏شناسند. پناهگاه آنها در مسائل پيچيده و مشكل خودشان هستند. اتكاي آنها در كارهاي مبهم و ناپيدا و ناروشن بر آراي شخصي خودشان است. گويي هر يك از اينها رهبر خودشان هستند. آقا هم رهبر است، هم راهبر؛ هم رهرو است و هم رهبر! از خودشان براي اظهارنظر دربارۀ هر حادثه و رويداد مستمسك‌ها و دلائلي دارند كه به نظرشان دلايلي است محكم، و سبب‌ها و وسيله‏ها و رشته‏هايي است استوار.

آيا از افرادي اينچنين كه هر يك هم رهروند و هم رهبر، امتي به هم پيوسته و مجتمع، داراي آينده‏نگري عميق و ژرف و دوربرد به‌وجود مي‏آيد؟ نه! نتيجۀ نهايي اينكه اگر مي‏خواهيم وظيفۀ خطير امر به معروف و نهي از منكر در فراخناي خودش، در آن ميدان وسيع خودش، انجام بگيرد يك مقدمه دارد كه آن مقدمه بايد به دست خود ما ايجاد شود: به‌هم‌پيوستگي پيرامون محور رهبري؛-بزرگترين كمبود اجتماعي ما.

اگر مي‏بينيد ما در دينداريمان با مشكلات گوناگوني روبه‌رو هستيم، اگر مي‏بينيد در تكاپوهاي ديني و اجتماعي‌مان هر روز به دست يك كسي كلاه سرمان مي‏رود، بايد علاج آن را در افزايش آگاهي عمومي و تلاش در به‌هم‌پيوستگي آگاهان بر محور يك رهبري آگاه درست قابل اعتماد جست‌وجو كرد. اگر مي‏بينيد اين سوز و گداز عاشورا و ايام شهادت امامان ديگر، سلام‏الله عليهم اجمعين، سوز و گدازي است كه همواره تروتازه در ما مانده، براي اين است كه ما مي‏توانيم محروميت‌هاي ناشي از نداشتن يا نشناختن رهبري صحيح را در زندگيمان لمس كنيم. دريغا! دريغا كه وقتي حسين عليه‏السلام به پا مي‏خيزد تا رهبري شايسته و باايمان و آگاه و باصفا و باوفا براي تلاشگران زمان خودش باشد، قبل از اينكه تلاشگران آزادۀ زمان بتوانند به او بپيوندند و نيرويي شكست‏ناپذير به‌وجود بياورند، در تيررس دشمنان قرار مي‏گيرد و زندگي را در همان گام‌هاي نخستين اين قيام از دست مي‏دهد.

حاشيه‌اي بر ديدگاه بزرگان

در جمع‌بندي آن چه گذشت، مي‌توان ــ با ناديده گرفتنِ نكته‌هاي ريز و درشتي كه هر يك نياز به بررسيِ جداگانه دارد ــ به يك نتيجه‌گيري دست يافت:

بر انديشه و سخن بزرگان ما در يكي از پيچ و خم‌هاي تاريخ معاصر، سايه‌اي از گفتمان ويژه‌اي سنگيني دارد. پيش از اين با اشاره، ويژگيِ آن گفتمان را با نگاهي معطوف به عدالت‌خواهي يادآور شدم: نفرت از سرمايه‌داري و شيطان‌سازي از غرب با اين نگاه، موضوع پژوهشي جداگانه است. امروز اما در گفتمان غالب، اين آزادي و حقوق بشر است كه حرف اول را مي‌زند و سايه‌اي از همين گفتمان بر انديشه و ادبيات ما سنگيني مي‌كند.

در نگاهي ديگر: در دهۀ 50، آسيب‌هايي كه از پراكندگيِ نيروها به اردوگاه دين‌باوران رسيده بود، ضرورت تشكل و سازماندهي را برجسته مي‌كرد؛ چنان كه «امت و امامت» محوري اساسي در گفتمان ديني در محفل‌هاي روشنفكري بود.

چنين است كه فقيه اصلاح‌طلبي چون شهيد بهشتي، در پي چندين بحث پيرامون امر به معروف و نهي از منكر سرانجام همين بحث را هم به پيچ و خمي مي‌كشاند كه ضرورت نقش رهبر برجسته شود.

بر اين باورم كه اگر امروز شهيد بهشتي در ميان ما بود، با تجربه‌هايي كه در اين سه دهه ــ از پي‌آمدهاي قدرت متمركز ــ داريم، بيش از آن چه بر نقش و ضرورت رهبري تأكيد كنند، سخن را به «حقوق شهروندي» مي‌كشاندند.

مي‌دانم نتيجه‌گيري از چنين «اما و اگر»‌ها تا چه حد دشوار است! بر اين پايه: براي چنين نتيجه‌گيري، بايد از پيچ و‌خم‌هايي در «روش شناسي تاريخ» بگذريم كه به كاري نفس‌گير ــ فراتر از تلاش‌هاي فردي ــ نيازمند است.

با اين همه، با شناختي كه از او دارم، ترديدي ندارم: شهيد بهشتي چنان نبود كه بر اتهام اسلام به زورمداري و ديكتاتوري، چشم فرو بندد و پي‌آمدهاي چنين اتهامي را ناديده بگيرد!

