1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
خاطرات سید محمدمهدی جعفری از شهید بهشتی / قسمت سوم (پایانی)

شهید بهشتی انتقاد از خود را با آغوش باز می پذیرفت

­­مدرسه رفاه به عنوان محل اسکان امام انتخاب شد و لذا نام آن جا را «کميته استقبال» گذاشتند چون که قرار بود از امام استقبال کنيم. اولین بار که از آمدن امام جلوگيري کردند و بار دوم در دوازده بهمن آمدند و در مدرسه ساکن شدند، ما هم در خدمت بزرگواران بوديم، شهيد بهشتي، شهيد مطهري و شهيد مفتح همگی اين جا را مي گرداندند. آقاي خامنه اي هم که آن جا تشريف داشتند. ما يک کميته تبليغات درست کرديم، به دوستان گفتيم حالا آمديم و انقلاب پيروز شد، ما که نمي دانيم که کي مي شود، ولي خوب اگر پيروز شد و خواستيم راديو و تلويزيون را ا داره کنيم، چه کار کنيم؟ قطعا بايد اين نیاز را تأمين کنيد. يک کميته‌اي زير نظر آقاي خامنه‌اي تشکيل داديم با نام کمتيه تبليغات که آقاي ميرحسين موسوي، آقاي محسن يزداني، خانم رنجبر، آقاي دکتر غلامعباس توسلي،آقاي مجتهد شبستري، آقاي اسد‌الله بادامچيان، شايد حدود بيست نفری در اين کميته عضو بودند؛ هم بودند در آن جا هم از رهنمودهاي آقايان استفاده مي کرديم و هم نشريه‌اي داشتيم که به نام «امام» منتشر می‌کرديم و براي راديو و تلويزيون برنامه مي‌ريختيم. کارهايي که بعدها لازم مي شد که اتفاقا شايد موثرترين کميته اش هم همين بود. به هر حال خدا توفيق داد انقلاب اسلامي خيلي زودتر از آن چه که پيش بيني مي‌شد پيروز شد.

در شب بیستم یا بیست و یکم  بهمن بود که اعلام شد که حکومت نظامي بيست و چهارساعته است و شايع کردند که مي‌خواهند آن جا بمباران کنند. شهيد بهشتي آمد و به ما گفت کسي اين جا نماند. ما داريم مي رويم بيرون. گفتم امام چه؟ گفتند که امام هم رفته اند بيرون و بعد معلوم شد که امام به مدرسه علوي رفته بودند. اتفاقا ما هم از مدرسه رفاه بيرون رفتيم، ولي یا در مدرسه علوي بوديم و يا خانه‌هاي اطراف. من و آقاي مهندس توسلي رفتيم منزل پدر مهندس يزدي که روبروي مدرسه علوي در خيابان ايران واقع شده بود، تا صبح آن جا مانديم و مواظب بوديم. تير اندازي مي شد، شبی شلوغ بود. ايشان آمدند خيلي با ملايمت گفتند که برويد، اين جا خطر دارد.

–         شهيد بهشتي در کميته استقبال، مسئوليت خاصي داشتند؟

–         بله، ايشان همه مسئوليت‌ها را تقسيم کرده بودند. البته عنوان خاصش را نمي دانم، ولي مي دانم که ايشان و شهيد مطهري و آقاي موسوي اردبيلي و… اينها ظاهراً يک کميته خاصي تشکیل داده بودند که تماس با امام به عهده اينها بود. قبل از آمدن امام و هم بعد از آمدن امام در واقع اداره کميته کاملاً به عهده اينها بود.

–         آن موقع هنوز صحبت از شوراي انقلاب نبود؟

–         چرا شوراي انقلاب بود، ولي آقاي مهندس بازرگان وقتي رفته بود پاريس، امام هم از ايشان و هم از شهيد مطهري يک ليستي خواسته بود و به هر دو هم گفته بود که البته من تعهد ندارم که هر اسمي شما بدهيد بپذيرم، از بين اسم‌هايي که شما مي‌دهيد انتخاب مي‌کنم. آقاي مهندس بازرگان اسم‌هايي را که نوشته بود، البته نه به طور کامل، ولي تا اندازه‌اي که به نظر ما رساند اينها را که همه اين‌هايي که اسم بردم عضوش بودند. اتفاقاً آقای بازرگان آقاي مهندس سحابي را در لیستش ننوشته بود و ما هم از آقای بازرگان گله کرديم. ايشان گفت که من توجه نداشتم قصد خاصي نبود و مهندس سحابي را اضافه کرد. شهيد بهشتي و شهید مطهري همه عضو بودند. بعد از اینکه افراد نهایی را تعيين کردند معلوم شد که از بين افراد لیست، امام خودشان آزادانه انتخاب کردند. بعد از پيروزي انقلاب هم يعني بعد از بيست و دو بهمن ما رفتيم در کميته تلویزیون و برگشتيم، غير از خود آقاي خامنه اي که مسئوليت ديگری داشتند و آن جا ماندند، بقيه همه رفتيم در کميته تلویزیون و مشغول برنامه ريزي و نظارت شدیم  که حکم را امام براي آقاي قطب زاده و دکتر توسلي و آقاي مجتهد شبستري داده بود. آقاي قطب زاده به خلخالي گفت که مديريت سه نفره امکان ندارد گفت برو حکم را براي شخص من بگير و من قول مي دهم که با اين سه نفر همکاري داشته باشم. خلخالي حکم را برد اتفاقا آورد و ديدند که به اسم قطب زاده است، اما آقايان قبول نکردند. حدود بيست نفر بودند. همه رفتيم راديو و تلويزيون البته ما با کميته هم ارتباط داشتيم که بعد شد کميته انقلاب. اشخاصي را که مي آوردند بازجويي مي کرديم و اگر مي ديديم سربازيِ پاسباني چيزي هستند همين طوري آزادشان مي کرديم، ولي آن هايي که احساس مي کرديم مأموريتي داشتند و چيزي بودند نگه مي داشتيم که بعدها محاکمه شان کنند.

