1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
(مصاحبه با حجت الاسلام و المسلمین سید محمد خاتمی درباره شهید بهشتی (بخش سوم /پایانی

شهید بهشتی کاملا با بر خورد حذفی مخالف بود

چهارشنبه ۲۵ مردادماه ۱۳۹۶

– پیش از این دو جلسه خدمت شما رسیدیم و خوشبختانه به یک مقطع تاریخی خوبی منتهی شد. در آن جلسات درباره رابطه شهید بهشتی با خودتان، مسجد هامبورگ و چگونه عزیمت تان به آنجا صحبت فرمودید و درباره رابطه مسجد با اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان اروپا قرار شد در این جلسه مطالبی بفرمایید. شما فرمودید که من با آقای بهشتی کنار دریاچه آلستر راه می رفتیم و ایشان مطالبی راجع به اتحادیه به من گفتند.

خیلی خوش آمدید. جناب آقای بهشتی که خدا رحمتشان کند، روی مرکز اسلامی هامبورگ دیدگاه ویژه ای داشتند که با شخصیتی که از آقای بهشتی سراغ داشتیم متناسب بود، و آن این که در حالی که ما شیعه هستیم و با این که رویکرد شیعی به باورهای اسلامی برایمان مهم هست، در عین حفظ این مسئله، یک گام وسیع تر رو به جلو می رفت و این که مسئله اسلام، بخصوص اسلام در جهان، ورای باورهای مذاهب گوناگون اسلامی، دارای اهمیت بسیار است.

مرکز اسلامی هامبورگ اول توسط ایرانیانی که به آنجا آمده بودند تأسیس شد. آنها از مرحوم آیت الله بروجردی تقاضای کمک کردند. دیدگاه آیت الله بروجردی راجع به تقریب بین مذاهب و فعالیتهای خارج از کشور، دیدگاه وسیع خوبی بود. مثلا آقای حاج آقا مهدی حائری یزدی را فرستادند آمریکا برای ایرانیان مقیم آنجا. ولی در مورد هامبورگ، عده ای از تجار و عده ای از مسلمانان ساکن آنجا خدمت ایشان گفتند که کسی را می خواهیم که مرجع کارهای مان باشد. اول از همه آقای محمدی گلپایگانی را فرستادند؛ پدر همین آقای محمدی گلپایگانی، که از فضلایی بود که همدوره پدر من بود و من هم ایشان را دیده بودم. ایشان یک روحانی سنتی خیلی محترم بود و شاید به همین دلیل هم بیش تر از شش ماه نتوانست آنجا دوام بیاورد و آنجا نماند. بعد از ایشان، آقای محققی رفت و بعد از ایشان آقای بهشتی رفتند. آقای بهشتی اصلا با دید دیگری به دنیا، اروپا، دین و رسالتی که اسلام دارد، نگاه می کرد. ایشان خیلی اصرار داشت که این مرکز، یک مرکز اسلامی عام باشد که در عین رویکرد شیعی، یک جنبه مرجعیت اسلامی داشته باشد. می دانید که درغرب واقعا مرکز اسلامی هامبورگ سندیت داشت. مرکز کارهایی از قبیل مسلمان شدن، گواهی ازدواج و پاسخگویی به پرسش هایی که در مورد اسلام می شد را بر عهده داشت.

یکی از کارهایی که از زمان آقای بهشتی راه افتاد، دیدارهای مرتب دانش آموزان و آموزگاران دبستان ها و دبیرستان های آلمان از مرکز اسلامی هامبورگ بود و طی آن افرادی هم در باره ماهیت دین اسلام گفتگو می کردند. این دیدگاه در باره مرکز وجود داشت. ایشان علاقمند بودند که یک مرکز اسلامی که در غرب جنبه مرجعیت داشته باشد در آنجا شکل بگیرد. مسجد هامبورگ، که مسجد امام علی نام دارد، مرکز اسلامی هامبورگ هم هست، اینگونه هم ثبت شد و در این جهت حرکت می کرد. آقای بهشتی اصرار داشتند چند برنامه ی مد نظرشان انجام بشود: اولین برنامه، در ارتباط با ایرانی ها بود که همیشه با آنها ارتباط داشتیم و البته ایرانی ها هم پشتیبانی مادی و تدارکاتی اصلی آنجا را انجام می دادند. دومین برنامه در ارتباط با مسلمانهای غیر ایرانی بود که نوعا هم سنی بودند. سومین برنامه در ارتباط با آلمانی زبان ها و ایرانیان اروپائی که آنجا بودند.

