1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
مصاحبه با آقای حسین شاه حسینی - بخش سوم

آقای بهشتی نوگراییِ مذهبی را پذیرفته بود و به آن اعتقاد داشت

زمانی که بنده عضو شورای جبهه‌ی ملی شدم و بعد به آن زندان‌ها افتادیم و مسائل ۱۵ خرداد پیش آمد، این در حالی بود که تا آن روز هنوز نهضت آزادی‌ها را نگرفته بودند و به زندان نیانداخته بودندشان. به چه دلیل؟ به این دلیل که کابینه‌ی امینی بود و دولت آمریکا و سیاست جهانی دارای یک خوشبینی نسبت به این مسئله بود که باید حتماً اوضاع در ایران تغییر کند، چراکه دزدی و بی‌بندوباری و دخالت شاه داشت اوضاع ایران را به نفع کمونیست‌ها جلو می‌بُرد. این خوشبینی تا حدی بود که به جبهه‌ی ملی این اجازه داده شد که میتینگ جلالیه را در اردیبهشت‌ماه راه بیاندازد و در این جریان آنقدر جمعیت در آن شرایط حاضر می‌شوند که ترس شاه را بَرمی‌دارد. این ترس‌ها به علاوه‌ي بدبینی که از قبل داشته است و به علاوه‌ي نطق بدی که آقای دکتر بختیار داشت و مصوبه‌ای که گذاشته بود نسبت به اینکه آقای دکتر صدیقی می‌بایست در حدود قانون صحبت کنند و سپس آقای دکتر سنجابی هم در مقابل راجع به این صحبت کنند که عدالت اجتماعی باید توسعه پیدا کند و راجع به پیمان‌ها و سیاست خارجه به هیچ‌وجه نباید حرفی می‌زدند. پس از این [گوشزدها و توافقات] آقای بختیار به عنوان ناطق سوم می‌رود بالای بالکن و اعلام می‌کند که در تمامی پیمان‌ها، به خصوص پیمان سنتو باید تجدیدنظر شود. همان موقع الله یار صالح زیر بالکن ایستاده بود و کادری که بنده درست کرده بودم اعم از مرحوم تختی، آقای نوربخش و رضایی، برای مراقبت از آقای سنجابی گماشته شده بودند. بنده هم مدیریت برنامه را عهده‌دار بودم که یک دفعه دیدم صالح همان موقع گفت باز این مرتیکه لُر! نفهمیده حرف زد و همه‌ي کارهای ما را به تأخیر انداخت. هنوز نطق بختیار تمام نشده بود که تختی و دیگران صالح را از آن زیر بالکن بَرش داشتند و بردندش و این به دلیل مطالبی بود که او گفت. بنده آن روز این برنامه را دیدم، ولی این مطالب را باور نداشتم. بعد از اینکه به زندان رفتم در زندان شخصی بود به نام اصغر پارسا که نماینده‌ي دوره هفدهم مجلس از میاندوآب بود و سخنگوی جبهه ملی بود. ایشان زمانی که این مطلب را از او سؤال کردم گفت بله، ما در هیأت اجرایی توافق کردیم که اصلاً راجع به پیمان‌ها حرف زده نشود. اما ایشان آمد و حرفش را گفت و در نتیجه دست ما باز شد و چون دست ما باز شد خودبه خود تلاش‌هایی که در ایران و خارج از ایران می‌شد متوقف شد و امینی در این کار ماندنی شد. این اختلاف را داشت اما باز شاه عقب‌نشینی کرد. که در زندان بعد از هیاهوها برای ما پیغام گذاشت. یعنی پس از کنگره‌ای که گذاشته شد، که بنده در آن کنگره انتخاب شدم؛ و پس از این که ما را گرفتند و بردند زندان، شاه برای ما پیغام گذاشت که یک لیدرشیپ برای من در این دوره‌ی مجلس تعیین کنید و من همین الان انتخابات انجام شده را منحل اعلام می‌کنم و انتخابات جدیدی انجام می‌گیرد که در آن باید سی‌نماینده داشته باشید به نام اقلیت که سیاست‌های جهانی هم باید تأییدکننده‌ی من باشند ولی لیدرشیپی من را بپذیرید.