من ديگر با شهید بهشتی تماسي نداشتم تا اين که حزب جمهوري اسلامي تأسيس شد و وقتي که تأسيس شد رفتم نزد دکتر مفتح به ايشان گفتم که شما چه کساني هستيد؟ آقاي مطهري هم هست يا نه؟ گفت نه آقاي مطهري نيست. آقاي بهشتي هست و من هستم و باهنر و آقاي خامنه اي و آقاي هاشمي ما پنج نفر عضو هيئت موسس هستيم، گفتم چطور مگر؟ گفتم هيچي، مي خواستم اطلاع پیدا کنم.  شايد نظر شهيد مفتح اين بود که آيا شما هم عضو مي شويد؟ گفتم نه. من ديدم که اسم نهضت آزادي را به زبان نياورد.احساس کردم که، ما در نهضت آزادي فعال بوديم بخصوص وقتي که امام نخست وزيري را به مهندس بازرگان داد از خودشان و از مرحوم آقاي طالقاني شنيديم که امام گفته ایشان از نهضت آزادي استعفا بدهد و نخست وزير بشود. آقاي بازرگان گفت که من نخست وزيري را نخواستم شما تکليف کرديد به من و من حاضر نيستم استعفا بدهم اگر مي خواهيد که بايد عضو باشم، وگرنه اصلا نمي پذيرم. آقاي طالقاني گفت که من به امام پيشنهاد کردم که نه آقاي مهندس بازرگان از نهضت آزادي استعفا بدهد و نه شما ايشان را به عنوان عضوي از نهضت آزادي نخست وزير کنيد. شما در حکمتان بنويسيد که من شما را جداي از نهضت آزادي نخست وزير کردم، گفت امام و مهندس بازرگان پسنديدند. امام هم اشاره کرد به شهيد بهشتي شهيد مطهري و کسي ديگر يادم نيست و از آيت الله طالقاني اسم برد و گفت که اين ها اصرار مي کنند و من هم اصرار مي کنم که شما هم باشيد. معلوم شد که بخصوص شهيد مطهري خيلي روي مهنس بازرگان حساب مي کرد و اصرار مي کرد ايشان نخست وزير بشود. مهندس بازرگان گفت حالا که اين طور شد اجازه بدهيد که من استخاره بکنم. امام گفت خيلي خوب الان استخاره کن. مهندس بازرگان مي گويد من شوخي کردم گفتم که عمر سعد يک شب به امام حسين فرصت داد، شما به من يک شب فرصت نمي دهيد؟ مي گويد امام خنديد و گفت خوب تا فردا صبح، مي گويد من رفتم با قرآن استخاره کردم و خوب آمد و صبح رفتم پذيرش را اعلام کردم و نامه نوشتم از اين جهت ما اعلاميه اي داديم در نهضت آزادي با خودمان قرار گذاشتيم که ما در کار اجرايي شرکت نکنيم و نهضت آزادي را اداره کنيم که مهندس بازرگان از جانب نهضت آزادي نگران نباشد. قرار شد  ما نه در کارهاي اجرايي دخالت کنيم و نه دولت خودش را نهضتي بداند و نه اخلالي در کار باشد. از اين جهت ما اعلاميه اي داديم خدمت مهندس بازرگان که شما خيالت راحت باشد و شما همانطور که امام فرمودند بدون وابستگي به هيچ گروهي به وظيفه خودتان ادامه دهيد. از اين جهت ما نمي خواستيم که از نهضت آزادي در حزب جمهوري اسلامي باشيم و مي خواستم نهضت آزادي را نگه دارم. بعد از مدتي آقاي ميرحسين موسوي ما را ديد و گفت با شهيد باهنر صحبت کرده ام و مي خواهم بروم مطالعه کنم ببينم چطور است که در آن جا عضو بشوم؟ چون آقاي مير حسين موسوي قبلا با  ما همکاري مي کرد البته نه به عنوان نهضت آزادي بلکه به اسم ديگر و در جاي ديگري بود، شايد اصلا گرايش به نهضت آزادي هم داشت، اما بين اين دو ايستاده بود. رفت و دو روز بعد دوباره مرا ديد گفت که من رفتم وضع را ديدم و ديدم خيلي مردمي است از اين جهت من رفتم آن جا. گفتم بسيار خوب، من غير از اين هم چيزي نگفتم، اما فکر کرد که من ناراحت شدم. گفت آقاي جعفري ديگر دوره نهضت آزادي گذشته است. گفتم من نفس مي کشم که در اين نهضت آزادي بنشينم، به هر حال مي دانم که هر چيزي که شما انتخاب کنيد، انتخاب خوبي است، اما من خودم نمي توانم باشم. چند بار رفتم در حزب جمهوري با شهيد باهنر يا بهشتي کار داشتم، اما من خودم با آنها خيلي خود را نزديک احساس مي کردم انتقادي اگر داشتم نسبت به اين افراد حزب، يا رفتار و اعمال حزب، مي رفتم به آقايان مي گفتم که انتقاد از دور و پشت سر نباشد. شهيد بهشتي با آغوش باز مي پذيرفت خيلي هم تشکر مي کرد مي دانست که من در نهضت آزادي فعاليت دارم، ولي يقين داشت که من دلسوزانه مي آيم مي گويم.شهيد باهنر با اين که فقط گفت که چرا نمي رويد انتقادهايي که نسبت به مجاهدين داريد به آن ها بگوييد؟ گفتم آقاي دکتر باهنر من انتقادهايي که به حزب جمهوري دارم به شما مي گويم و انتقادهايي که به مجاهدين دارم مي روم به خودشان مي گويم، نمي آيم انتقادهاي آنها را به شما و انتقادهاي شما را پشت سرتان به آن ها بگويم. خنديد و گفت نه من شوخي مي کنم و منظورم اين نبود که شما ايراد و عيب آن ها را به ما بگوييد. گفتم نه من مي روم به آنها مي گويم مي خواهد خوب باشم و مي خواهد بد باشم. من حقيقتاً دلسوز انقلابم و دعوا در مقابل هيچ کسي هم ندارم، نمي توانم همين جور در نهضت آزادي بنشينم و اعلاميه عليه حزب جمهوري و مجاهدين و ديگران بدهم. من همه را متعلق به خودم مي‌دانم و از اين جهت مي‌آيم عيب و ايرادهاي شما را به خودتان مي‌گويم تا برطرف کنيد. بچه هايي که قبلاً با ما مبارزه مي کردند و همکاري داشتند وقتي آن روز  مرا ديدند خيلي خوشحال شدند گفتند آمده اي عضو بشوي؟ گفتم نه آمده‌ام عيب و ايرادتان را به شما بگويم. خوب همه هم استقبال مي کردند و واقعا هم به حسن نيت من اطمينان داشتند. تا اين که يک روز در سال ۶۰ در مجلس بودم. آقاي صادق اسلامي و آقاي اکبر استاد که خدا هر دو را رحمت کند، از طرف هيئت موتلفه مي آمدند در نهضت آزادي شرکت مي کردند. آقاي اکبر استاد نمي گفت من از طرف آن ها هستم. خودش را عضو جاي داده بود، اما آقاي صادق اسلامي خيلي صميمانه و صادقانه مي گفت که من از طرف آن ها آمده ام. اما هر دو نسبت به نهضت آزادي سمپاتي داشتند. از اين جهت ما با آقاي صادق اسلامي چون ارتباط بيشتري داشتيم. يک روز آمد به مجلسِ، شايد در اوايل خرداد سال شصت بود. گفتم چکار مي کني؟ گفت که من رئيس دفتر آقاي بهشتي هستم و لذا اگر مسئله‌اي هست بفرماييد. گفتم چرا شما نسبت به دکتر آيت اين طوري کرديد؟ گفت براي چه؟ گفتم دکتر آيت را من مي دانم که طرفدار دکتر بقايي است و اين هم که مي گويد جدا شدم راست نمي گويد و من از شهيد بهشتي هم شنيده ام که به دکتر بقايي و اين ها نظر خوبي ندارند. شايد اطلاع نداشته باشد. گفت که حقيقتا همين طور است. ما مي خوا ستيم ايشان را اصلا اخراج کنيم از حزب، ولي بعد که آن نوارش را بني صدر در روزنامه انقلاب اسلامي منتشر کرد، گفتيم اگر حال ايشان را بيرون کنيم ميگويند که به دستور بني صدر بوده و لذا موضع خود ما ضعيف مي‌شد، پس چند وقت بايد صبر کرد. گفتم پس کسان ديگر چه؟ گفت اگر مدرک داري بياور.شما يک وقتي از آقاي بهشتي يک وقتي بگيريد که خودش بايد اين جريان را بگويد. کي مي‌خواهيد؟ گفتم هرچه زودتر بهتر. ايشان رفت وقت بگيرد که ديگر نفهميدم چه شد، ظاهرا چون خرداد بود شايد وقت نداده بود تا اين که فاجعه هفتم تيرماه پيش آمد. آخرين ملاقاتي که با شهيد بهشتی داشتم، خود شهيد بهشتي به مجلس آمد چون رئيس ديوان عالي کشور بود گفتم که من يک شکايتي مربوط به حوزه انتخابيه‌ام دارم گفت من دستور داده‌ام که روزهاي دوشنبه بعد از ظهر، نمايندگان بدون وقت قبلي مي توانند بيايند. رفتم روز دوشنبه‌اي بود به رئيس دفترش گفتم گفت که فوري تشريف بياور رفتم ديدم که خود ايشان در اتاق نيست و آقاي موحدي کرماني نشسته است. بعد ديدم از آن دستشويي پشت آمدند و وضو گرفته بودند با همان لباس و آستین شان بالا بود. تا من را ديدند خيلي اظهار خوشبختي کردند. هنوز پنج دقيقه اي نگذشته بود که فرمود «مواضع ما» را ديده اي؟ گفتم بله، گفت نظرت چيست؟ دومين سالي بود که مواضع جمهوري اسلامي را اعلام مي کردند و به اشتراک عموم مي‌گذاشتند که هر کس نظر بدهد. گفتم اجازه بفرما من شکايتم را مطرح بکنم و در اين مورد حرفي نزنيم. گفت نمي شود، تا نظرت را در اين مورد نداده اي من اصلا به حرفت گوش نمي‌کنم. گفتم مجبورم؟ گفت بله بايد بگوييد. خيلي دوستانه البته. گفتم خودتان خواستيد. گفتند مي‌دانم. گفتم هرچه گفتم رک مي گويم. گفتند من هم مي دانم مي گويي، برای همین از تو نظر خواستم. گفت حقيقتش اين است که شما اصلا حزب نداريد، چون حزب دو رکن دارد يکي تشکيلات و ديگري تعليمات. شما نه تشکيلات داريد و نه تعليمات. گفت خوب چکار کنيم اين همه آمده اند. گفتم چقدر آمده؟ گفت آماري که براي من آمده، حدود پنج ميليون است. گفتم خوب من هم عرض همين است. شما آمده ايد گفتم آقاي بهشتي خيلي ببخشيد، گفت نه خواهش مي کنم. گفتم شما از اسم جمهوري اسلامي سوء استفاده کرده ايد مردم فکر نمي کنند که اين يک حزب است با آن سازمان خاص، فکر مي کنند اين نظام جمهوري اسلامي است، از ين رو همه هجوم آورده اند و حال اين که حزب، اصلش اين دو رکن است و شما اگر از اول يک کاري مي کرديد خوب بود. گفت چکار مي کرديم؟ گفتم شما پنج نفر عضو موسس بوديد. گفت بله. گفتم هر نفرتان پنج نفر را تربيت مي کرديد مي شد ۲۵ نفر آن ها هم ۵ نفره و به همين ترتيب يک شبکه سراسر ايران را مي گرفت و شايد پنج ميليون نمي شد، صدهزار نفر مي شد، اما با کيفيت بسيار خوب، يک تشکيلات و تعليمات منظم و منسجمي هم داشتيد خيلي هم بهتر اين مي توانست موثر باشد. گفت اتفاقا در مواضع ما هم اشاره کرده ايم و اصلا برنامه مان از اين به بعد اين است. گفتم ان شاء الله موفق باشيد، بعد توضيح دادم در مورد حزب و اين حرفها گفت ضد تحزب شده‌اي، گفتم اتفاقا ضد تحزب نشده ام بلکه ضد حزب شده‌ام و اتفاقا سخت طرفدار تحزب هستم. در این زمان چون ديگر از نهضت آزادي استعفا داده بودم. يعني ما سيزده نفر بوديم با شهيد رجايي که شهيد رجايي که عرض مي کنم چون نرسيد که نامه را امضا کند اسمشان بود و در آبان ماه ۵۸ که دولت موقت استعفا داد، آمدند در درون نهضت آزادي و خواستند که فعاليتشان را شروع کنند. ما هم که در درون حزب بوديم. گفتيم اجازه بفرماييد فعلا فعاليت حزبي و سازماني به عهده نگيريد و مدتي در کنار ما باشيد چون شما در کار اجرايي بوديد، به مسائل اجتماعي وارد نيستيد. يکي دو ماه و بيشتر در کنار ما باشيد اگر احتياج باشد شما مسئوليت را به عهده بگيريد ما اين جا نيامده ايم که واقعاً رياستي بکنيم، شما که خودتان بهتر مي دانيد، اينها گفتند که نه خير ما درست است که کار اجرايي نبوده ايم، ولي خيلي بهتر از شما به مسائل وارديم از اين رو بايد هر چه زودتر تقسيم کار بشود و مسئوليت هر کسي مشخص بشود. البته خود مهندس بازرگان نمي گفت، ولي جوان ها بيشتر تأکيد داشتند. شهيد چمران هم مي آمد مي نشست و عضو بسيار مخلصي بود و اخلاصش به مهندس بازرگان هم بيش از نهضت آزادي و هر کس ديگري بود. اصلاً به مهندس بازرگان عشق مي ورزيد با آن روحيه خاصي که داشت در حالي که هيچ تعصب حزبي با گروهي نداشت. مي آمد مي نشست گوش مي کرد و گاهي هم نظر ما را يواشکي تأييد مي کرد. در مجلس هم که بود، گاهي که پيشش مي نشستم و درد دلهايي که مي‌کرد، نظر ما را بيشتر مي پسنديد. به هر حال، حدود يک ماه ما اين کشمکش را داشتيم و آخر سر آنهايي که قبلا آن جا بوديم، بیشترمان نه همه، به اين نتيجه رسيديم که اين درگيري درست نيست. ما حقيقتاً به نهضت آزادي عشق نمي ورزيديم بلکه به مردم و انقلاب اسلامي عشق مي ورزيديم و اگر ما بخواهيم در درون، به اين جر و بحث ها بپردازيم از وظايف اجتماعي باز مي مانيم و کم کم از مردم عقب مي مانيم. لذا بهتر است که خودمان را از قيد و بند تشکيلاتي رها کنيم و بتوانيم وظيفه اجتماعي‌مان را انجام دهيم و خودشان هر کار که مي خواهند بکنند. دايه مهربان تر از مادر که نيستيم. حقيقتاً ما هيچ گونه ايرادي نه به نهضت آزادي داشتيم ونه به افرادش، نه آنها را وابسته به آمريکا مي دانستيم، اما اختلاف ديدگاه داشتيم، اختلاف بينش داشتيم و طبيعي بود، ولي نه اين که بخواهيم انها را متهم به وابستگي يا خيانت و چيزي بکنیم. بالاخره بعد از مدتي با کمال درد و ناراحتي تصميم به استعفا گرفتيم، آقاي مهندس سحابي، آقاي دکتر فريدون سحابي، آقاي مهندس عرب زاده آقاي دکتر حبيبي و چند نفر که از خارج آمده بودند و مرحوم رجايي که من به او گفتم اسمت را نوشته ام و به جايت امضا کرده‌ام گفت خوب کردي و نظر من هم همين است. بنده نامه را بردم و به آنها دادم و خداحافظي کردم گفتند کجا؟ گفتم نامه را که خوانديد، متوجه موضوع مي شويد. اين در اواخر آذر ۵۸ اتفاق افتاد و از اين جهت ما ديگر چون حزبي نبوديم، شهيد بهشتي به من گفت ضد تحزب شده اي؟ گفتم نه ضد حزب شده ام و الا ضد تحزب نيستم، اما تحزبي را مي خواهم که داراي اين دو رکن باشد. گفت که اتفاقا نظر ما هم همين طور است و ما مي کوشيم که اين کار را انجام بدهيم. بعد از آن شکايتي که داشتم به ايشان دادم و اين متأسفانه آخرين ديداري بود که ما با ايشان داشتم، شايد يک هفته يا دو هفته قبل از هتفم تير بود که اين قضيه پيش آمد.

