1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
سخنرانی دکتر محمدحسین رجبی در مدرسه دین و دانش

شهید بهشتی مظهر اسماء الهی بود

آیت الله شبیری زنجانی گفتند که یک جلسه ی ویژه ای داشتیم خدمت آقای داماد (ره)، خیلی نبودیم و همین پنج شش نفر بودند: آیت الله منتظری و آقای شیخ مرتضی حائری، آقای مطهری و شهید بهشتی و بنده و … گفتند که ما مباحث فقهی را که نمی شد در همه جا مطرح کرد در آن جلسه مطرح می کردیم. در آن مجلس از آیت الله داماد پرسیده می شود که بالاترین شخص در این جمع از نظر قدرت درک و فهم و قدرت استدلال و احاطه بر مسائل کیست و ایشان بدون مکث پاسخ می‌دهند آقای بهشتی.

شهید بهشتی نصایح اخلاقی عجیبی داشتند. می گفتند وقتی شما فردی را می بینید (که حالا از فرد می توان تعبیر به جناح هم کرد) که تمام وجوه و ابعاد شخصیتی او منفی است، بگردید ببینید که آیا جنبه ی مثبتی در او پیدا می کنید یا نه؛ اگر پیدا کردید به خاطر همان جنبه ی مثبت به او توجه نشان دهید، او را تحسین کنید، از او تقدیر نمایید و مطمئن باشید که آن جنبه رشد می کند و تمام جنبه های منفی را می پوشاند و همان طور هم که اشاره داشتند، این با صبر به دست می آید

 بسم‌الله الرحمن الرحیم. عرض تبریك عید سعید غدیر را به حضور سروران عزیز دارم و سپاسگزارم از برگزار كنندگان محترم مراسم كه این توفیق را نصیب بنده ساختند كه درباره‌ی معلم و مربّی بزرگی كه تاثیر مستقیم و غیرمستقیم ایشان در جامعه‌ی ما غیر قابل انكار هست عرایضی را هرچند کوتاه خدمت دوستان عزیز عرض نمایم.

شهید بهشتی (ره) ویژگی‌های مهمی داشت كه معمولاً در کمتر افرادی می شود آن را پیدا کرد. در عرفان یک بحثی هست مبنی بر اینکه انسان ها مظهر می شوند برای اسماء مختلفی از خداوند تبارک؛ برخی انسان ها که انسان های شریفی هستند مظهر اسماء لطف می شوند و آن ها که انسان های شریری هستند مظهر یکی از اسماء قهر و غضب الهی می شوند. در بحث اسماء هم این موضوع مطرح می شود که برخی اسماء محیط اند یعنی اسماء دیگر را در بر می گیرند و برخی دیگر محاطند یعنی ذیل اسماء دیگر واقع می شوند. اشخاص بزرگ، مظهر اسماء محیط هستند و اسماء محیطی هستند که گاهی اوقات مجموع اضداد را در بر می گیرند. شهید بهشتی تا جایی که بنده با بضاعت فکر خودم توانستم ایشان را دریابم، مظهر اسماء الهی بود.

