1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
گفت­وگو با مهندس لطف­الله میثمی

می­گفتند دکتر است یا آیت­الله؟

رسم شده است درباره شخصیت­ها و مقامات درون نظام به خصوص اگر روحانی باشند، مقامات مسئول و یا روحانیون سخن بگویند. طبیعی است در این مسیر ابعادی از آن شخصیت­ها برجسته می­شود که مورد تاکید گوینده است و زوایایی دیگر مغفول می­ماند. در این گفت­وگو برخلاف رسم جاری مهندس میثمی از فعالان سیاسی و مجاهدین قبل از انقلاب شهید بهشتی را از زاویه­ای دیگر دیده است.

در فضای سیاسی کشور وقتی صحبت از مرحوم بهشتی پیش می­آید روشنفکران کمتر نسبت به ایشان گرایش نشان می­دهند تا جناح محافظه­کار، در حالی که وقتی افکار ایشان را بررسی می­کنیم می­بینیم بیشتر به روشنفکری نزدیک است. شما این مرزبندی را تا چه حد درست می­دانید و به نظر شما چرا چنین اتفاقی افتاده و شخصیت ایشان مصادره شده است؟

آدم وقتی مستقل است و در قدرت دخالتی ندارد و در فاز معرفتی است همه مواضعش روشن است ولی وقتی که پای قدرت و حاکمیت هم پیش می‌آید مقداری مسئله فرق می‌کند. فکر می‌کنم علت اینکه مرحوم بهشتی آن طور که باید و شاید شناخته نشد به دلیل این بود که در قدرت بود و در جامعه ما قدرت حرف و حدیث زیاد دارد.

قبل از انقلاب عده‌ای مثل مجاهدین شهید دادند، بنابراین حق خودشان می‌دانستند که وارد قدرت شوند. طرف مقابل هم مبارزاتی کرده بود و حق خودش می‌دانست که به قدرت برسد. اینجا مسائل خیلی ضریف می‌شود. به همین دلیل، من فکر می‌کنم اگر به جای بحث‌های نظری، خاطراتم و اتفاقاتی را که افتاده بگویم بهتر بشود قضاوت کرد.

آقای بهشتی را اولین‌بار من از سی تیر 1331 شناختم. آن موقع نوجوانی بودم که در شهر اصفهان دبیرستان می‌رفتم. تابستان‌ها هم کمک‌درسی به مدرسه تبریزی می‌رفتم. مدرسه ما در خیابان چهارباغ بود. دروازه دولت هم مرکز مبارزات بود. تلگراف‌خانه آنجا بود و همه دور آن جمع می‌شدند و در حمایت از مصدق به تهران تلگراف می‌زدند. روز سی تیر آقای بهشتی و اردکانی هم آنجا بودند. بهشتی طلبه‌ای بود بلندقد با موهای بور، وقتی پلیش به آنجا حمله کرد او هم کتک خورد و عمامه از سرش افتاد. از آن زمامن ایشان وارد سیاست شده بود. طرفداری‌اش از مصدق تا بعد از پیروزی انقلاب هم ادامه یافت.

بعد از آن واقعه دیگر من برخوردی با ایشان نداشتم. تا فوت آيت‌الله العظمی بروجردی پیش آمد. عید سال 40 بود و من سال دوم دانشکده بودم. در اصفهان آن زمان علاوه بر مبارزات جبهه ملی و نهضت آزادی تلاش‌هایی هم برای تعیین مرجعیت در جریان بود. چون شاه بعد از فوت آقای بروجردی به آقای شیرازی در نجف تلگراف زد. نشان می‌‌داد که شاه می‌خواهد مرجعیت را که مزاحم خود می‌دانست از ایران خارج و به نجف منتقل کند. مردم بر آن شدند کاری کنند که مرجعیت داخل ایران باشد. من هم در همین فضا بود. بین آیت‌الله شریعتمداری، گلپایگانی و خمینی و تا حدی میلانی باید انتخاب می‌کردیم. در اصفهان با آقای هسته‌ای که بعدها به زندان افتاد و هم پرونده شدیم جلسه‌ای داشتیم، آقای عبداللهی خودش کتاب‌فروش و مهندس استکی هم دوره دانشکده بودند، آقای بهشتی هم به آنجا می‌آمد. بحث بر سر تشخیص مرجع بود. بعد هم تلگرافی به قم در تایید مرجعیت آقای خمینی زدیم. آن موقع می‌گفتند درس اخلاق ایشان دویست‌وپنجاه تا شاگرد دارد. فلسفه ملاصدرا درس می‌دهد و … اما در میان عامه مردم معروف نبودند و حتی رساله هم نداشتند.