hezb2

–          اگر اشکالي ندارد باز چند دقيقه اي از وقتتان استفاده کنيم و مي خواستم بدانم موقعي که خبر آن انفجار را شنيديد عکس العمل‌تان چه بود ، آن چيزي که به نظرتان رسيد؟

–          آن اتفاق در ماه رمضان بود. تازه افطار خورده بودم. در خانه بودم و خانه مان هم در خيابان زرين نعل بود که بسيار نزديک بود به سرچشمه، لذا صداي انفجار که بلند شد ما سراسيمه از خانه به بيرون آمديم ببينيم کجاست. ولي نمي دانستيم اين طرف است. من به دو تا خيابان بهارستان آمدم که آن روز بيمارستان طرفه بود. رفتم بيمارستان. گفت کسي ما را نمي شناسد که نماينده مجلسيم يا هر چه هستيم، اصلاً نظم همه چيز هم به هم خورده بود. رفتم پرسيدم چه بوده؟ گفتند دفتر حزب جمهوري بوده، حرکت کردم آمدم به طرف همان سرچشمه که جلويم را گرفتند اصلا نمي شود رفت و خطرناک است. يک نفر را در بيمارستان ديدم: آقاي نصراللهي نماينده آبادان بوده و دو سه نفر ديگر از همين دوستان مجلس جمع شدند. من هم رفتم در بيمارستان، و همين طورمي پرسيدم کي فلان است از اين حرفها ديگر برايمان گفتند يکي از کساني که زخمي شده بود، اسمش يادم رفته و آشنا هم بود گفت من آن جا بودم در سالن سخنراني آقاي بهشتي داشت سخنراني مي کرد که يک مرتبه صداي انفجار بلند شد و چون من کنار پنجره بودم موج انفجار مرا از پنجره پرتاب کرد بيرون که بعد ديگر فروريخت و گفت برادرم آن جا بوده، گفتم چند نفر آن جا بودند؟ گفت که حدود صد و چهل، پنجاه نفر بودند، من تلفن کردم منزل آقاي هاشمي رفسنجاني، گفتم خبر داري گفت بله چه کساني هستند؟ گفتم هنوز نمي دانم، ولي مي دانم که اين ها –چند نفر را اسم بردم- در جلسه بوده اند. گفت بسيار خوب. گفتم نمي آيي؟ گفت يک فکري مي کنم. ما از آن جا رفتيم در بيمارستان … خيابان سعدي. خيلي از افراد از ما مي پرسيدند که چه کساني بوده اند، بخصوص حقيقتاً که هيچ وقت فراموش نمي کنم که وقتي شنيده بودند که در حزب جمهوري اسلامي انفجار شده، همه مي پرسيدند که آقاي بهشتي در چه حال است و من هم همين طوري از خودم مي گفتم که الحمدلله سالم است، ولي در بيمارستان، مسئول بيمارستان ما را شناخت و صدا کرد و گفت تو نماينده مجلسي؟ گفتم بله گفت تو اين جسد‌ها را را مي شناسي؟ گفتم غالبشان را مي شناختم، گفت يک جنازه اي در سردخانه است که ما نمي دانيم چه کسي است، رفتم آن جا ديدم که بله در حدود بيست نفر جسد گذاشته که ديدم روي سينه شهيد پاک نژاد نماينده يزد نوشته است حائري شيرازي نماينده شيراز. گفتم نه ايشان فلانی است. چند نفر ديگر را هم به همين صورت شناسایی کردم و حتي بعضي هم که اسم  نداشتند را گفتم کيستند و اسمشان را نوشتند. از همان مسئول بيمارستان پرسيدم که آقاي بهشتي هم هست؟ گفت نه، ما تا صبح مي گشتيم تقريباً از اين بيمارستان به آن بيمارستان تا آن که صبح متوجه شديم که دقیقاً چه کساني کشته شده بوده اند.

–         آن مو قعی که مرحوم بهشتی آمدند در حسینیه ارشاد صحبت می‌کردند، شما که در جلسه خاصی از صحبت‌های ایشان شرکت نکردید، درست است؟

–         خیر، یادم نیست که شرکت کرده باشم.

–        اشاره کردید به نماز و اقامه و این جور مسائل، یادم می‌آید در مورد همین اذان و اقامه شایعاتی مطرح شده بود. آیا در این مورد صحبتی دارید؟

-آن موقع مي گفتند که در حسينيه ارشاد مي گفتند که اشهد ان علياً ولي الله گفته نمي شود و لذا حتي رفته بودند از مرحوم آيت الله ميلاني يک فتوايي گرفته بودند ايشان گفته بود که اگر اشهد ان عليا، ولي الله گفته نشود، حضور در آن جا حرام است. ما ديديم که اين نه يک اصلا فتواي فقهي است نه در شأن آقاي ميلاني است که با اگر صحبت کند، شايع کرديم که از سيد ابراهيم ميلاني است. يک آيت‌الله آقای سيد هادي ميلاني در مشهد بود، ولي يک سيدابراهيم ميلاني بود در مسجد نزديک گلوبندک آن جا يک مسجدي داشت، او خيلي عليه حسينيه اقدام مي کرد، آن را به پاي ايشان گذاشتيم. مثلا آيت الله ميلاني که مي گويند منظورشان آن بود تا آن که يک عده اي آمده بودند، اتفاقا همان طور که براي شهيد بهشتي آمده بودند، گفته بودند که اشهد ان علياً ولي الله نمي گويد، دست بسته هم نماز مي خوانند، مثل اهل سنت. اتفاقاً پيش نماز آن جا مرحوم شاهچراغي بود و حضور نداشتم، ولي شنيدم که دو نفر از جنوب شهر تهران مي روند آنجا و مي ايستند به نماز و مي بينند که همه دست باز نماز مي خوانند و اشهد ان عليا، ولي الله هم گفته مي شود و اتفاقا اين اذاني که با صداي آقاي صبحدل مي خواند، مي بينند که چقدر هم اشهد ان عليا، ولي الله و اشهد ان عليا حجه الله را مي کشد و معلوم مي شود که همه اين ها شايعه است همان جا عذرخواهي مي کنند که ما بدين منظور آمده بوديم و ديديم که اين طور نيست و اين شايعه هم بسيار شديد بود.

 –       ظاهراً شهید بهشتی با دبيرستان کمال هم همکاري داشتند. اين ارتباط به چه صورت بود؟

-ارتباطشان به اين صورت بود که دبيرستان کمال و هنرستان کارآموز هر دو در کنار هم بود. دبيرستان کمال جزو جمعيت اخلاق بود. يک جمعيتي درست کرده بودند جمعيت خيريه فرهنگي اخلاق که در آن آقاي دکتر سحابي بود، آقاي حاج تقی طرخاني بودند و احتمالاً مرحوم آقای سيد ابوالفضل زنجاني هم جزو آن جمعيت بود، ولي هنرستان وابسته به انجمن اسلامي مهندسي بود که مي گفتند کارآموز هستند. در آنجا شهيد بهشتي و شهيد باهنر و شهيد مطهري اطلاع داشتم که ارتباط داشتند. ارتباطشان هم بر دو نوع بود، يکي اين که در خود هنرستان جلسات سخنراني مي گذاشتند و يکي هم جلسه اي بود که به صورت دوره‌ای مي‌گشت که يک بار در نارمک منزل اقاي صاحب الزماني بود و ايشان هم بود. من هم شرکت کردم. شهيد بهشتي و شهيد باهنر هم آن جا بودند. در اين منزل دوره بود، اما ديگر ارتباط سازماني دقيق تري را نمي دانم. يک بار آقاي خامنه اي را ديديم که صحيت مي کرد، البته ايشان مشهد بود ولی هر وقت مي آمد تهران در جلسات شرکت مي کرد و مرحوم شهيد بهشتي را مي ديدم که مي آمد. ولي صحبتشان را نديدم.

