1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است

«در جست‌وجوی حقیقت» (۱)

 متنی که مشاهده می کنید پیش از این در همین سایت منتشر شده است، اما مناسب دیده شد به مناسبت دوم آبان، سالگرد تولد شهید آیت الله دکتر بهشتی بازنشر شود. این متن، نوشتاری از شهید بهشتی است که بیش از پنجاه سال قبل در چهار شماره ماهنامه «مکتب اسلام» منتشر شده است.

بنا بر شواهد و قرائن بدست آمده از خاطرات همکلاسی های شهید بهشتی در دبیرستان سعدی اصفهان، این داستان را می توان روایتی از خود %d8%af%d8%a8%db%8c%d8%b1%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d8%b9%d8%af%db%8cشهید بهشتی و رابطه اش با دوستان همکلاسی اش دانست. اصفهان آن روزگار، جامعه ای چندفرهنگی به شمار می آمد. حضور اقلیت های کلیمی و ارمنی و همزیستی مسالمت آمیزی که طی قرن ها در میان مسلمانان و پیروان ادیان دیگر شکل گرفته بود از یک سو، و وجود و بروز قشری متدین اما خشک مغز از سوی دیگر، سید محمد بهشتی را به جستجوی راهی بر می انگیزد که در آن، دینداری با مدارا با دیگر ادیان سازگار باشد. داستان البته ناتمام می ماند که علت آن بر ما پوشیده است، اما جستجوی بهشتی در سالیان پس از انتشار این سلسله داستان ناتمام، ادامه یافت. سال های پربار اقامت در آلمان و مدیریت مرکز اسلامی هامبورگ، شاهد به بار نشستن دغدغه های وی در این زمینه بود. در شیوه زیست مسلمانی که بهشتی مردم را به آن فرا می خواند، اختلاف باورها و مسلک های رایج در ادیان و مذاهب گوناگون، مانع برقراری روابط انسانی مبتنی بر اخلاق و نوعدوستی نیست و سنی و شیعه و کلیمی و مسیحی و زرتشتی و مسلمان می توانند در عین پایبندی به مسلک خویش، به الگوهای زیستی یکدیگر احترام بگذارند و مبلغان دینی و مذهبی به جای پراکندن تخم تفرقه و نفرت و خشونت، بذر محبت و همدلی و همزیستی بپاشند. شاید اگر تلاش های شهید آیت الله دکتر بهشتی و امام موسی صدر و همفکرانشان که در بستری که مرحوم آیت الله العظمی بروجردی فراهم کرده بود رشد کرده بود تداوم می یافت، جهان اسلام شاهد وضعیت اسفبار کنونی نبود.

 

بنیاد نشر اثار شهید ایت الله دکتر بهشتی

۱- دوره کودکی

چهارده سال بیشتر نداشت و در یکی از دبیرستان های ممتاز شهر خود تحصیل می کرد. بچه ای بسیار باهوش و در میان همگان سرشناس و انگشت نما بود در کلاس با دو نفر دیگر روی یک نیمکت می نشست؛ «رضا» و «رحمت»، رحمت درشت هیکل، نسبتاً تنومند و از شاگردان متوسط کلاس بود، ولی ذوق نویسندگی داشت، خوب می نوشت و خوب تر صحبت می کرد، سری پرشور داشت؛ در نوشته ها و گفته هایش موجی از احساسات به چشم م‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ی خورد که از آزادیخواهی و تجددطلبی او حکایت می کرد. پدر و برادرش کارمند دولت بودند، پدرش در شهرداری و برادرش در فرهنگ و آموزگار بود. اغلب با همقطارهای خود که از تمدن جدید چیزی به گوششان خورده بود و شیفته ی آن شده بودند معاشرت داشتند. رضا، به عکس، ریز اندام و گوشه گیر بود، با اینکه هوش و استعداد خوبی داشت از شاگردان متوسط کلاس و در بعضی درس ها ضعیف بود، به جریان هایی که در کلاس و مدرسه پییش می آمد کاری نداشت و با هم کلاسی هایش کمتر معاشرت می کرد، کمی تنبل و بی حال می نمود. حتی در ساعت های ورزش در میدان حاضر نمی شد و در بازی شرکت نمی کرد. پدر رضا مردی نسبتاً فاضل و در ادبیات، فقه و اصول، منطق و کلام وارد بود و می توانست قسمتی از کتاب های مربوط به این فنون را تدریس کند. سابقاً روحانی و در آن موقع مدیر یک دبستان دولتی بود. رضا همان وقت پیش پدرش به تحصیل این علوم اشتغال داشت و به همین جهت درس عربی او در کلاس از همه ی درس های دیگرش بهتر بود. بسیار اتفاق می افتاد که غیر از کتب درسی دبیرستان کتاب دیگری همراه می آورد و در کلاس مطاله می کرد. گاهی درست همان موقع که معلم در کلاس داشت مساله مشکلی حل می کرد یا درس ریاضی سختی می داد، رضا بدون اینکه گوشش به حرف های معلم بدهکار باشد در عالم خود بود و کتاب نحو یا فقه یا اصول مطالعه می کرد. رضا و رحمت و حمید یک ردیف مانده به آخر کلاس نشسته بودند و رضا می توانست در بیش تر ساعات، دور از نظر معلم، به مطالعه کتاب های خود بپردازد.