مورد بعد حضور آقای بهشتی در جلسه‌های انجمن اسلامی دانشجویان بود. روز مبعث را دانشجویان در کوی امیرآباد مراسم گذاشتند که آقای رضا رئیسی سخنرانی کرد. آقای بهشتی هم خیلی اظهار امیدواری و تجلیل کرد که دانشجوها رشد کرده‌اند و … جلسات ماهانه‌ای هم منزل آقای نوید برگزار می‌شد، طرفداران نهضت آزادی و انجمن اسلامی می‌آمدند، هر بار یکی از روشنفکران حوزه صحبت می‌کرد. یادم است آقای بهشتی آنجا دو تا سخنرانی داشت … مطالبی که در این جلسات در سال‌های 40، 41 و 42 طرح می‌شد یک از منابع آموزشی ما شده بود.

علاوه بر این آقای بهشتی آثار قلمی هم در آن زمان داشت؟

بله، در حوزه آن زمان مجله‌ای منتشر می‌شد به نام مکتب اسلام که آقای مکارم شیرازی روی آن نیرو می‌گذاشت و طلاب دیگر هم در آن مقاله می‌نوشتند. آقای بهشتی هم در آنجا قلم می‌زد. فصل‌نامه دیگری بود به نام مکتب تشیع که مقالات عمیق‌تری می‌نوشت. یادم است مرحوم بهشتی یک سری مقالاتی درباره تشکیلات دراسلام در آنجا نوشت. ما دانش تشکیلاتی نداشتیم. من این را می‌خواندم که در جلسات نهضت به عنوان دانش تشکیلاتی بتوانم ارائه بدهم. بعد از مدتی جلوی آن را گرفتند چون خیلی روشنگر بود.

این اندیشه‌های روحانیون تا چه حد به نیازها و پرسش‌های جوانان و مبارزین در آن زمان پاسخ می‌داد؟

انجمن اسلامی دانشجویان رابطه متقابلی با روحانیون برقرار کرده بود. آنها را دعوت می‌کردند که در دانشگاه سخنرانی کنند. به این ترتیب آنها با فضای دانشگاه و مسائل روز مطرح در آن فضا آشنا می‌شدند. در خاطراتم نوشته‌ام که انجمن اسلامی پای روحانیت را در دانشگاه باز کرد. ما سؤالاتمان را برای آنها مطرح می‌کردیم. بعد از قیام پانزده خرداد دنبال یک خط مشی درست می‌گشتیم. آن موقع یک انجمن اسلامی دانش‌آموزان هم داشتیم که در خانه ما واقع در خیابان ادیب کوچه فائز تشکیل می‌شد. شروع کرده بودیم از اول قرآن را با ترجمه‌اش می‌خواندیم و با برداشت‌های ساده خودمان بحث می‌کردیم. به یک سری آیاتی برخوردیم که مردم را دسته‌بندی می‌کند و از مؤمین و منافقین و کافرین سخن می‌گوید. به حنیف‌نژاد پیشنهاد کردم که باید ببینیم در این شرایط مومن کیست؟ کافر کیست تا بتوانیم جامعه را براساس قرآن تحلیل کنیم. ایشان هم پذیرفت و بنا شد با علما برخورد در این باره داشته باشیم. سفری به قم رفتیم. در آنجا سراغ آقای بهشتی را گرفتیم. ایشان مدرسه دین و دانش را به سبک وزارت فرهنگ اداره می‌کرد. آن موقع در کنار مدارس دولتی مدارس دینی خصوصی هم تشکیل می‌شد که مدرکش را وزارت فرهنگ قبول داشت. در این مدارس بیشتر به جهات دینی توجه می‌شد.

با حنیف‌نژاد به دفترشان رفتیم. سر صحبت که باز شد،‌ مطرح کردیم که ما به این نتیجه رسیده‌ایم که مشی قرآنی تعریف کنیم و قرآن هم سه دسته منافق و کافر و مومن را مطرح می‌کند حالا می‌خواهیم ببینیم در شرایط فعلی مصادیق این مفاهیم چه کسانی می‌شوند؟ ایشان مقداری فکر کرد و گفت سئوال، سئوال خوبی است و خیلی قابل تأمل و قابل فکر است و باید رویش کار کرد.