قبل از اینکه به دوران دانش آموزی خود برگردم اجازه دهید اشاره ای به اواخر عمر ایشان داشته باشم. توجه کنید که در جامعه ما چند دستگی از اول انقلاب متاسفانه رخ داد و قبل از انقلاب هم که من در زندان سیاسی بودم همین چند دستگی ها بود؛ یعنی بین مذهبی ها، غیر مذهبی ها و هم بین این ها با هم. به نظر من این فرهنگ غلط سیاسی بود که به جامعه هم کشیده شد و همان دسته بندی ها در جامعه تبدیل شد به گروهک های مختلف و حتی تشدید هم شد. حالا به غیر مذهبی ها کار نداریم ولی خود مذهبی ها متاسفانه این مشکل را داشتند که وقتی می خواستند راجع به شخص یا جریانی قضاوت کنند حتی اگر همه خصوصیات قضاوت شونده از نظر او مثبت بود در نهایت یک «ولی» می گفت و با یک «ولی» یا «اما» او را جدا می کرد. خوب، این ولی یا اما را راجع به همه می توان گفت و این باعث می شد که هیچ وقت ما به آن امت واحده و تجمع توحیدی تبدیل نشویم. در این میان شهید بهشتی برخوردی عکس این مطلب داشتند یعنی شما توجه کنید زمانی که گروه های چریک های فدایی خلق که قائل به نبرد مسلحانه با جمهوری اسلامی بودند و توده ای ها را محکوم می کردند که شما می گویید با جمهوری اسلامی می توان مسالمت آمیز کار کرد؛ این ها با شهید بهشتی فقط یک جلسه مذاکره کردند که بعد از آن در کل تبدیل به دو گروه شدند. یعنی یک گروه اکثریت که می گفت باید با جمهوری اسلامی همکاری کرد و یک گروه اقلیت که نپذیرفتند. این خیلی جاذبه و احاطه لازم دارد که کسی بتواند دشمن را هم به این شکل جذب کند. یعنی آن ها که کمونیست بودند و قائل به نبرد مسلحانه بودند بعد از ملاقات رهبرانشان با ایشان تبدیل به دو گروه شدند. حالا بعد از شهادت شهید بهشتی و اوضاعی که منافقین پیش آوردند شرایطی پدید آمد که دیگر چندان تفاوت فاحشی بین اکثریت و اقلیت به آن معنا نبود اما این اختلاف به هر حال باقی ماند تا امروز.