«حمید» چهارده ساله با این دو هم کلاس متضاد در روحیه یعنی رحمت و رضا، همنشین و معاشر بود. شگفت آنکه در روحیه حمید هر دو جنبه یافت می شد، همچون رحمت سری پرشور داشت و همچون رضا فکری متوجه به علوم دینی و مسائل مذهبی. اصولاً حمید در خاندانی علمی و روحانی متولد و بزرگ شده و پدرش خود مردی روحانی بود. بارها اظهار تمایل کرده بود که حمید تحصیلات دبیرستان را رها کند و در سلک روحانیت درآید تا نمونه ای از رجال برجسته علمی و روحانی خاندان خود گردد، ولی حمید برای قبول این نظر چندان آمادگی نداشت، حتی یکی دو بار موقع تابستان که مدارس تعطیل بود به اصرار پدرش به خواندن صرف و نحو عربی پرداخت و قسمتی از کتاب جامع المقدمات را (که مجموعه ای است از چهارده رساله ی کوچک و متوسط: بعضی در صرف و بعضی در نحو، یک رساله در منطق و یک رساله در آداب المتعلمین که حتی آداب دانش آموزان این کتاب را در مدارس قدیم ایران و بسیاری از کشور های اسلامی دیگر، در آغاز اشتغال به تحصیل می خوانده اند)، ‍‌پیش یکی از پیرمردهای فامیل خواند ولی چون علاقه نداشت، با استعداد سرشار و پیشرفت شگفت آوری که در سایر قسمت ها داشت، در این قسمت چندان پیشرفت نکرد و خوب روشن بود که این فقط در اثر بی علاقگی او به این درس بود.

با این حال، حمید بچه ای با ایمان و به مسائل دینی آشنا و پایبند بود، با این که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود یک رکعت نمازش ترک نمی شد، همه ی ماه رمضان را روزه می گرفت و بسیاری از مستحبات را به جا می آورد و احکام طهارت و نجاست را به خوبی می دانست و مراعات می کرد. در کلاس او چند نفر مسیحی بودند. حمید با آنها سلام و علیک و در داخل مدرسه کم و بیش معاشرت داشت، با آنها به نرمی و ملاطفت رفتار میکرد و هرگز خوشخویی با دیگران، حتی یک نفر مسیحی را که از دستورهای عالی اخلاقی اسلام است زیر پا نمی گذاشت. بارها از زبان این و آن شنیده یا در نوشته های دینی خوانده بود که پیغمبر اسلام (ص) با دیگران آنقدر با مهربانی و ملاطفت رفتار می کرد که حتی دشمنان آن حضرت اسیر محبت و در برابر لطف و نوازش او شرمنده بودند. مسلمانان پاکدل نیز از این روش پسندیده پیروی می کردند و همین خوشرفتاری پیغمبر اکرم (ص) و پیروانش یکی از مؤثرترین عوامل پیشرفت اسلام بود. اصل در اسلام ملایمت و خوشرفتاری با همه افراد بشر است و هر کجا دستوری برخلاف این اصل دیده می شود به مقتضای علل و عوامل دیگری است که اهم آنها مصالح سیاسی امت اسلام است. حمید در اثر ملایمت ذاتی و تربیت خانوادگی و با آشنایی به اهمیت دینی خوش سلوکی با مردم، مراقب بود در رفتارش نسبت به همکلاسی های مسیحی، حتی در بیش تر قسمت های مربوط به طهارت و نجاست، هیچ گونه خشونت بیجا وجود نداشته باشد. همین امر باعث شده بود که مسیحی های کلاس به او به دیده مودت و احترام می نگریستند بخصوص که حمید در بیشتر درس ها در کلاس، نفر اول و در دبیرستان سرشناس بود. بیش تر محصلین او را می شناختند و به هوش و ذکاوت او واقف بودند.