زمانی که من به آلمان رفتم هم همین سه برنامه وجود داشت که البته هر سه برنامه دیگر بی رمق شده بود و اصلا شاید یکی از علل این که جناب دکتر بهشتی خواستند تغییری در آنجا بشود هم همین بود. آقای شبستری مدت ها بود که می خواستند بیایند ایران و به همین دلیل عنایت شان به مرکز کمتر شده بود. آقای بهشتی دنبال فرد جوانتری می گشتند که در مرکز اسلامی هامبورگ فعالیت کند. در صحبت هایی که با ایشان داشتم بحث های زیادی بین من و ایشان گذشت، چون من واقعا نمی خواستم بروم. آقای بهشتی با آن قدرت استدلالی که داشت مرا قانع کرد که بروم، ولی همچنان قلباً نمی خواستم بروم. ایشان گفت: این طور ذهنیتت را درست کن که انگار ده سال اصلاً نمی خواهی بیایی ایران، همه برنامه هایت را انجام بده، زبان بخوان و کار کن. بعداً هم که انقلاب شد ایشان با من تماس گرفت و مرا قانع کرد که بیا ایران، و من اوایل سال ۵۸ برگشتم ایران. در آن زمان ایران دستخوش مسائل و تحولات زیادی شده بود، از جمله این که مثلاً در هامبورگ خیلی تحرکات بود، و آقای بهشتی تا آن روز ممنوع الخروج بودند و نمی توانستند بیایند بیرون، از همان سال ۴۹ که آمده بودند نتوانسته بودند بروند. یک ماه بعد از این که من رفتم هامبورگ ایشان، پس از چند سال تشریف آوردند. شما هم بودید و محبوبه خانم هم خیلی کوچولو بود. خدا رحمت کند مادر بزرگوارتان هم بودند. یک گشتی هم در اروپا زدید و بعدش رفتید آمریکا.

– سفر آقای بهشتی سه بخش بود: اول مستقیما با همسرشان و محبوبه سادات رفتند اتریش. بعد تنهایی رفتند آمریکا. بعد برگشتند اروپا که ابتدا من و با فاصله ای محمدرضا هم از ایران به آنها ملحق شدیم.

پس شما در دیدار اول ایشان از مرکز نبودید. راجع به اتحادیه، شهید عزیزمان آقای دکتر بهشتی یک حالت انس و تعلقی داشت. واقعا هم همینطور بود. خیلی در این زمینه سفارش می کردند، چون می دانید که اتحادیه از درون کنفدراسیون بیرون آمد. انجمن های اسلامی  همه گرد هم آمدند و انجمن های اسلامی تبدیل شدند به اتحادیه انجمن اسلامی اروپا و انجمن اسلامی دانشجویان کانادا و آمریکا. انجمن در آمریکا بعدها در واقع سه شاخه شد: جریانات محافظه کار، جریانات تندتری که دلبسته به امام و انقلاب بودند مثل آقای ابراهیم یزدی، و بچه هایی که متمایل به مجاهدین خلق بودند و جدا شدند.