ایشان نصایح اخلاقی عجیبی داشتند. می گفتند وقتی شما فردی را می بینید (که حالا از فرد می توان تعبیر به جناح هم کرد) که تمام وجوه و ابعاد شخصیتی او منفی است، بگردید ببینید که آیا جنبه ی مثبتی در او پیدا می کنید یا نه؛ اگر پیدا کردید به خاطر همان جنبه ی مثبت به او توجه نشان دهید، او را تحسین کنید، از او تقدیر نمایید و مطمئن باشید که آن جنبه رشد می کند و تمام جنبه های منفی را می پوشاند و همان طور هم که اشاره داشتند، این با صبر به دست می آید. ایشان تشبیه می کردند که آن نقطه ی کوچک مثل یک لکه چربی است در یک کاغذ سفید که رفته رفته وقتی شما به آن برسید و به آن توجه کنید پخش می شود و تمام کاغذ را می گیرد. ایشان می گفتند که من این کار را کرده ام یعنی تعریف می کردند که شاگردی بود شرور، بی نظم، تنبل، بی تربیت و قائل به هیچ قاعده و قانونی نبود. من فقط می دیدم که خط ایشان خوب است و از او می خواستند که بیاید پای تخته و هر چه می گفتند این دانش آموز روی تخته بنویسد. دفتر کلاس را هم به او می دادند که ایشان بنویسد. بعد این خط خوب را به معلم ها نشان می دادند و در حضور دانش‌آموز از او تعریف می کردند به این ترتیب او رفته رفته رفتارهای جلف و بی ادبانه اش را کنار می گذاشت و برای خودش شخصیتی قائل می شد که این شخصیت آرام آرام در همه ی شئون او تأثیر می گذاشت و رفته رفته او را از یک شاگرد مهارنشدنی به صورت یک شاگرد مدرسه تبدیل کرده بود. توجه کنید تا چه حد تفاوت هست بین این برخوردها؛ یعنی بگردیم در وجود منفی ترین افراد، بلکه یک نقطه ی مثبت پیدا کنیم و آن را ملاک قرار دهیم تا اینکه ما می گردیم که نقاط منفی را پیدا کنیم و آن هم اغلب نکات منفی توهمی و نه نکات واقعی. این رویه ایشان در مسائل اجتماعی هم بود و بنده ارادت به ایشان را قبل از اینکه شاگردشان شوم از مرحوم پدر به ارث بردم که اتفاقاً امروز هم سالگرد ایشان هست چراکه شب عید غدیر مرحوم شدند و از جمله کسانی بودند که در لیست اسامی که آقای اصغرنیا قرائت می کردند نام ایشان هم در کلاس زبان بود و هم در یکی دو لیست دیگر نامشان دیده می‌شد. ایشان قبل از اینکه بنده دبیر شوم دائماً از اوصاف شهید بهشتی ذکر می کردند و افسوس می خورند از این که همان موقع هم برخی قدر ایشان را نمی دانستند و بعضی افرادبودند که حتی مخالفت می کردند با این مسئله که طلاب بیایند اینجا و دروس و علوم جدید را یاد بگیرند. حتی پای درس یکی از علما که ایشان اشکال کرده بود، آن عالم با لحن تندی گفته بود که شما فرنگی مآب هستید و می خواهید اینجا به طلاب چه یاد بدهید و … حتی جایی گفته شده بود که نمی دانیم طلاب بعدازظهرها در یک مدرسه ای می روند فیزیک و شیمی و … می خوانند که حتی نام این دو درس را هم اشتباه تلفظ  کرده بود. ایشان در این شرایط آن وظیفه را ادامه داد و نسلی از طلاب فاضل و به روز را با حمایت هایی که داشت در حوزه شکل داد. شما تصویر آقای بهشتی را در آن دوران دقت بفرمایید که چقدر جوان بودند و برای بنده که مثلاً زمانی در حدود شاید یک ماه پیش از شهادتشان هم خدمتشان رسیدم هیچ تفاوت شخصیتی میان آن دوره ی جوانی و این دوره ی میانسالی در ایشان ندیدم و این خیلی عجیب بود،هیچ تفاوتی. همان شخصیتی که ایشان بعد از انقلاب داشت(در مقام دوم شاید بعد از امام خمینی در جمهوری اسلامی حضور داشت) همان شخصیتی بود که ما از ایشان در این مدرسه هم دیده بودیم. این برای بنده خیلی مطلب جالب و قابل توجهی است. ایشان همان ابهت را در عین تواضع داشتند و همان وارستگی را و همان طور که آقای اصغرنیا هم اشاره داشتند از راه رفتن شان درس می گرفتیم تا سخن گفتن و گوش دادن. یعنی ایشان سخن کسی را گوش می داد تا پایان و هیچ گاه صحبت کسی را قطع نمی کرد؛ طبق همان اصلی که قرآن به ما دستور داده که «واسمعوا» یعنی بشنوید. مشکل ما این است که اغلب حاضر نیستیم گوش دهیم در حالی که ما اغلب متکلم هستیم و گوش هم که می خواهیم بدهیم پیش خودمان داریم مرتب یک سری جملات را مرور می کنیم که بلافاصله بعد از اینکه حرف های طرف مقابل تمام شد ما ادامه دهیم. یعنی گوش نمی دهیم که دریابیم و ایشان واقعاً گوش می دادند. گوش دادن در مقام سیاست می شود مدارا، می شود انصاف، یعنی توجه داشته باشیم به اینکه طرف چه می گوید، او را دریابیم و بعد قضاوت کنیم. تحمل، تسامح که این ها در واقع نمود اجتماعی این برخورد است. بعد هم اینکه گاهی ایشان خیلی راحت حرف های مخالف را می پذیرفتند، خیلی سریع. یعنی به محض اینکه کسی چیزی می گفت که ایشان اول قبول نمی کردند وقتی طرف توضیح می داد چنانچه توضیح مستدلی داشت ایشان با یک صراحتی می گفتند که من حرف شما را تأیید می کنم و حق با شماست. این ویژگی علاوه بر اینکه نیاز به شجاعت دارد لازمه‌ی دیگر آن، عدم گرفتاری در نفسانیت هم هست و آن عمق وجه نظری که یک مسلمان باید داشته باشد که حق را بیان کند.