ایشان یک ویژگی داشت که تا آخر عمرش هم این را حفظ کرد. همیشه دفتری داشت و با هر کس ملاقات می‌کرد اسم و آدرس و شماره تلفنش را یادداشت می‌کرد. بعد که انقلاب شد از طریق دفتر تلفن با همه دوستانش ارتباط می‌گرفت. آدرس ما را هم گرفتند و گفتند تماس می‌گیرم. به سئوال ما در آنجا جواب داده نشد و بحث‌های دیگری شد. پرسیدیم برای آموزش چه کار باید کرد؟ گفت این کتاب راه طی شده دایرة‌المعارفی است که در اصول دین به فارسی نوشته شده و کار یک تنه بازرگان است و کتاب بسیار خوبی است. همین را بگذارید برای آموزش. علاوه بر آقای بهشتی سراغ آقای حیدرعلی قلمداران، آقای سیدهادی خسروشاهی و چند نفر دیگر هم رفتیم. بعد در میان راه قم به تهران حنیف‌نژاد گفت می‌دانی لطف‌الله ما باید به خودمان متکی باشیم. باید آموزشمامن را هم خودمان دربیاوریم. این جمع بندی بعد از این بود که با خیلی از علما برخورد داشتیم. با همه آنها که اهل این مسائل بودند مثل علامه جعفری تبریزی، آیت‌الله مطهری، آیت‌الله بهشتی، سیدمرتضی جزایری و شاه‌چراغی ارتباط داشتیم. آقای طالقانی و بازرگان و سحابی هم که زندان بودند. این جمع‌بندی آغاز جهش حنیف‌نژاد بود.