آقای بهشتی کمک کردند که تشکیلات انجمن های اسلامی دانشجویان در دل انجمن اسلامی دانشجویان اروپا (OMSO) با عنوان گروه فارسی زبان شکل بگیرد. از کسانی که من یادم هست که ایشان تشویق کردند که آمدند و محوریت داشتند آقای مهدی نواب، آقای همایون یاقوت خان، آقای صادق طباطبایی و آقای کرباس فروشان بودند. آقای کیارشی هم بودند، منتها آقای کیارشی در محوریت نبودند. خیلی افراد دیگری هم بودند. ولی از زمانی که من رفتم آنجا، این سه چهار نفر هیات مدیره شدند. متاسفانه رابطه مرکز با همه علاقه ای که در اتحادیه به آقای شبستری وجود داشت، اتحادیه یک خورده سرد شده بود. ایشان نمی خواستند مرکز اسلامی هامبورگ سیاسی شود، اما انجمن های اسلامی در سال های منتهی به انقلاب اسلامی، از همان سال ۵۶ یا قبل کمی قبل از آن، یک مقدار تندتر شده بود. این امر آقای بهشتی را ناراحت می کرد. به همین دلیل یکی از توصیه های ایشان این بود که شما اولاً نسبت تان را با انقلاب اسلامی یک نسبت روشن بکنید. در ایران تحولاتی هست و به خصوص با محدویت هایی که در ایران هست، مرکز می تواند بخشی از آن محدویت ها را در عرصه ی جهانی کم بکند. ایشان دائماً توصیه می کردند که انجمن های اسلامی فعال باشند. مثلا در همان مدتی که قبل از حضور من هم شروع شده بود و بعد از من هم حتی بود، چند اعتصاب بزرگ در پاریس و جاهای دیگر گذاشتند که بین مبارزان در نجف و جاهای دیگری، مشترک بود. بین دانشجویان ارتباطاتی بود و اطلاعیه های امام منتشر می شد و بعدها تظاهرات در روزهای خاصی که انجمن اسلامی اجازه می گرفت در هامبورگ، برلین ، لندن، پاریس و جاهایی که انجمن داشتند خیلی فعال بود. ایشان خواستند که این ارتباطات محکم بشود، که محکم هم شد. من یادم هست ایشان در همان مرحله ی اولی که تشریف آورده بودند آنجا، تقاضا کردند آن هیات مدیره ای که آن روز بودند از جمله آقای نواب و افراد جدیدی هم مثل آقای رضا خجسته و آقای حسین کاشفی، یک جلسه در هانوفر بگذارند. من و آقای بهشتی هم با آقای مصطفوی که مدتی قائم مقام وزارت خارجه بود و الان هم در بیت رهبری هستند و داماد آن آقای دکتر محمد صادقی هستند، از هامبورگ به هانوفر رفتیم. این که من الان دارم می گویم مربوط به خرداد سال ۵۷ هست. همانجا درباره رابطه میان اتحادیه و مرکز اسلامی هامبورگ تصمیم گرفته شد و قرار شد که این دو همیشه در کنار هم باشند. نشست سالانه آنها که پنج شش سال بود که تشکیل نشده بود و اصلا انجمن با مرکز اسلامی تشکیل نداشت. تصمیم گرفته شد که در مرکز اسلامی هامبورگ باشد. در آن نشست عکس های آقای طالقانی و شریعتی و البته هنوز عکس های مجاهدین خلق هم بود. اگر چه بعد از سال ۵۴ نسبت آنها یک نوع بدبینی پیدا شده بود، ولی برای رهبران شان مثل سعید محسن، حنیف نژاد و بدیع زادگان احترام قائل می شدند. در نشست اتحادیه در مرکز، این هم این عکس ها بود و هم عکس های آقایان طالقانی و شریعتی و شهدایی مانند آقای سعیدی و آقای غفاری و عکس بزرگی از امام خمینی. جلسه هم جلسه ی بسیار سنگینی بود. من برای اولین بار در مورد «ولایت فقیه» با عنوان «ولایت از آن کیست؟» صحبت کردم که بعدا هم مطالب من در کیهان و اطلاعات چاپ شد. البته اگر امروز بخواهیم مطرح بکنیم تجدید نظرهایی در آن هست، اما معتقدم آن چارچوبی که آن موقع گفتم را هنوز هم قبول دارم. روز آخر هم آقای بهشتی تشریف آوردند و صحبت کردند و بعد هم سئوالات را جواب دادند. این یک حادثه ی بسیار مهمی بود که نشانگر رویکرد تازه ی اتحادیه نسبت به جاهای دیگر بود.