من به یاد بزرگواری ایشان این نکته را هم عرض کنم که خاطرم هست مرحوم پدرم از شهادت ایشان خیلی ناراحت بودند، خیلی زیاد و من یادم است که وقتی فاجعه هفت تیر رخ داد مسافرت رفته بودم. وقتی بازگشتم منزل مثل خیلی از خانه ها ماتم زده بود و ایشان خیلی بی تابی می کرد. حضرت آیت الله شبیری زنجانی را عصرهایی به منزل دعوت می کردند که چنانچه در تراجم رجال کشف جدید داشتند (دست نگه می‌داشتند) آن را مطرح نمی کردند تا با ایشان طرح کنند. یعنی ایشان تشریف بیاورند تهران و یا خودشان بروند قم. یک بار که ایشان تهران تشریف داشتند و من هم چایی برایشان می آوردم به این نکته رسیدم که آیت الله شبیری زنجانی به ابوی گفتند که یک جلسه ی ویژه ای داشتیم خدمت آقای داماد (ره)، می گفتند خیلی نبودیم و همین پنج شش نفر بودند: آیت الله منتظری و آقای شیخ مرتضی حائری، آقای مطهری و شهید بهشتی و بنده و اسم یکی دو نفر دیگر را هم که الان حضور ذهن ندارم، بردند. گفتند که ما مباحث فقهی را که نمی شد در همه جا مطرح کرد در آن جلسه مطرح می کردیم. در آن مجلس از آیت الله داماد پرسیده می شود که بالاترین شخص در این جمع از نظر قدرت درک و فهم و قدرت استدلال و احاطه بر مسائل کیست و ایشان بدون مکث پاسخ می‌دهند آقای بهشتی. این خیلی باعث تحیر همه بود که با این وجود که آدم های بزرگی در این جلسه حضور داشتند مثل آیت الله حائری، آیت الله منتظری، مرحوم شهید مطهری، خوب ما انتظار داشتیم یکی از آن ها را بگویند با توجه به اینکه شهید بهشتی یکی از جوانان آن جمع بودند که در نهایت ابوی بنده فرمودند که خوب! در این زمینه هم ما متوجه شدیم که ایشان علاوه بر ویژگی های اخلاقی و شخصیتی در حوزه شخصی و سیاست دارای این وجه نیز بودند که از نظر فقاهت هم دارای این برگزیدگی هستند. حالا این همه عظمت را شما بگذارید در کنار تواضع ایشان. این نیست که انسان فکر کند که آقای بهشتی فقط یک شخص اجرایی و مدیر موفقی بوده است. افسوس روزگار ما وفا نکرد که ما بتوانیم از آثار ایشان بیشتر استفاده کنیم. خود بنده از ایشان آموختم که اسلام و ایمان به عمل است. من ندیدم هیچ وقت تظاهری داشته باشند به برخی اعمالی که نوعی تقدس مآبی در آن وجود داشته باشد و به واقع نشان می دادند خدمتگزار یعنی چه. به اعتقاد من شخصی بود که خواب و بیداری اش عبادت بود و چون زندگی اش برای خدا بود همه ی شئون زندگی ایشان بدون شک برای هر کس که کمترین شناختی نسبت به ایشان داشتند عبادت بود.