–        کدام آقاي صاحب الزماني بودند؟

–       اسم کوچکش يادم رفته است.آقاي صاحب الزماني و آقاي رجايي در واقع دو يار دبستاني بودند که در دبيرستان کمال درس مي دادند. آقاي صاحب الزماني از متخصص جغرافيا بود. که هنوز هم هستند که احتمالا الان ديگر بازنشسته باشند.

–        شما فرموديد که موقعي که رفته بوديد دیدن مرحوم بهشتي و يا مرحوم باهنر بود انتقادهايي به حزب داشتيد به غیر از آن انتقاد که به طور کلي آخر سر هم اشاره کرديد، آيا انتقاد خاص دیگری هم داشتید؟

–      انتقاد به رفتار افراد بود يعني انتخاباتي که مي شد – يادم نيست کدام انتخابات بود-  ما ناظراني تعيين مي کرديم  و اين ناظران مي آمدند به ما گزارش مي دادند چه از نهضت آزادي و چه غير آن، واقعا افراد بي طرف. مثلا مي گفتند افراد حزب جمهوري اين طور رفتار کردند و افراد مجاهدين اين طور رفتار کردند. گزارش ناطران خودمان را مي گرفتيم و مي رفتيم با اسم و رسم و مشخصات به آقايان مي گفتيم که اين طور رفتار شده است. يا مثلا در دانشگاه به خصوص بچه هاي مجاهدين به امام بدگويي مي کردند و يک سري ديگر، حرف هاي ديگر که مي زدند ما مي رفتيم به مسعود رجوي ميگفتيم و و آن ها هم به ظاهر مي گفتند که حق با شماست و پدرشان را در مي آوريم، ولي بعد مي ديديم که نه خير اين را بيشتر تحريک مي کنند که اين حرف ها را بزنند و از خودشان هستند.

–        معمولا يکي از مصاديقي که در مورد بعضي از افرادي که با مرحوم بهشتي در ارتباط بودند، مطرح مي شود که هر چند اين به صورت جوسازي و ايجاد تشنج هم بروز کرد، افرادي بودند که مي‌گفتند مرحوم بهشتي بعد از انقلاب تغيير جهت دادند و در کنار آن صحبت از انحصارطلبي یا قدرت طلبي مي کردند. شما در اين مورد، چيز خاصي خاطرتان هست؟

 –        تا آن جا که استنباط شخصي خودم هست، هميشه يعني من از جانب خودم و مهندس سحابي مي توانم حرف بزنم چون مهندس سحابي در شوراي انقاب بود گاهي مي آمد گزارش مي داد يا در مجلس خبرگان ياجاي ديگر بود يا با تماس هاي متفرقه اي که داشتم هميشه ما دلمان مي خواست بي طرفانه برخورد کنيم درباره  هر کسي هم که هر حرفي داريم به خودش بگوييم. اغلب هم ما اين وسط از هر دو سر مي خورديم. نه اين طرف قبولمان داشت و نه آن طرف. اما مي گفتيم با آقای مهندس سحابي که اگر خدا اين را به پاي انجام وظيفه ما بگذارد ما باز راضي هستيم و اشکالي ندارد، بگذاريد بگويند. نظر من اينست که ايشان هيچ وقت تغيير موضع ندادند نه از نظر فکري و نه ازنظر رفتار اجتماعي بلکه بعد از پيروزي انقلاب زمينه براي نشان دادن مديريت برايشان بسيار بيشتر فراهم شد. قبل از انقلاب مي دانستيم مدريريت خوبي دارند ولی خوب مسائلي پيش نيامده بود، ولي بعد از انقلاب که زمينه اي فراهم شد مديريتشان را با قدرت اعمال مي کردند. البته يکي دو بار ايراد گرفته بودند که دولت موقت حزبي عمل مي کند. ما هم در نشريه اي که در نهضت آزادي داشتیم و هم به صورت روبه رو و شفاهي، من خودم به مرحوم باهنر گفتم چون من هم از آقاي مرحوم باهنر و هم از آقاي بهشتي شنيده بودم جواب دادم که اين طور نيست و اعضاي دولت که حزبي نيستند و آن هايي هم که از نهضت آزادي ايران هستند به عنوان حزب کار نمي کنند و ما که در حزب هستيم، بيش از حزب جمهوري اسلامي به آن ها انتقاد مي کنيم. هم يک جزوه مستقلي منتشر کرده بوديم و هم اين که گاهي در نشريات اعلاميه مي‌داديم مثلا به مناسبت ۱۵ خرداد و مناسبت هاي ديگر و لذا از کارها زياد انتقاد مي کرديم.

ما هم خودمان از حزب جمهوري اسلامي انتقاد مي کرديم. از مسئله انحصار طلبي که خودمان هم انتقاد داشتيم. البته نمي گفتيم که شخص شهيد بهشتي یا شخص شهيد باهنر. حقيقتا ما هم به مجاهدين انتقاد داشتيم و هم به حزب جمهوري اسلامي و پيوسته ميان اين دو گروه ميانجي‌گري مي کرديم که مبادا کار به جاي باريک بکشد و اين ها رودر رو بايستند چه در مسئله سعادتي که مثلا آقاي ميرحسين موسوي سردبير روزنامه جمهوري اسلامي اين بازجويي هاي سعادتي را مجاهدين انقلاب داده بودند روزنامه جمهوري اسلامي منتشر کردند و من تلفن کردم به مهندس موسوي خيلي سخت به او حمله کردم و بعد يک اعلاميه داديم هم به مجاهدين انتقاد کرديم هم به روزنامه جمهوري اسلامي. گفتيم برادران ما  – مخصوصاً روي لفظ برادرتأکید داشتیم- برادران ما نبايد اين کار را بکنند، بازجويي کسي که هنوز محکوم نشده منتشر بکنند و آن برادر هم –آقاي سعادتي را مي گفتيم- نبايد حرف نزند چون اول اعتصاب کرده بود و جواب بازپرس را نمي داد. او هم بايد همکاري کند و بگويد جاسوس نيستم و نبودم، خوب با گفتن حقيقت مطلب روشن مي شود. بعد مجاهدين گفتند شما چرا گفتيد به حزب جمهوري اسلامي گفتيد برادران ما، و ما هم انتقاد کرديم. گفتيم که ما نه در مقابل شما قرار داريم و نه در مقابل حزب جمهوري اسلامي، بلکه در مقابل انقلاب است و هرچه که باشد مي گوييم . يعني اين احساس انحصارطلبي را مي کرديم، ولي  اين طور نبود که براي ما مسئله اصلي باشد و در مقابلش بايستيم يا مي رفتيم به خودشان مي گفتيم يا مي نوشتيم که اين طور رفتار نکنيد و اين طور درست نيست.