ایمان حمید به مبانی اسلام چنان قاطع و صریح بود که هیچ جریان دشوار زندگی و شبهه و مغلطه نظری در او مؤثر نبود و او را از راهی که می رفت بازنمی داشت. این ایمان در حمید از راه بحث و استدلال به دست نیامده بود بلکه قسمتی فطری و قسمت بیش تری القائی بود.

ایمان حمید انعکاسی از ایمان پدر، مادر، برادر، خواهر، بستگان و دوستان و به طور کلی همه کسانی بود که به آنها علاقه و از کودکی معاشرت داشت. محافل دینی که رفته بود، آداب دینی که بجا آورده بود، سخنرانی ها و مواعظ مذهبی که شنیده بود، کتاب هایی که خوانده بود، زیارت هایی که رفته بود، عکس ها و تصویرهایی که از  شخصیت های برجسته دینی و اماکن متبرکه دیده بود و بسیاری چیزهای دیگر از این قبیل اثر این القاء ها را در او قوی ترمی ساخت، به آن رشد می داد و آن را تربیت می کرد.

یک روز صبح حمید و رضا با هم وارد مدرسه شدند، توی حیاط مدرسه، دم در، الکساندر، یکی از دانش آموزان مسیحی، به آنها برخورد، سلام کرد و جلو آمد تا با آنها دست بدهد، حمید دست پیش برد و دست الکساندر را با محبت فشرد ولی رضا ابرو های خود را در هم کشید و حتی جواب سلام الکساندر را هم نداد. حمید و الکساندر یکی دو دقیقه با هم صحبت کردند. بعد یکی از رفقای الکساندر او را صدا کرده و از حمید و رضا خداحافظی کرد و رفت.

  • حمید: رضا جان راستی من نفهمیدم چرا اینقدر با الکساندر بد رفتاری کردی؟ آخر رفیق این که رسم معاشرت نیست، این جوانک مسیحی به تو سلام

 می کند جوابش نمی دهی، ابروهایت را درهم میکشی و مثل مجسمه می ایستی؟

  • رضا: آقا حمید، من اصولاً با روش تو مخالفم. خدا در قرآن می فرماید: «یا ایها الذین آمنوا لا تتخذوا الیهود و النصاری اولیا‌‌ء» یعنی ای مسلمان ها،

یهودی ها و مسیحی ها را دوست خود مگیرید و با آنها رفاقت نکنید. من این آیه را همین امروز صبح در سوره «مائده» خواندم، اگر اشتباه نکنم آیه

 پنجاه و یکم بود. مسلمان باید با مسلمان رفیق شود و با آنها که مسلمان نیستند رفاقت نکند.

هنوز صحبت رضا تمام نشده بود که زنگ مدرسه به صدا درآمد، بچه ها همه به کلاس رفتند، حمید و رضا هم به کلاس خود رفتند. حمید امروز سر کلاس حواسش جمع نبود، به درس توجهی نداشت، حرف رضا در او سخت تاثیر کرده بود و فکرش را مشغول داشته بود، به خصوص که رضا حرف خود را با یک آیه از قرآن مستدل کرده بود. مدتی گذشت، حمید در عالم خود بود، درباره ی حرف رضا و آیه ای که خوانده بود فکر می کرد و سعی می کرد آیه از یادش نرود. ناگهان متوجه شد که معلم هندسه قسمتی از درس تازه را گفته و او اصلا متوجه نشده است. ناراحت شد، تصمیم گرفت بر این حواس پرتی نابهنگام غالب شود، فکرش برقی زد و گفت: …

      پایان قسمت اول


نسخه چاپی
دیدگاه‌ها