رابطه مان با عرب ها، منظورم همان مسلمان های گشورهای شرقی که در آلمان حضور داشتند، هم گسترده تر شد، بگونه ای که بطور کلی روزهای یکشنبه که روز تعطیل رسمی بود، مسجد در اختیار آنها قرار می گرفت. آنها هم می آمدند. خیلی شلوغ می شد. خانم ها هم می آمدند و آن بالا بودند و خیلی پر رونق بود. لیبیایی ها  و مصری ها بودند، افغانها هم آن موقع تک و توک بودند. با آلمانی های آنجا هم مرتبط بودیم، بخصوص با آشنایی که با آقای دکتر فلاطوری پیدا کرده بودیم که در این جریان خود آقای بهشتی هم موثر بودند. وقتی که آقای بهشتی آمدند، آقای فلاطوری هم آمدند آنجا و با هم صحبت کردند. جلسات ماهانه ی آلمانی زبان های هامبورگ هم در آنجا بود و سالی دو سه جلسه، آلمانی های مناطق دیگر نیز در جلسات شرکت می کردند. خود آقای فلاطوری هم در آن جلسات فعال بود. خلاصه آن چیزی که آقای بهشتی به عنوان یک مرکز اسلامی می خواستند که حالت مرجعیت هم داشته باشد و برای همین منظور هم ثبت شده بود، دوباره تشکیل شد. مرکز اسلامی هامبورگ نه تنها در آلمان، بلکه در کل اروپا مرجعیت داشت. مثلا فرض کنید اگر ما سند عقد به کسی می دادیم، حتی اگر آمریکایی هم می آمد آنجا و عقد می کرد، این سند، برای مکان های دیگر نیز سند معتبری بود. از آن زمان شد که ایرانیان  خیلی فعال تر شدند، بخصوص بعد از انقلاب. یک هیات امناء در آلمان داشتیم و یک هیات امناء در تهران و این هیات امناء ها هم پشتیبانی می کردند. وقتی من می خواستم بروم آلمان، آقای بهشتی پنجاه هزار مارک حواله کردند به حسابی که ما مشترکاً باز کردیم. آن حساب از ایران تأمین می شد. آنجا هم یک هیات امناء داشت که انسان های خوبی بودند، البته یکی دوتای آنها هم از انقلاب و هم از مرکز دلخور بودند و می گفتند خوب است در مرکز تجدید نظری بشود و بازسازی بشود. جناب آقای بهشتی دیگر در جریان این امور نبودند. بیشتر من بودم و افرادی جدیدی که جایگزین شدند که البته آقای شبستری این ها را آورده بودند. دوستان دیگری هم بودند که از انقلاب دلخور بودند و وقتی که انقلاب شد از مرکز جدا شدند و به جای آنها کسان دیگری اضافه شدند.

خاطره ی دیگری که از آقای بهشتی از زمانی من که در آلمان بودم دارم، مربوط به سه یا چهار ماه بعد از آن دیداری بود که خانواده ایشان همراهشان بود. ایشان آبان ماه تشریف آوردند پاریس و بعد آمدند آلمان و دو روزی هم آلمان بودند. خیلی جلسه و دیدار کاری با ایشان نداشتیم و امور، بیش تر امور شخصی بود. دو سه روزی آنجا ماندند و بعد به ایران برگشتند.