بعد از آن روز دیگر من آقای بهشتی را ندیدم. سال 42 به زندان رفتم و بعد از آزادی به سربازی و بعد هم رفتم شرکت نفت لاوان. بعد مرا به آمریکا فرستادند. حدوداً سال 67 میلادی بود. بعد از جنگ ژوئن اعراب و اسرائیل. موقع برگشتن به ایران از اروپا آمدم. در آلمان به دیدن همشیره‌زاده‌ام در مونستر رفتم. او با مسجد هامبورگ در ارتباط بود. با آقای بهشتی قبلاً هم در تهران خیلی آشنا بود. مسجد هامبورگ را آقای بهشتی اداره می‌کرد. به پسر خواهرم گفتم می‌خواهم آقای بهشتی را ببینم. از مونستر سوار قطار شدیم و به هامبورگ آمدیم و به مسجد هامبورگ رفتیم. آقای بهشتی پشت میزش مشغول کار بود. کارهای دفتری ایشان که تمام شد، ما را سوار ماشینش کرد و در بین راه صحبت کردیم. به یک قصابی که گوشت ذبح شرعی می فروخت رفتیم. پرسید ایران چه خبر؟ گفتم همه دارند به مبارزه مسلحانه می‌رسند. پرسید مثلاً؟ گفتم همه هستند، جو عمومی است. گفت به نظر من در ایران و در اروپا ما چهره‌های تحصیلکرده زیاد داریم، اگر همین روال ادامه پیدا کند، اینها به تدریج می‌آیند داخل حاکمیت و اوضاع ایران به کلی عوض می‌شود. مسجد هامبورگ مجله‌ای منتشر می‌کرد به نام مکتب مبارز که مبارزین آن زمان در آن مطلب می‌نوشتند. مثلاً بنی‌صدر به نام موسوی مقاله می‌نوشت. روشنفکران و اعضای انجمن اسلامی که در خارج بودند در این مجله مقاله‌های سنگین می‌نوشتند. سازماندهی خوبی درست کرده بودند، مثلاً انجمن اسلامی ترک زبان، انجمن اسلامی عرب زبان و … ترکی و فارسی را یک زبان می‌دیدند و معتقد بودند که همه امت‌های واحده‌ای هستند. بعد از آن روز یک بار دیگر هم به دیدن آقای بهشتی رفتم و بعد به مونستر برگشتیم و بعد هم آمدم ایران. آنجا من یک صد دلاری به آقای بهشتی کمک کردم. بعد از مدتی ایشان به ایران نامه نوشت که تشکر می کنیم. همسایه ما آقای میرمحمدصادقی سیاسی بود و من نمی‌خواستم فعالیت‌های من را بداند. این نامه که آمده بود باز کرده بود و خوانده بود. بعد از آن در کوران مبارزات افتادم و از سال 48 با مجاهدین پیوند خوردم و سال 50 دستگیر شدم. سال 52 آزاد شدم. تا زمان مخفی شدن من، در یک عروسی شرکت کردم که برادر آقای مهندس توسلی، عبدالله توسلی با خواهر شهید شامخی ازدواج می‌کردند. در آن جلسه آقای محمد توسلی به من گفت آقای بهشتی مایل است شما را ببیند. آدرس گرفتم و به خانه‌شان در دوراهی قلهک کوچه ایرج رفتم. ایشان نماز می‌خواندند بعد آمدند و دو ساعتی صحبت کردیم. از زندان پرسیدند و از کارهای خودشان در آموزش و پرورش گفتند. کتاب‌های دینی برای مدارس می‌نوشتند. می‌گفتند ما روی مکتب اسلام اصرار داریم و می گوییم اسلام یک مکتب و یک مجموعه است و در همه زمینه‌ها حرف دارد، ولی وزیر علوم تعلیمات دینی را در همین حدی که یک خورده ایمان بچه‌ها زیاد بشود کافی می‌داند. واقعاً هم کتاب‌هایی که نوشته بودند در همین جهت بود. آقای باهنر هم با ایشان همکاری داشتند. از زندان پرسیدند. گفتم که ما خیلی در زندان روی ایدئولوژی کار کردیم. گفتند دستاوردتان چیست؟ گفتم ما به این رسیدیم که ایمان مقدم بر علم است. گفتند این که نمی‌شود، تصدیق بلاتصور نمی‌شود اول تصور است بعد تصدیق. گفتم همه دانشمندان به نظم واحد ایمان دارند و بدون ایمان به نظم واحد نمی‌توانند از یک تجربه تئوری و فرضیه بسازند و به قانون برسند. گفت این قبول است ولی می‌شود بگوییم که همزمان با ایمان تصور هم هست. گفتم آن نفی نمی‌شود ولی یکی تقدم دارد نه تقدم زمانی. بعد به ایشان گفتم که می­خواهم مخفی شوم گفت خدا پشت و پناهتان باشد. گفت من از کادر مرکزی مجاهدین زیاد کسی را نمی شناسم. تا زمانی که حنیف­نژاد و سعید محسن را می­شناختیم امثال شما را می­توانیم تایید کنیم، ولی وقتی نشناسیم برای ما تایید خیلی مشکل است. بعد هم گفت که اسلام یک چیز کم داشت و آن هم عملی بود که مجاهدین دارند انجام می­دهند. گفت شما در جبهه، ما در پشت جبهه؛ ان­شاء­الله به هم می­رسیم. آن موقع دعوای شریعتی با حسینیه ارشاد سر زبان­ها بود. در اعلامیه­ای نوشته بودند یزیدیه اضلال. ایشان مسئله شریعتی را مطرح کرد و با مجموعه آموزشی و کتاب­های شریعتی بسیار برخورد می­کرد. این ملاقات دو ساعتی طول کشید. بعدا که مخفی شدم با آقای رجایی در ارتباط بودم و ایشان و آقای توسلی با آقای بهشتی و دیگران مثل طالقانی و رفسنجانی و بازرگان در ارتباط بودند. می­گفتند بهشتی موضع روشنفکری­اش خیلی بهتر است از بازرگان. یک موردش را مثال می­زدند که در انجمن اسلامی مهندسین بحث ویل للمطففین بود و تفسیر آقای طالقانی مطرح شد که نفی استثمار انسان از انسان از این در می­آید و آقای بازرگان گفته بود که این حرف­های توده­ای­­هاست. ولی آقای بهشتی از تفسیر آقای طالقانی دفاع کرده بود و گفته بود این با متن قرآن کاملاً می‌خواند و کاملاً قرآنی است. این حادثه را هم آقای رجایی و هم آقای توسلی برای ما می‌گفتند. بحث این بود که بالاتر از کتاب‌های بازرگان مثل راه طی شده و ذره بی‌انتها و … چیست؟ اما ما یک مجموعه آموزشی می خواستیم که ما را به استراتژی رهنمون کند. آن موقع آقای طالقانی هم می‌گفت کتاب‌های ‌آقای بازرگان طریقت را نشان نمی‌دهد. ما می‌گفتیم بر فرض که به خدا و معاد رسیدیم، همه ویژگی‌های یک مسلمان را هم داریم، حالا باید چه کار کرد؟ آقای طالقانی می‌گفت این را دیگر کتاب‌های بازرگان نشان نمی‌دهد. در چنین فضایی بودیم. یعنی این نیاز بود. آقای بهشتی جلساتی هم داشت که بحث‌های فلسفی می‌کرد و در آنجا گفته بود که من با یکی از مسئولان بالای مجاهدین ارتباط داشتم و او هم روی ایدئولوژی خیلی تأکید می‌کرد. ایشان نتیجه گرفته بود که نیازهای ایدئولوژیک خیلی زیاد است و داشتن این جلسات کار لازمی است و این نیست که همه بروند چریک شوند. اگر هم چریک می‌شوند به این کارها نیاز دارند. آقای رجایی نقل می‌کرد که شهید بهشتی گفته بود ما با فلسفه علمی اختلاف نداریم فقط این ها مبدأ و معاد را بپذیرند اختلاف‌مان حل می‌شود. مارکسیست‌ها از فلسفه علمی صحبت می‌کردند که پایه‌اش در علم باشد. در حالی که فلسفه علمی یک لفظ نیست در تمام ریزدیدگاهش اثر می‌کند و با پذیرش خدا انسجامش به هم می‌ریزد. این‌ها عدم انسجام‌هایی بود که آن زمان وجود داشت. ضعف‌هایی که در سازمان بود نمی‌توانست این مشکلات فکری را حل کند. دیدگاهی که از طرف رجایی و توسلی در دوره هفت‌ماه مخفی بودنم از مرحوم بهشتی می‌شنیدیم هم نمی‌توانست مشکلات ما را حل کند. بعد سال نابینا شدم و به زندان رفتم. شانزده ماه انفرادی بودم و بعد به زندان قصر منتقل شدم. اول آبان سال 57 روزی که آقای طالقانی و منتظری هم آزاد شدند آزاد شدم. بعد رفتم یک روز به منزل عمویم که قلهک بود رفتم تا شب که خلوت‌تر است به خانه آقای بهشتی بروم. یک شب با خواهرزاده‌ام رفتیم. کسان دیگر هم بودند و همه روی زمین می‌نشستند. از زندان و کارها پرسیدند. در آن دوران کتاب امام حسین سازمان را برای ‌آیت‌الله خامنه‌ای برده بود. کتاب شناخت ما را خوانده بودند. به خانه تیمی بچه‌ها آمده بود. تاییداتی که حنیف‌نژاد از آقای خامنه‌ای می‌کرد برای ما خیلی مهم بود که بعد از انقلاب زیاد دور و بر آقای بهشتی نرفتیم. روزهای قبل از انقلاب در مسجد دانشگاه تهران تحصن بود. آقای بهشتی هم بود. کنارش ایستاده بودم. ایشان با یک خبرنگار خارجی مصاحبه می‌کرد. وقتی می‌خواست من را معرفی کند گفت ایشان یکی از همشهری‌های من است. تعجب کردم که بعد از این آشنایی‌ها شاید یک حکمتی داشته و یک مصلحتی دیده که مرا در حد همشهری معرفی کرد و از سوابق و زندان چیزی نگفت. این باعث شد احساس کنیم که نمی‌خواهد زیاد به ما نزدیک شود. 10 بهمن 57 در بهشت زهرا مراسم بود. قرار بود امام بیایند که نیامدند. در آن مراسم آقای بهشتی سخنرانی کرد. آنجا مطرح کرد که ما جمهوری دموکراتیک اسلامی می‌خواهیم. تعجب می‌کنم که آن سخنرانی بعدها پخش نشد و مکتوب‌اش را هم ندیده‌ام. خیلی هم شفاف بود. آقای خامنه‌ای را هم در آنجا دیدم و ارتباط ما با ایشان برقرار شد و ادامه پیدا کرد. بعد از آن بود که مهندس بازرگان جمهوری دموکراتیک اسلامی را مطرح کرد. اول دکتر بهشتی مطرح کرد. ایشان تفکر دموکراتیک را قبول داشت. ناگفته نماند که آقایان رجایی و توسلی می‌گفتند که درخانه‌اش هم رفتار بسیار خوبی دارد و در تربیت بچه‌ها و خانواده خیلی موفق بوده است. بچه‌هایش اصلاً به آقازاده‌ها شبیه نبودند. می‌گفتند کتاب کاپیتال مارکس را به زبان آلمانی خوانده است. درست یادم نیست ولی گویا جمعی در تهران داشتند که آن را با هم می‌خواندند و متن آلمانی را با ترجمه فارسی تطبیق می‌دادند. دیگر من آقای بهشتی را ندیدم تا حزب جمهوری اسلامی را تشکیل دادند. قبل از هفتم تیر ما یک نامه‌ای نوشته بودیم که دیدگاه‌های حزب را می‌خواستیم بدانیم و این نامه را جواب دادند. جمع ما در این باره نظراتی داشت. یکی از دوستان با آقای باهنر تماس داشت. ایشان گفته بود می‌خواهیم افراد وابسته به جریان حجتیه را تصفیه کنیم، شاید چهل درصد اعضای حزب را تصفیه کنیم. تماسی هم با مهندس میرحسین موسوی گرفته بودیم. ایشان کاملاً از طرف آقای بهشتی تأیید می‌شد و حتی شنیده بودیم که آقای بهشتی به آقای آیت تکلیف کرده بود که اگر با اعتبارنامه موسوی مخالفت بکند برخورد حزبی با او می‌شود.