–        يکي از مسائلي که در بعضي کتاب‌ها مطرح شده و اگر اشتباه نکنم، دست کم از سال ۳۰ که نهضت ملی شدن نفت شروع شده بود،

–        سال ۳۲ به بعد، اسم آن در آن زمان هنوز نهضت ملي بود .

–        بله، مي خواستم بدانم آن سال ها، حرکت هايي که آن سال ها مرحوم بهشتي در قم انجام داده بودند، برداشت شما چيست که حالا البته به شکل سهامي نيست که سهم هر کسي چقدر است- اما بعضي از نويسندگان يک مقداري در نشان دادن اهميت نهضت ملي فقط تا آن جايي پيش رفتند که مي خواهند نشان بدهند که هيچ حرکت ديگري در آن زمان انجام نمي شده است. در اين مورد چه چيزي خاطرتان هست؟-

–        من نه در تهران بودم و نه سن من اقتضا مي کرد، ، ولي از آقايان زياد شنيدم يعني من عملا از سال ۳۷ وارد مبارزه شدم .خوب قبلش که دانش آموز بودم در برازجان و اگرچه در همان جا هم فعاليت مي کردم، ولي به عنوان يک نوجوان بود. اما تا آن جا که من شنيدم، نهضت ملي که براي ملي شدن صنعت نفت در سال۱۳۲۷  شروع شد از جانب اقليت جبهه ملي بود، ولي بعدها مورد تأييد خود آيت الله کاشاني که بعد از تبعيد فلسطين به ايران بازگشت و سخت مورد استقبال قرار گرفت –مي گفتند که از فرودگاه تا خانه شان در پامنار، طاق نصرت بسته بودند و مردم از ايشان استقبال کردند- بوده و هم اين که ايشان عملا وارد ميدان شد . و در کنار دکتر مصدق مبارزه کرد بعد از اين که دکتر مصدق به نخست وزيري رسيد و اصلاً شعارش هم ملي کردم نفت بود و به خاطر همين هم نخست وزير شد حوزه قم، به صفت حوزه به هيچ وجه همکاري نداشت و شايد هم اصلا مأمور نبوده، اما روحانيوني درتهران مثل آيت الله طالقاني که آن موقع وزنه سنيگين نبود، ولي شخصا موافق بود. مرحوم آقای سيد ضياء حاج سيد جوادي، ايشان بودند، آقاي انگجي در تبريز بودند، و عده اي از روحانيون که حالا من الان دقيقا نمي دانم و در تاريخ اسمشان هست، بعدها من شنيدم که مرحوم فيض -که موسس مدرسه فيضیه است- و مرحوم آقاي صدر و مرحوم خوانساري، اين هر سه فتوا دادند که ملي شدن نفت واجب است و دست اجانب را بايد از نفت کوتاه کرد. فتواي اين سه نفر مشهور است که اين ها خيلي تأييد کردند نهضت ملي را و هم اصلا در ملي کردن نفت فتوا دادند. اما از جانب قم چيزي نبوده تا اين که ۲۸ مرداد پيش آمد و آن اختلافاتی که بين مصدق و کاشاني پيش آمد و منجر به کودتاي ۲۸ مرداد شد و در اين کودتا خيلي از روحانيون، درواقع با دستگاه همکاري کردند. خيلي که مي گويم از نظر وزنه نه از نظر تعداد. بعد از ۲۸ مرداد، دو گروه بودند: يکي گروه فدائيان اسلام مرحوم نواب صفوي و دوستانش، و يکي هم نهضت مقاومت ملي. در نهضت مقاومت ملي هم اتفاقا مذهبي ها بيشتر از ملي ها بودند. آقای سید رضا زنجانی نیز خیلی فعال بودند که می گویند ایشان از مرحوم طالقانی بیشتر در نهضت فعال بودند. مرحوم سید ابراهیم میلانی نیز عضو نهضت مقاومت بود. آقای انگجی