اواخر ۵۸ دوستان اصرار داشتند که من برای اولین دوره مجلس شورای اسلامی کاندیدا بشوم و من زیر بار نمی رفتم. رفته بودند پیش پدر من و پدرم به من زنگ زدند که اینها می گویند بیا. گفتم نه، من یک قول به آقای بهشتی دادم و خودم هم برنامه ریزی کردم و آمدم اروپا و می خواهم طبق قولم اینجا بمانم. بعد از چند روزی خود آقای بهشتی زنگ زدند که آقا بلند شو بیا. گفتم شما این همه اصرار می کردید بلند شو برو، حالا اصرار می کنید که بلندشو بیا! گفتم نمی آیم شما هم گفتی برو و من برنامه ریزی کردم. گفتند مسئله این همه اهمیت پیدا کرده و تحولات مهمی دارد رخ میدهد. مثل همیشه من را قانع کردند. تابستان ۵۸ قبل از این که مجلس مطرح بشود، سفری به ایران آمدم و دو ماهی هم بودم. انتخابات اسفندماه بود و ایشان اصرار کردند که دوباره بیا و آمدم. بعدا هم گفتم کسی را برای مرکز بفرستیم. کسی هم پیدا نمی شد که هم مناسب باشد و هم حاضر باشد برود. اول ذهن مان رفت سمت آقای محمدباقر انصاری که رفیق آقای مسیح مهاجری بود. ظاهرا مهاجری رای ایشان را زد و نرفت. بعد با جناب آقای بهشتی صحبت کردیم و به آقای محمد مقدم رسیدیم. منتها از خرداد ۵۹ که مجلس شروع می شد تا آبان ۵۹، از آقای کیارشی که آن موقع سرکنسول بودند، خواستیم که با آقای آخوندی مرکز را اداره کنند. بعدش هم ما آمدیم که حادثه تلخی که هنوز هم داغش در دل من هست در سال ۶۰ پیش آمد.

-اگر اجازه بدهید از حضورتان سه سئوال بکنم. یکی این که اخیراً نواری پیدا کردیم مربوط به سال ۵۶ که آقای بهشتی در مدرسه حقانی در جلسه ی عمومی بوده است و شما را بعنوان شاهد می گیرند برای بعضی از بحث هایشان.

بله. ما تازه با آقای بهشتی آشنا شده بودیم و کم کم زمزمه ی آلمان رفتن من هم مطرح شده بود. ایشان در مدرسه حقانی برنامه ای گذاشته بودند و به من گفتند که تو هم در بحث شرکت بکن. گرچه قبل از آن هم من در عین حال که طلبه آن مدرسه نبودم، در درس های درایه و حدیث آیت الله موسی شبیری زنجانی در مدرسه شرکت می کردم. با آقای قدوسی صحبت کرده بودم که من می خواهم در این درس شرکت بکنم.

-این جلسه در رابطه با علوم انسانی علوم دینی صحبت کردند و ما این فایل را داریم اگر مایل باشید برایتان ارسال کنیم.

بله ، آن جور جلسات را آدم یادش نمی رود. آن جلسه برای من هم مهم بود. یک دفعه در میان صحبتشان آقای بهشتی گفتند: آقای خاتمی! ما نیم نسل از شما بزرگتر هستیم. ایشان ۱۵ سال از من بزرگتر بودند. ایشان صحبت هایی کردند که یعنی شماها امید آینده این مملکت هستید و از این طور صحبت ها.

 

-سئوال دیگرم این است که در مرحله دوم سفرشان که آقای بهشتی آمدند آلمان، و بعد که رفتند آمریکا، یکی از اختلافات مهمی که می خواستند یک جوری رفع بشود، بین طرفداران امام، طرفداران دکتر شریعتی و طرفداران مجاهدین خلق بود. در میان بخشی از دانشجویان خارج از کشور که در اتحادیه بودند و بخشی هم افرادی که در حاشیه اتحادیه بودند ولی اثرگذار بودند، این بحث به شدت رواج داشت. یادم نمی آید که در سفرهایی که با آقای بهشتی داشتیم، این قاعده که نیمی از وقت شان برای کارهای اجتماعی و سیاسی خودشان باشد و نیمی به خانواده تعلق داشته باشد را هیچ وقت زیر پا گذاشته باشند. اما درباره اختلاف نظرهای شدیدی که میان آقای صادق قطب زاده که نهضت آزادی خارج از کشور را اداره می کرد و آقای ابوالحسن بنی صدر که جبهه ملی خارج از کشور را نمایندگی می کرد، آقای بهشتی این قاعده را زیر پا گذاشت و یک روز تمام در جلسه ای سه نفره سعی کرد اختلافات حل شود. وقتی ایشان به محل سکونت ما آمد، خیلی خسته به نظر می رسید. با ناراحتی گفت که متأسفانه پیشرفتی حاصل نشد. یک روایت از مرحوم آقای دکتر صادق طباطبایی داریم که در دفتر بنیاد نشر ضبط شده؛ یک روایت هم از آقای دکتر محمدمهدی جعفری که بعد از آن که آقای بهشتی آمدند ایران همین مسئله را در انجمن اسلامی مهندسان و پزشکان که در منزل مرحوم دکتر نکوفر تشکیل شده بود مطرح کردند، و روایت سوم هم از آقای عبدالمجید معادیخواه داریم که می گویند من هم شنیدم که آقای بهشتی گفته اند این نهضت بر پایه ی مثلث که مثلث «خشم» شکل گرفته که از ابتدای نام خمینی و شریعتی و مجاهدین تشکیل شده است. البته این عنوان را فقط از آقای طباطبایی داریم. ولی همه می گفتند این تفسیر در عین حال که بحث هایی را برانگیخت، موجب التیام اختلاف نظرهای موجود میان نیروهای مسلمان مبارز شد. شما راجع به این موضع خاطره ای دارید؟