موقع وزارت خارجه مهندس موسوی در مجلس آیت و دوستانش گفته بودند این چون مصدقی است ما رأی نمی‌دهیم. آقای بهشتی در دفاع از مهندس موسوی گفته بود من هم مصدقی‌ام. این دلیل نمی‌شود.

بله، پروسه آیت در حزب در حال افول بود. مواضع میرحسین را ایشان خیلی تأیید می‌کرد. وقتی ما توسط آمریکا محاصره شدیم و نفت را نخریدند، آقای بهشتی خیلی مؤثر بود که راه مبادله با کشورهای بلوک شرق گشوده شود.

ایشان خیلی در انقلاب نقش داشت، در واقع حزب حاکم بودند. آقای بهشتی مرکزیت داشت و بچه‌های انقلاب همه از او حرف‌شنوی داشتند.

موضع دیگرش درباره بند ج لایحه تقسیم زمین بود که از سوی بعضی روحانیون مخالفت شدید با آن وجود داشت. آقایان منتظری و بهشتی و مشکینی فتوا دادند که بند ج تقسیم زمین به لحاظ شرعی اشکال ندارد. ما دیدگاه‌های آیت‌الله منتظری را می‌دانستیم. در زندان شنیده بودیم که ایشان در مبانی فقهی به کار اصالت می‌دهند نه سرمایه. آقای بهشتی هم همین دیدگاه را داشت. نمی‌دانم این دیدگاه از موضع شرعی بود یا از اینکه مثلاً کتاب کاپیتال را خوانده بودند و با دیدگاه‌های اصالت کار آشنا بودند و به عنوان یک نظریه علمی مثلاً از ریکاردو و لاسال و مارکس گرفته بودند. ولی به هر حال روی بند ج هم موضعی محکم داشتند که موضع چپی بود. اکثر فقها ‌آن را قبول نداشتند. بعدها که خاطرات مهندس سحابی را گوش می‌کردیم ایشان می‌گفت که درباره مصادره یا ملی کردن بانک‌ها و صنایع کمپرادور هم چپ‌ترین و رادیکال‌ترین موضع را آقای بهشتی داشت. مثلاً می‌گفت که ما می‌گفتیم بعضی صنایع وابسته که بدهی دارند نسبت به بانک‌ها و نتوانسته‌اند پرداخت کنند می‌توانیم آن را ملی کنیم. آقای بهشتی گفته بود که این‌ها مشروعیت ندارند. به لحاظ شرعی صنایع کمپراتور اصولاً شرعی نیست. مهندس می‌گفت این قاطع‌ترین موضعی بود که در شورای انقلاب وجود داشت. یا در کمیسیون اقتصادی شورای انقلاب ایشان می‌گفت بالاترین و پایین‌ترین طبقه‌بندی در ثروت یک سوم و سه برابر است یعنی ثروتمندترین باید حداثر سه برابر داشته باشد فقیرترین یک سوم. این‌ها را سال 72 به بعد از آقای مهندس شنیدیم که با ایشان ارتباط نزدیک‌تری داشت.

در رابطه با آزادی و نیروهای سیاسی از ایشان چه دیدگاهی سراغ دارید؟

یک از نظراتش این بود که فرمول خشم را قبول داشت. می‌گفت انقلاب روی سه تا پایه بنا شده و سه تا نیرو در پیروزی انقلاب نقش داشته‌اند، حرکت خمینی، حرکت شریعتی و حرکت مجاهدین. به لحاظ فرهنگی و ایدئولوژیک شریعتی، به لحاظ مسلحانه مجاهدین، به لحاظ تشکیلاتی و رهبری امام خمینی. این در خاطرات جلد دوم من هست. آقای توسلی هم در خاطراتش و در مقدمه‌ای که بر خاطرات من نوشته آورده است. آقای ملکی هم که با آقای بهشتی آن موقع خیلی مرتبط بود می‌داند. مرحوم بهشتی با آقای ابریشمچی و بچه‌های مجاهدین ارتباط خیلی نزدیکی داشت.

با توجه به این مواضع و گرایشات چپ ایشان که به مواضع روشنفکران و حتی خود مجاهدین نزدیک بود، چرا درگیری مجاهدین نوک تیزش متوجه این جریان شد؟ در حالی که به لحاظ مواضع تاریخی و سیاسی و حتی فکری در میان روحانیون این‌ها نزدیک‌تر بودند. و اگر روحانیت را ارتجاع فرض می‌کردند باید جناح‌های دیگری که با خود آقای بهشتی هم تضاد داشتند مورد حمله قرار می‌گرفتند.