پیغامی که آوردند این بود که همایون صنعتی‌زاده را آوردند زندان و اعضای شورای صالح را دعوت کردند. از سی‌نفر، ۲۸ نفر آن‌ها را به زندان انداخته بودند و باقی را نگرفته بودند. یکی از این افراد که گرفته بودند ما بودیم که ما را دعوت کردند از زندان قزل قلعه به بیرون محل که در اصطلاح به آن باغچه قزل قلعه می‌گفتند که الان خراب شده است. رفتیم آنجا. آقای صالح مثل دیروزش دوباره یادداشتی نشان ما دادند که در آن نوشته بود آقای همایون صنعتی‌زاده به نمایندگی از طرف شاه این پیشنهاد را آورده است. آقایان نظرشان را بگویند. آقای صالح نشسته بودند، آقای طالقانی بودند، آقای سحابی نبودند، صدیقی، زیرک، حصیبی، آقای اصغر پارسا، آقای کشاورز صدر، دکتر بختیار، داریوش فروهر، حسن میرمحمد صادقی حضور داشتند؛ یعنی از سی و پنج نفر تعداد ۲۹ نفرمان حضور داشتیم و از جمله خود بنده. ایشان گفت که آقایان باید صریح در این مورد نظرشان را بیان کنند. حرف‌های مختلفی زده شد و آن موقع مصادف بود با جریان پانزدهم خرداد و آن حرکت‌ها که توپ در میدان ارگ رها شد و ریخته بودند و غارت کرده بودند، به وزرات کشور حمله کرده بودند، تعدادی را زندانی کرده بودند و این آخرین مرحله بود. متفقاً از طرف ما مسائلی طرح شد که البته در یادداشت‌های خودم هنوز موجود است از آنجا که این موضوع برای خود بنده اهمیت داشت اینکه هر کس چه گفت همه را نوشتم و تصمیم کلی مبنی بر این شد که به اعلی‌حضرت بفرمایید ما الان به هیچ‌وجه نمی‌توانیم نه نظر مثبت دهیم و نه منفی. چون الان داخل زندان هستیم و از بیرون خبر نداریم. به محض اینکه به بیرون راه پیدا کنیم اظهار نظر می‌کنیم. در چنین شرایطی در جنوب هم قیام شده بود و این در زمان کابینه‌ی امینی بود که آن نهضت جنوب اتفاق افتاد. آمدند عده‌ای را کشتند و عده‌ای از رؤسای عشایر را هم گرفتند که آن موقع آنها در زندان بودند. همچنین در چنین شرایطی است که نهضت آزادی هم لو رفته است و ماجرا به این صورت بود که زمانی که دکتر سحابی از زندان قصر به زندان قزل قلعه منتقل می‌شوند هنگام وضو نامه‌ای که پای جوراب ایشان بود بر زمین می‌افتد. استوار ساقی هم آن کاغذ را برمی‌دارد و می‌برد. این کاغذ برگ اعلامیه‌ای بوده است که علی بابایی آن را تهیه کرده بوده و عزت الله سحابی زیر آن را امضاء کرده بود و قرار بود که از طریق دکتر سحابی مورد تأیید قرار گیرد و برود بیرون برای اینکه چاپ شود. بنده در متن این جریان قرار گرفتم. از آنجا که من را به دفعات گرفته بودند یعنی چندین مرتبه ما را برده بودند آنجا و آزادمان کرده بودند، گروهبان ساقی بنده را می‌شناخت. کاغذ را آورد و گفت ماجرا این است و من هم کریم‌آبادی را صدا کردم و گفتم این کاغذ پدر درمی‌آورد. بعد سحابی را آوردند، همچنین بازرگان را که مجروح هم شده بودند و ایشان همانجا اعتراف می‌کنند این کاغذ مال ماست و از فردای آن روز جایشان را جدا کردند که مقدمه‌ی آن زندان کذایی که پنج سال برای او و شش سال برای دیگری بریدند بابت داستان همان نامه شد که خودشان هم یک اشاراتی به آن می‌کنند، منتهی نمی‌گویند آن نامه چه بود. در این ماجرا با تمام قشقایی‌ها و با تمام نیروها مذاکره کرده بودند که در چه روزی چه کار باید کنند، یعنی نامه بعد از اینکه بیرون می‌رفت به دست این رؤسا می‌رسید که بعد هم پیرو این