ببینید ما خیلی روزها که با هم دور دریاچه آلستر قدم میزدیم، بحث های مفصلی در همین زمینه ها داشتیم. در اتحادیه کاملا حرفشان درست بود، بخصوص اختلافاتی میان سیاسیون آنجا بود، یعنی در کنفداراسیون که جای خودش، مجاهدین هم جای خودش، دعوایی بود بین نهضت آزادی ها و جبهه ملی ها که بیایند در اتحادیه خودشان را ابزار بکنند. هر کدام هم طرفدارانی داشتند. آقای بنی صدر طرفداران خودش را داشت، قطب زاده هم در عین حال که چنیان محوریتی نداشت ولی موثر بود، دیگران هم بودند و متمایلان به نهضت آزادی هم آنجا بودند. ولی انقلاب آن قدر انقلاب پرشوری بود که اتفاق نظر هم بر شریعتی به عنوان کسی که بیش تر از همه متفکر انقلاب هست، بود. آقای مطهری کمتر مطرح بود، به خصوص با آن حرفهایی که درباره حسینیه ارشاد زده بود. ما کلی هم بحث داشتیم با همین دوستان خودمان که آن اختلافی که بین مطهری و شریعتی بود و آنها بیش تر حق را می دادند به جانب شریعتی. مجاهدین خلق هم کم کم خودشان راه شان را جدا کرده بودند و در اتحادیه خیلی جایگاهی نداشتند، گرچه عکس های مثلاً حینف نژاد به دیوار زده می شد، ولی مجاهدین برای خودشان در اروپا هم تشکیلات جداگانه ای داشتند. در آمریکا که خیلی مفصل که همان علی جمالی و اینها بودند. همه جریانات هم به نحوی می گفتند ما با امام هستیم. این مسئله در آمریکا هم پیدا شده بود که آقای یزدی که محوریت زیادی داشتند راضی نبودند از بچه های اتحادیه. جناب آقای بهشتی به من و دوستان توصیه می کردند که باید احترام این آقایان را داشت. آقای بازرگان جای خودش، آقای مطهری جای خودش، آقای شریعتی جای خودش، ولی الان یک حرکتی در ایران رخ داده که جهتش هم کاملا مشخص است. شما به هیچ وجه نگذارید که در عین حالی که از همه نیروها استفاده می کنید، اختلافات بیاید در اتحادیه و سر باز بکند. اتحادیه باید برای خودش یک خط مشی مستقلی داشته باشد و استقلال اتحادیه بعنوان یک مرکز اسلامی حفظ شود، در عین حالی که به همه اینها احترام بگذارد. به همین دلیل هم ایشان عنایتش به بعضی از دوستانی که حالت استقلال بیشتری داشتند، بود. شاید در آخرین هیأت مدیره اتحادیه، نه با دخالت ایشان، بلکه با توصیه ایشان، خط مشی آقای بهشتی و این جور جریانات را بیش تر داشت. بله این مسئله وجود داشت. ولی نسبت به این «خشم»ی که می گویید، قبل از آنکه به آلمان برسیم و بخصوص از سال پنجاه به بعد که آن اختلافات ایجاد شده بود، کم کم جوانه های آن اختلاف که در مجاهدین خلق بود پیدا می شد و اختلافاتی که بین آقای مطهری و دکتر شریعتی بود، مشخص می شد. من شاهد بودم چه در قم و چه در تهران و جاهای دور و نزدیک، آقای بهشتی واقعا همان خط مشی امام را داشت. ایشان در عین حالی که من معتقدم که صد در صد افکار شریعتی را قبول نداشت، ولی همیشه از او بعنوان  یک سرمایه ای که وجود دارد تجلیل میکرد و از مجاهدین خلق، در حرکت اولیه و قبل از انحراف ایدئولوژیک شان در سال ۵۴.  من یادم هست اولین جلسه ای که سال ۵۲ در منزل آقای عبداله نوری بود که ایشان را دیدم، من خیلی تند صحبت کردم که شما آخوندها چه می گویید؟ اینها دارند کشته می شوند و شما کاری نمی کنید و حرفهایتان را هم که دنیا نمی فهمد (البته نظرم ایشان نبود)، بعداً هم هی ایراد می گیرید به کارهای دیگران. ایشان خیلی تحمل کرد و بعد از آنها تجلیل کرد. آنوقت ها می گفتیم که مجاهدین خلق دارند کشته می شوند و همش ایراد می گیرید به آقای شریعتی. خوب شما روحانیون اگر حرف حسابی دارید بیایید بزنید. حالا وقتی که شما حرف می زنید و مردم نمی پسندند، ما چکار کنیم؟ خوب یک حرفی بزنید که بپسندند. آقای بهشتی برای اینکه مرا آرام بکنند گفتند پس من یک کتابی دارم منتشر می کنم حتما بعدش آقای خاتمی خیلی انتقادات شدیدی می کنند چون نه تنها راجع به مسائل اجتماعی صحبت نمی کند بلکه راجع به خدا در قرآن صحبت کرده است. گفت بعد از این که این کتاب منتشر شود، انتقادات شما کم می شود. امام هم می گفت که ما داریم با این حکومت درگیر می شویم و دعوا های بین آخوندی و روشنفکری و همان حرفهایی که در پس از فوت آقا مصطفی گفتند که من هم تشکر می کنم و هم گلایه دارم هم از روشنفکران و هم از روحانیون. آقای بهشتی می گفتند گرایش ها را کنار بگذارید و با هم باشید. اصلا ایشان کاملا با برخوردهای حذفی مخالف بود. ولی در عین حال همیشه می گفت خودتان را به عنوان اتحادیه تعریف کنید؛ تعریفی مستقل که خاص خودتان باشد. از همه اینها بهره بگیرید و امروز هم در مقام عمل رهبری، امام رهبر هستند و ما دنبال ایشان می رویم جلو.