من نمی‌توانم قضاوت صددرصد بکنم. ولی جای تأمل دارد که مسعود رجوی با خود ما چه برخوردی داشت. ما که نزدیک‌ترین نیرو بودیم و دلسوز سازمان هم بودیم، چه برخورد تندی با ما داشت. حتی بیش از جاسوس‌ها و بریده‌ها و راست‌ها به ما حساسیت نشان می‌داد. من احساسم این بود که ما را یک رقیب داخلی و درون تشکیلاتی می‌دانست و اتفاقاً هر چیزی که درونی تر بود خطرناک‌تر تلقی می‌شد. دچار چنین توهمی شده بود. در این تفکر هر چیزی که اصیل‌تر و درونی‌تر بود دشمن‌تر شمرده می‌شد. انقلاب که شد آقای طالقانی به من گفت که به دوستان بگویید که با توجه به این که زندان محیط محدود و تنگ‌نظری‌ها است و حالا مردم ما انقلاب وسیعی کردند، این تنگ‌نظری‌های درون زندان به بیرون کشیده نشود. اما وقتی که آنها آزاد شدند، مسعود در اولین سخنرانی‌اش در چمن دانشگاه تهران علیه ما به عنوان تجدید نظرطلبان موضع گرفت. در حالی که تجدید نظر طلبی اگر واقعی باشد یک حالت درونی و معرفتی دارد. نباید آن را به حوزه استراتژی کشاند. همان سال 57 در پاریس تحصنی در کلیسای سن ماری بود که درمورد زندانی بودن آقای طالقانی و منتظری و مهندس سحابی و من و سید مهدی هاشمی اعتراض شده بود. عکس این تحصن هم در روزنامه‌ها چاپ شد یعنی عکس من هم روی دیوار بود. مجاهدین باید افتخار می‌کردند که این عضوشان این‌قدر ابعاد توده‌ای پیدا کرده که مردم برای آزادی او از زندان حمایت می‌کنند. در حالی که همان موقع سعادتی نماینده رجوی در زندان قصر به من گفت: تو ابعاد توده‌ای پیدا کرده‌ای و ما در درون سازمان نمی‌توانیم با تو برخورد کنیم. و همین جرم ما شده بود. یعنی به جای اینکه افتخار کنند احساس خطر می‌کردند. یا مثلاً وقتی خاتمی بیست‌ودو میلیون رأی آورد یک ریزشی در درون مجاهدین ایجاد کرد. آخرین فرد که از آنها جدا شد، متین گفت که من به هیچ دلیلی نمی‌توانستم از آنها جدا شوم جز این انتخابات دوم خرداد 76. اما آنها هر جریانی را که درون تشکیلات‌شان ریزش ایجاد کند دشمن اصلی تلقی می‌کنند. خاتمی را فتنه خاتمی و اصلی‌ترین خطر نامیدند. در حالی که با معیارهای دموکراتیک چنین چیزی نیست. سال‌های جنگ برای ختم شهید اکبر توکلی به اراک رفته بودم. آنجا چهار نفر از بچه‌هایی را که از مجاهدین جدا شده بودند دیدم. علتش را پرسیدم، گفتند ما یک سؤال از آنها کردیم که شما از یک طرف در آموزش‌هایتان می‌گویید رفتار دموکراتیک و صلح، از طرف دیگر می‌گویید هر چه رژیم فاشیستی‌تر باشد عضوگیری ما بیشتر می‌شود، این پارادوکس را چه جوری حل می‌کنید؟ در حالی که هر چه رژیم به طرف دموکراسی برود باید به نفعتان باشد و در محیط آزادتر بهتر می‌توانید فعالیت کنید. می‌گفت به جای اینکه جواب بدهند ما را تصفیه کردند. در دوران انقلاب باید با امام خمینی نزدیک‌ترین رابطه را می‌داشتند، به هر حال او زمانی که کتاب ملاصدرا را با نمد می‌گرفتند که نجس نشوند، آن را درس می‌داده، به لحاظ معرفتی آدم مترقی‌ای بوده، سال‌ها علیه کاپیتولاسیون مبارزه کرده، ضد امپریالیسم و صهیونیست بوده به مواضع آنها نزدیک‌تر بود تا دیگران. اما این‌ها می‌گفتند آقای خمینی باعث ریزش نیرو در درون ما می‌شود، مرزبندی‌هایشان را با او بیشتر می‌کردند و به جناح‌های ارتجاعی نزدیک می‌شدند. یا مثلاً ترورهایی که کردند از جناح‌های ارتجاعی نبود، همه از آدم‌هایی که مبارز بودند مثل دستغیب، مدنی، اشرفی اصفهانی، هاشمی‌نژاد که با حجتیه آن برخوردها را کرده بود. من نمی‌دانم این تئوری منشأاش کجا بود که در این‌ها جا افتاده و نهادینه شده بود. باید ریشه‌یابی شود.

اشاراتی کردید که مثلاً در حزب جمهوری اسلامی قرار بود تصفیه‌های انجام بشود،‌آن زمان هم تحلیلی داشتید که هدف از انفجار هفتم تیر استحاله نظام بوده و اینکه یک جابه‌جایی نیروها در نظام انجام بشود و بنابراین تروریسم هدف‌دار است. در حالی که می‌گفتند یک تروریسم کور است. آیا شما هنوز هم با توجه به شواهد تاریخی روی آن تحلیل‌تان هستید؟