خردپذيرتر آن كه به جاي فرابستنِ اين يا آن پندار به بزرگان، نكته‌اي را ــ در حاشيه بر سلسله بحث‌هاي امر به معروف و نهي از منكر ــ به صورت پرسش در ميان بگذارم:

آيا فرهنگ‌سازي با گسترش و فراگير كردنِ هنجارها و مبارزه با ناهنجاري ها، مسئوليتي است حكومتي و از بالاي جامعه؟ يا در اين زمينه بايد به مشاركت سياسي و فرهنگي اصالت داد؟

قرآن كريم، هرچند با تعبير «امر و نهي» روابط و مناسباتي را ــ‌ در جامعه ــ‌ بر پردۀ پندار مي‌آورد كه در نخستين نگاه گويي: بر فرهنگ‌سازي از بالا تأكيد دارد؛ در نگاهي ديگر اما از ولايتي ــ در قرآن ــ سخن رفته است كه مي‌تواند زمينه‌ساز نگاهي ديگر باشد:

مردان و زنانِ دين‌باور بر هم ديگر ولايت دارند؛ چنان كه انجام ارزش‌هاي دلپذير را فرمان مي‌دهند و از رفتارهاي ناهنجار ــ كه با آن احساس بيگانگي داريم ــ نهي مي‌كنند….

اين طلبه، از چنين تعبيري چنين برداشت مي‌كند:

1 ــ‌ اين تنها شهرياران نيستند كه بر مردم ولايت دارند. «ولايت شهروندي»، مكمل ولايتِ شهرياران است: اين از حقوق هر شهروند است كه اگر رفتاري ناهنجار را در بالاترين سطح جامعه هم ببيند، با قدرت در برابرِ آن بايستد!

2 ــ چنين فرهنگ‌سازي، مشاركتِ گسترده‌اي را مي‌طلبد؛ چنان كه براي هموار كردنِ راه آن، چنان كه براي هموار كردنِِ راه آن، بايد از پيچ‌وخم‌هاي ــ گاه تنگ و تاريكي ــ بگذريم.

3 ــ با پذيرش «ولايت شهروندي» زمينه‌اي براي زورمداري و ديكتاتوري، نمي‌ماند و مي‌توان پرسش‌هايي را پاسخگو بود!

4 ــ اگر پيچيدگيِ «معروف و منكر» را ــ به شرحي كه شهيد بهشتي نيز به آن اشاره دارند ــ جدي بگيريم، اجراي اين دو اصل فرهنگ ساز جز با تأسيس نهادهاي مدني امكان‌پذير نيست.

آنچه گذشت، هرچند پاسخگوي پرسش‌هاي فراواني نيست كه با چنين نگاهي سر بر مي‌آورند، مي‌تواند درآمدگونه‌اي بر بازخوانيِ امر به معروف و نهي منكر باشد: دو اصل سرنوشت ساز در فرهنگ سازي كه در دهه‌هاي اخير بيش از پيش دستخوش برداشت‌هاي نادرست شده است.

نتيجه‌گيري

با انديشه در اين دو نمونه، افقِ ديگري ــ‌ در بهره وري از ميراث فرهنگي‌مان ــ به چشم مي‌آيد؛ چنان كه در مثل: آنچه را از بيان و قلم شهيد بهشتي به يادگار مانده است، تنها با نگاه كارپردازي ارزيابي نكنيم. چه، بسيار غم‌انگيز است كه امروز ــ پس از سه دهه از شهادت و فقدان چنين اسلام‌شناس‌هاي پرآوازه‌ ــ همچنان به نقش گره‌گشاي آنان دل خوش كنيم!

نمي‌گويم: هر آنچه آن بزرگان آفريده‌اند، تاريخ مصرفش به پايان رسيده است. بسا آفرينشي كه قرن‌ها بتواند هم چنان ــ از اين يا آن مشكل ــ گره بگشايد! با اين همه، وايِ جامعه‌اي كه براي پاسخ به نياز امروز، چشم به آفرينشِ ديروز داشته باشد! چه شگفت انگيز است تعبير دلپذير قرآن كريم!

پديده‌هاي آسماني و زميني همواره [در تنگناي نو به نو] دست نياز به سوي او برآورند؛ كه او هر روز جايگاهي نو دارد!

(قرآن كريم، سورۀ الرحمن)

بي آنكه بخواهم و بتوانم ــ چنان كه بايسته است ــ از اين تعبيرِ تكان‌دهنده گره بگشايم، با اين اميدواري بر اين آشفته‌نويسي نقطۀ پايان مي‌گذارم كه: آنچه را به قلم آوردم، زمينه‌اي را براي نگاهي ديگر فراهم كند: نگاهي ديگر به نوآوري‌هاي ديروز كه اگر باب نقد و حاشيه‌نويسي را بر آن نگشايم، غبار كهنگي بر آن مي‌نشيند!                                                                                                         چنين مباد!

[1] – عباس بن عبدالمطلب عموي پيامبر (ص)

[2] – سوره بقره


نسخه چاپی
دیدگاه‌ها

Comments are closed.