-سئوال آخر این که در زمینه ی گفتگوی با ادیان دیگر مثلا مسیحیت یا مذاهب دیگر مثل قادیانی ها هم در زمان شما در مرکز فعالیتی بود؟

اصلا من مجال اینطوری نداشتم. من عرض کردم فروردین ۵۷ که احتمال هم می دادم که نگذارند من بروم بیرون ولی خوب خوشبختانه گذاشتند، رفتم هامبورگ. آبان ماه امام خمینی تشریف آوردند پاریس که من هم دیگر یک پا آنجا و یک پا اینجا، دیگر فرصت این کارها را نداشتیم. حتی من زبان آلمانی را فقط یک ترم دو ماهه رفتم انستیتوی گوته و خیلی هم متاسفم که تمام نکردم. بعد که خورد به ماه رمضان و هنوز امام هم نیامده بود، گفتم من آن ترم میانی اش را یک استراحتی بکنم. خیلی هم خوب بود اگر می خواندم، اتفاقا نفر اول هم شده بودم و بعدش هم دیگر کلاس زبان نرفتم. خیلی دلم می خواست که این کارها را بکنم، اما من اصلا این رابطه را با دانشگاه ها هم نداشتم. بعد از این که انقلاب پا گرفت، در مطبوعات و رادیو و تلویزیون های آنجا خیلی مطرح شدیم، ولی همه این مصاحبه ها مربوط به انقلاب ایران بود. اگرچه آقای بهشتی پیشنهاداتی داشتند و خود ایشان رابطه هایی داشتند و افرادی را معرفی می کردند، ولی من متاسفانه نشد که در این زمینه فعالیتی بکنم.