تحلیل من نیست. تحلیلی است که خود رجوی در رادیو اعلام کرد گفت ما آنقدر از نیروهای با کیفیت نظام می‌زنیم تا نیرهای کم‌کیفیت حاکم شوند، نیروهای کم‌کیفیت که حاکم شدند توده‌ها خودشان با آنها درگیر می‌شوند، چون نمی‌توانند مملکت را اداره کنند و آن موقع مبارزه توده‌ای می شود. ما یک مقاله در نشریه راه مجاهد نوشتیم که آن چیزی که خطر جامعه است مثلثی است که سه ضلع دارد، یکی روحانیت غیر مکتبی و یکی انجمن ضد بهاییت و یک هم تروریسم آمریکایی. یک جریان نیروها را با انگ و برچسب منزوی می‌کند، بعد افراد حجتیه بخشی دیگر را از درون نظام تصفیه می‌کنند چون در گزینش‌ها و کمیته‌ها و اطلاعات سپاه نفوذ کرده بودند. اگر یک شخصیتی باشد که با انگ و برچسب نشود کنارش زد و تصفیه‌اش کرد، آنجا دیگر باید ترورش کنند و این وظیفه مجاهدین می‌شود. این مثلث را مثلث خطرداری می‌دیدیم و هنوز هم نظرم عوض نشده است. دیدیم به رغم شعار مبارزه با ارتجاع با روحانیت غیرمکتبی کاری نداشتند. منتها بچه‌های انقلاب به این جمع‌بندی تا مدت‌ها نرسیده بودند و می‌گفتند هدفدار نیست و هر کسی دستشان بیاید می‌زنند. این مغزکشی، یک ترفند قدیمی بود، به هر حال کاری بود که با سازمان آزادی‌بخش شد، با خود مجاهدین قبل از انقلاب شد، با انقلاب و حزب جمهوری هم شد. یک تحلیلی در راه مجاهد چاپ شد که این مثلث را خوب باز کرده است. بعضی از فعالان سیاسی که بعد نماینده مجلس هم شدند می‌گفتند که این تحلیلی که در راه مجاهد خواندیم تا سال‌ها مایه فکری ما شده بود. یکی دیگر از مواضع آقای بهشتی این بود که پیش‌نویس قانون اساسی اول را تأیید می‌کرد. در آن ولایت فقیه نبود و به نظر امام هم رسیده بود و شورای انقلاب هم از جمله آقای بهشتی آن را پاراف کرده بود. مطابق آن رئیس جمهور می‌توانست زن یا مرد باشد، می‌توانست سنی یا شیعه باشد. بعد که می‌برند پیش امام ایشان می‌گویند که این خیلی چپ است و برای ایران حالت تندروانه دارد. بعد آقای بهشتی به واژه رجال رسید، چون که رجال در دنیا اعم از زن و مرد است، مثلاً رجال نفتی oilmen یا رجال سیاسی political men. این را گذاشت که با فرهنگ قرآن هم می‌خواند، مثلاً آیه «من المومنین رجال صدقوا ما …» شامل هم زن می‌شود هم مرد. چون زن شهید هم داشته‌ایم. این هم از زیرکی‌ها و تیزهوشی‌های ایشان بود که در قانون اساسی به کار برد. تفکرش دموکراتیک بود. وقتی هم که عمل تصرف لانه جاسوسی شد امام قاطعانه تأیید کرد و با تأیید امام بسیج شدند. آقای بهشتی گفت چون مردم قبول دارند و اکثریت قبول دارد عمل درستی است. وقتی پذیرش عمومی پیدا کرد. دکتر بهشتی چون مدیریت داشت کسانی که می‌گفتند نباید نظام دست روحانیت بیافتد، با او رقابت می‌کردند. دوستان سلامتیان می‌گفتند که او باید تکلیف‌اش را روشن کند که دکتر است یا آیت‌الله. این تئوری که هر منتقد و مخالفی که نزدیک‌تر باشد خطرناک‌تر است خود منطق خطرناکی است. ممکن است یکی صلاحیت‌اش بیشتر باشد و باعث ریزش نیرو بشود، باید صلاحیت او را پذیرفت. محمد حیاتی بعد از انقلاب به من گفت لطفی تو یک حرف نو آورده‌ای می‌خواهی رهبر سازمان بشوی؟ گفتم که ارتباط علی و معلولی بین این دو چه جوری برقرار می‌کنی؟ بررسی شود اگر حرف درستی می‌زنم باید پذیرفته بشود. یا مثلاً در زندان می‌گفتند دستاوردهایتان را بسوزانید. ما حاضر بودیم همه جور کوتاه بیاییم. می‌گفتند تو فقط یک گوشه بنشین، هیچ ارتباطی نداشته باش، غذایت را صبح و ظهر و شب برایت می‌آورند، سر سفره هم نیا. این را هم من قبول کرده بودم و دوستان زیر بار نمی‌رفتند. من یادم است گفتم به خاطر وحدت حاضرم این کار را هم بکنم.

منبع:  یادنامه شرق. سال 86


نسخه چاپی
دیدگاه‌ها