خاطره ای را هم راجع به نظم ایشان مطرح می کنم. ما دانشجو بودیم که شهید بهشتی از اینجا تبعید شدند به تهران. دیگر ما ایشان را ندیدیم جز گاهی که می آمدند و می رفتند و احتمالاً مثلاً در خیابانی جایی ایشان را می دیدیم. ما دانشجو شدیم و آمدیم تهران و بعد از اینکه دومین انجمن اسلامی را تشکیل دادیم رفتیم خدمتشان و دعوتشان کردیم برای سخنرانی در دومین انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه ادبیات. ایشان به برنامه هایشان نگاه کردند و گفتند چهل روز دیگر به من زنگ بزنید ساعت شش صبح! ما تعجب کردیم چراکه با هر کس دیگر که صحبت می کردیم یا می پذیرفت یا می گفت که مثلاً بروید فردا بیایید. این که ایشان گفتند چهل روز دیگر ساعت شش صبح، گفتم احتمالاً این هم به نوعی به تأخیر انداختن است. یکی دو هفته گذشت زنگ زدم، گوشی را خودشان بر می داشتند گفتم بابت همان موضوع تماس گرفتم. فرمودند که «از زمانی که به شما گفته بودم حدود بیست و چند روز دیگر باقی مانده است.» دوباره یکی دو هفته گذشت و من دوباره تماس گرفتم. گفتم شاید باز منظورشان این بوده که چند روز دیگر تماس بگیرید. دوباره ایشان گفتند «هشت روز دیگر باقی مانده است.» روز موعود ساعت شش صبح مصادف بود با روزهای زمستان. ساعت شش صبح هنوز تاریک بود و به نظرم آمد که الان خیلی وقت مناسبی نیست بخواهم تماس بگیرم و گذاشتم حدوداً نیم ساعت دیرتر تماس گرفتم. وقتی ایشان تلفن را برداشتند حتی قبل از اینکه من خودم را معرفی کنم گفتند:«سلام علیکم آقای رجبی، بنده الان حدود نیم ساعت است که منتظر تماس شما هستم.» حالا البته آقازاده های ایشان هم حضور دارند که من از ایشان شنیدم که شهید بهشتی حتی در منزل و زندگی خصوصی هم همین نظم را داشتند. و با وجود دارا بودن این همه نظم و این همه انضباط یک آرامش درونی داشتند. با اینکه ایشان بسیار اهل ذوق و اهل شور هم بودند با این وجود بنده هیچ وقت شتابزدگی در ایشان ندیدم؛ یک طمأنینه ی خاصی ایشان داشتند که این ویژگی را شاید امروز به لحاظ روانشناسی تعبیر به اعتماد به نفس کنند که به نظر بنده تعبیر مناسبی شاید نباشد. این طمأنینه ی خاص ایشان باعث شده بود که هیچ وقت بلافاصله آشفته نمی شدند و هیچ وقت درجا در مورد موضوعی تصمیم نمی گرفتند و در عین حال یک تسلط خاصی روی نفس خودشان داشتند که یک نمونه از آن را هم آقای حجتی به آن اشاره کردند و البته باید توجه داشت تا کسی بر خودش تسلط نداشته باشد تسلط معنوی و فکری هم بر دیگران نخواهد داشت. و از آنجا که ایشان بر خودشان فوق العاده تسلط داشتند بدون اینکه روح سلطه جویی داشته باشند حضورشان نوعی استیلا و احاطه را نشان می داد.

دیگر خاطره ای که در ارتباط با صلابت شخصیتی ایشان در خاطرم است مربوط می شود به ماجرای مدرسه فیضیه و مسئله رفراندوم که شاه می خواست بر پا کند. آن زمان به دستور شاه یک سری اراذل و اوباش را ریختند در خیابان ها که درب مغازه هایی را که اعتصاب کرده بودند را بشکنند. در این میان یک سری زندانیان را هم آزاد کرده بودند که این ها برای ایجاد رعب و وحشت عمومی به خیابان ها آمده بودند و پلیس هم حمایتشان می کرد و همه شعارشان این بود که می گفتند «جاوید شاه».

آن زمان چون بخاری ها با چوب می سوخت در گوشه حیاط مدرسه خرواری هیزم شکسته و ریخته بودند. بچه های کم سن و سال به شوخی یک سری هیزم ها را به تقلید از این ها آتش زده بودند و ذغال آن را به درهای کرکره ای سرویس های بهداشتی می کشیدند و «جاوید شاه» می گفتند. ناگهان من دیدم که همه به یکباره ساکت و متواری شدند. پرسیدیم چه شده است. دیدم یکی از بیرون آمده می گوید که آقای بهشتی دارد می آید که تازه هنوز هم نرسیده بودند. مدتی طول کشید که ایشان برسند. اصلاً این نبود که ایشان بخواهند خشونتی خرج دهند، حضور ایشان یک حضور تأثیرگذار بود از هر نظر و این هم به این خاطر بود که ایشان به خودشان تسلط داشتند و شیطان درون را اسیر و مهار کرده بودند.

بیش از این وقت عزیزان را نمی گیرم اگر زمانی فرصتی بود خصوصاً برای نوشتن، گفتنی هایی هست که امیدواریم انشاءالله گردآوری شود تا ره توشه ای باشد برای عزیزانی که می خواهند اقتدا بکنند به بزرگوارانی که ما نیاز به اقتدا و پیروی از آن ها داریم.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته


نسخه چاپی
دیدگاه‌ها