-در آخر جلسه ی قبل چیزهایی را درباره آقای بهشتی راجع به زندگی در آنجا و برای خانواده فرمودید. اینها از لحاظ ترکیب بین وجوه مختلف زندگی یک رهبر سیاسی اهمیت دارد. اگر خاطرتان هست بفرمایید.

از جزئیاتش چیزی در خاطرم نیست. یادم هست که در سفر آبان ماه ۵۷ روزها من می رفتم مرکز و ایشان می نشست با دخترم لیلا با اسباب بازی هایی که براش خریده بود بازی می کرد و حتی در مورد آموزش نحوه خرید و وسائل، خانم مرا بر میداشت و می برد در فروشگاه کارل اشتات یا جاهای دیگر. مثلا یک گرفتاری که من داشتم که از بی سوادی من بود این بود که لباسم را نمی دانستم چکار کنم. کثیف که می شد می خواستم بدهم خشکشویی، پیش خودم می گفتم این ها نجس هستند و منهم از ایشان نپرسیدم. اتفاقا همان وقتی که از پاریس آمده بودند گفتند بریم لباسم را بدهیم خشک شویی. گفتم مگر شما خشک شویی می دهید؟ گفتند بله خشک شویی میدهم و پاک هم هست. ما را راحت کردند ایشان برای این جور موارد. ایشان واقعاً مرد زندگی منطقی بود. اصلا چطور منطقی زندگی کردن را  هنوز لیلای ما که چیز زیادی از آنجا یادش نیست، یاد می گرفت. آن موقع در داخل هواپیما، یک هواپیمای مدل می دادند که با توجه به این که بچه همراهشان نبود، از توی هواپیما برایش گرفته بودند و آورده بودند و بعد هم همراهش رفتند و یک چیزهایی برایش خریدند. می نشستند و صحبت می کردند و خیلی خودمانی. عیال ما که خیلی تنها بود، یک همدل و هم زبان پیدا کرده بود. همان طور که گفتید، نصف روز برای این جور امور بود و در بقیه اش کار خودشان را انجام می دادند.

 

-به غیر از از دیدار شهید بهشتی با امام موسی در منزل آقای دکتر طباطبایی، آیا در آن سفر دیدار دیگری هم داشته اند؟

نه، من بعید می دانم. امام موسی صدر آمد آلمان، قبلش فرانسه بودند و من هم با اینکه دایی همسرم بود، ایشان را ندیده بودم. البته سال ۴۱ یا ۴۲ یکبار دیده بودم. یک فرد خوش قیافه ای بود. بعد از اینکه ازدواج کرده بودیم اصلا ندیده بودمشان. ایشان شب اول ماه رمضان آمد هامبورگ، دو روز هم آنجا بود و بعد هم برگشتند به بوخوم و از آنجا رفتند به فرانسه و آخر ماه رمضان هم از لبنان رفتند به لیبی که دیگر نیامدند. خوب می دانید که آقا موسی زنجانی، آقای بهشتی و آقا موسی صدر، سه نفری بودند که خیلی با هم رفیق بودند. آقای موسی صدر و آقای بهشتی و آقای مجدالدین محلاتی جزو اولین کسانی بودند که رفتند درس آقای محقق داماد. هم مباحثه بودند و خیلی رفیق بودند. من می دانم که ایشان در بوخوم رفتند و ملاقات کردند با ایشان ولی من در جریان ملاقات دیگری با ایشان نیستم.

 

مصاحبه با حجت الاسلام والمسلمین سید محمد خاتمی (بخش دوم)>>>


نسخه چاپی
دیدگاه‌ها