–        همان آیت الله انگجی که در مجلس خبرگان بودند؟

–        نه خیر. نمی دانم پدرش بود یا برادرش بود. از ملیون آقای شاپور بختیار هم بود. از حزب ایران محمد نخشب و دار و دسته‌اش بود. نهضت مقاومت ملی بیشتر مبارزه پارلمانی می کردند علیه کنسرسیوم نفت اعلامیه می دادند. مرحوم دهخدا و فيروزآبادي هم که عضو نهضت ملي مقاومت بودند. اما مرحوم نواب صفوي همان روش انقلابي خودش را عمل مي کرد. اول به حسين علا حمله کردند. حسين علا در مسجد شاه سابق که مسجد امام فعلي است در يک مجلس ختم شرکت کرده بوده و قرار بوده روز بعدش به بغداد برود و پيمان بغداد را امضا کند که مرحوم واحدي -پدر همين آقاي واحدي که در تلويزيون است و برادر امام جماعت مسجد جامع نارمک-عضو فعال فدائيان اسلام بود. آن جا هفت تير مي کشد که حسين علا را بزند که گلوله گير مي کند و لذا با خود هفت تير توي سر علا مي زند و سرش را زخمي مي کند که سرش را باندپيچي کرده بود. اينها را که گرفتند بقيه رفته بودند منزل آقاي طالقاني. خود نواب صفوي و چند نفر ديگر -که احتمالا خليل طهماسبي و اين ها بودند- به منزل آقاي طالقاني رفته بودند مخفي شده بودند در قلعه وزير خيابان اميريه. آقاي سحابي مي گويد که يک روز رفتيم پيش آقاي طالقاني گفت دلت مي خواهد نواب را ببيني؟ گفتم آره، ما رفتيم پيشش و ديديم از اینکه در دوره مصدق خيلي عليه مصدق فعاليت مي کرده بسيار پشيمان است، گفته بود اگر ما فرصتي پيدا کرديم ان شاء الله جبران مي کنيم. خوب البته هر دو طرف اشتباه مي کردند يعني بعضي از طرفداران مصدق هم اين ها را خيلي ناراحت مي کردند و باعث مي شدند که اين ها عليه او اقدام کنند. منظورم اين است که در آن دوران کسي که اين ها را پناه داده بود، آيت الله طالقاني بود، نه آيت الله کاشاني و آيت الله کاشاني خيلي بي اعتنايي کرده بود و بعد هم که خانه لو مي رود آيت الله طالقاني به آنها خبر مي دهد که از خانه بروند بيرون، و لذا اين ها مي روند بيرون و اتفاقا خانه محاصره بوده و اينها دستگير مي شوند . بعد از آن هم نهضت مقاومت ملی تا سال ۳۶ فعاليت مي کند و در سال ۳۶ که يک هجوم مي برند تهران و تبريز و مشهد که اين سه جا مرکز فعاليتشان بوده مي ريزند و اين ها را مي گيرند، در مشهد هم که دکتر شريعتي و مرحوم استاد شريعتي و همان سيدرحيم ميلاني و اين ها بودند که هه را مي گيرند و مي آورند تهران و کم و بيش مدتي مي مانند. ديگر تقريبا از سال ۳۶ هيچ چيزي، نه فعاليت روحاني بود و نه غيرروحاني. سال ۳۵ ساواک تازه تشکيل شده بود. ساواک در اسفند ۳۵  عملا تأسيس شد وقبل از آن به صورت حکومت نظامي بود. بعد همه فدائيان اسلام را مي گيرند و شکنجه بسيار شديدي مي دهند و يک دادگاه فرمايشي برايشان درست مي کنند و در دادگاه تجديد نظر اين ها را به اعدام محکوم مي کنند، در آن زمان قانون اين بوده که کسي که محکوم شد تا ده روز فرصت داشته تقاضاي فرجام خواهي کند و تقاضاي فرجام خواهي با شاه بوده و از شاه تقاضا مي کردند و اگر موافقت مي کرد دوباره پرونده را مي بردند به دادگاهي همطراز با دادگاه تجدید نظر در درجه نظامي و اگر مخالفت کرده بود آن وقت حکم اجرا مي شد تا او مخالفت نکرده بود حکم نمي توانست اجرا بشود از اين جهت تا محکوم مي شود در دادگاه تجديد نظر، آيت الله طالقاني مي رود به قم که آقای خميني بودند و خودشان تعريف مي کرد که به ايشان گفتم شما برويد پيش آيت الله بروجردي و اين که خلاصه يک ترتيبي بدهد اين سيد را اعدام نکنند. آقاي خميني گفت که من نمي فهمم من اصلا با او قهرم، من اصلا دخالت در امور سياسي نمي کنم تلگرافي که به شاه زده بود آقاي فلسفي ايشان را وادار کرده بود شاه که فرار کرده بود رفته بود ايتاليا و بعد ۲۸ مرداد پيش آمد، آقاي فلسفي به دو رفت قم و از آيت الله بروجردي خواست که به شاه تلگراف بزند که برگردد ايران، و مجموعا با اين که امام هم در اين مسائل سياسي به آن شکل دخالت نمي کرده،، ولي گفته بود من با او قهرم . آقاي طالقاني مي گويد که من خواهش کردم التماس کردم که به خاطر اين سيد اشکالي ندارد ايشان را ببينيد. گفت باشد بنشينيد، من مي روم… گفت يک نيم ساعتي نشستيم و برگشت ديديم خيلي عصباني است. گفت ديدي به تو گفتم، رفتم به او گفتم مي گويد من زبان نيم گذارم که اعدام نشوند،، ولي موقع اعدام مي گويم لباس روحاني را از تنشان دربياورند که توهين به لباس روحانيت نشده باشد. آقاي طالقاني دست خالي برگشت که متوجه شد که اين ها را شبانه زير شکنجه مي گذاشته اند که تقاضاي فرجام خواهي بکنند و آن ها هم مي دانستند که ده روز فرصت دارند. گفت فکر مي کردند که اين ده روز شايد فرجي شد لذا آن ها هم زير شکنجه گذاشته اند و فرجام خواهي را به زور از آن ها گرفته اند و برده اند پيش شاه، شاه هم موافقت کرده و صبح هم آن ها تيرباران کردند.

–       خیلی ممنون از وقتی که در اختیار ما گذاشتید. حرف آخری اگر باشد لطفا بفرمایید.

–       بله عرض شود که در همين سال ۵۷ چيزي به نام کانون فرهنگي نهضت اسلامي تشکيل شد که آقايان شهيد باهنر بود، دکتر شريعتمداري هم بود، آقاي مهندس ميرحسين موسوي هم بود، آقاي موسوي گرمارودي بود، خانم رهنورد بود، خانم صفارزاده بود و من بودم.

–        آقاي خامنه اي هم فکر کنم بوده است.

–        بله آقاي خامنه اي بود و در واقع حدود ده پانزده نفر بوديم که آن را تشکيل داديم و اتفاقا يک روز هم رفتيم خدمت مرحوم آيت الله طالقاني و در آن جا خودمان را معرفي کرديم و تأييديه ايشان را هم گرفتيم منتها با اين که ثبت هم شد، يک چيزي هم منتشر کردند. بله يک منشوري هم منتشر شد. اوج گرفتن انقلاب باعث شد که ما ديگر فعاليتي نداشته باشيم. اما بعد از انقلاب خانم صفارزاده به فعاليتش ادامه داد. همان انجمن حکمت و فلسفه، کلاس هاي هنري و اين ها تشکيل داده بود و يک عده اي مي آمدند، ولي ديگر کمتر با ايشان همکاري مي کردند.

 

 

خاطرات سید محمدمهدی جعفری از شهید بهشتی / قسمت اول>>

خاطرات سید محمدمهدی جعفری از شهید بهشتی / قسمت دوم>>


نسخه چاپی
دیدگاه‌ها