جریان رؤسای عشایر را گرفتند و آوردند، تیمسار مجللی رئیس شهربانی بعد از انقلاب را گرفتند و آوردند و همه این‌ها لو رفتند. در چنین شرایطی این مسئله که لو رفت دستگاه کاغذ را به خارجی‌ها نشان داد و فشار روی آن‌ها زیاد شد، در این طرف تساوی هم گفتند شرطش این است که آقایان لیدرشیپی اعلی‌حضرت را باید قبول کنند. ما گفتیم تا نیاییم بیرون اظهارنظر نخواهیم کرد. صبح فردای آن روز دانشجویان در زندان اعتصاب کردند. جهانشاه صالح هم که رئیس دانشگاه بود به احترام جهانشاه و الله‌یار صالح یک عده از پیرمردها را آزاد کردند، یک عده از دانشجویان را هم آزاد کردند و یک عده ماندند تا دو ماه و نیم‌ـ سه ماه. ما هم که از همه جوان‌تر بودیم دیرتر از همه از زندان آزاد شدیم. به این صورت بود که سیاست جهانی با شاه تثبیت شد و نه با دیگری. اما این اختلاف بین آقای دکتر صدیقی و آقای صالح در آنجا پیدا شد. اعتقاد دکتر صدیقی بر این بود که ما رسماً باید به شاه نه بگوییم و الله‌یار صالح می‌گفت بنده با دید جهانی که دارم چنین رفتاری را به هیچ‌وجه به مصلحت نمی‌دانم. به این دلیل که می‌گفت زمینه‌های شاه و سلطنت رو به نابودی است، منتهای ما نمی‌توانیم [این را عملی کنیم] ما تنها عاملی هستیم برای اینکه شاه برود. ولی آن دیگری می‌گفت ما باید همین الان با شدت عمل برخورد کنیم. به این ترتیب بود که تا ما آمدیم بیرون و خواستیم برای ۳۰ تیر برنامه بگذاریم شدیداً ما را کوبیدند که در خیابان بهارستان هر چه بچه‌های جبهه ملی را می‌دیدند شدیداً آنها را می‌کوبیدند. شما می‌دانید که در آن زمان یعنی حدود سال ۴۳ یا ۴۴ شدیداً نیروهای مذهبی را هم کوبیدند که بعد از ۱۵ خرداد بود و نهضت آزادی کارش به دادگاه کشید و محاکمه و این مسائل که این‌ها را محکوم کردند.
در نتیجه ریشه‌ی اختلافات داخلی در چنین مواردی بود. در این شرایط بود که ما آمدیم بیرون و این دو نفر دیگر نتوانستند کار کنند. ولی قدرتی که دکتر صدیقی در جامعه داشت با تمام قدمت سیاسی که بازرگان داشت اما باز جامعه و بدنه‌ی جامعه دکتر صدیقی را پذیرفت، ولی صالح را نپذیرفت. صالح را معممین به دلیل تجربه‌ای که داشت قبولش داشتند. دیگر فعالیت جبهه‌ی ملی از آن تاریخ به بعد فعالیت مسمرثمری نشد اما سازمان‌هایش بودند. یکی از این سازمان‌هایی که بود سازمان بازار بود که بنده عضو آن بودم و از آن طریق رفته بودم. یکی سازمان محلات بود که باز بنده مسئول آن بودم و یکی هم سازمان حومه تهران. سازمان ادارات هم علی‌خان اردلان مسئولش بود که بعد وزیر کابینه آقای مهندس بازرگان شد. بنابراین سازمان‌ها ماندند اما رهبری نبود. سازمان‌ها آمدند و رهبری هر سازمانی با هم جلساتی داشتیم. از گروه‌های دیگری که با آنها شروع به همکاری کردیم، گروه روحانیت بود. روحانیتی که از طریق آقاشیخ مرتضی حائری و حاج سیدرضا زنجانی آمده بودند. ما در آن زمان در جلساتی که داشتیم نظریات جبهه‌ی ملی که خودمان هم از اعضای شورای آن بودیم را با راه‌هایی که این‌ها به ما ارائه می‌کردند تلفیق می‌کردیم و به این صورت با هم همکاری می‌کردیم. همچنین ما نیروهای مذهبی را وادار به سازماندهی کردیم، یعنی ریشه‌ی سازماندهی‌ها از اینجا آغاز شد. به صورتی که من و حسین شاه‌حسینی از بازار شروع کردیم حاج محمد شانه‌چی را آوردیم چراکه ایشان دارای تمایلات مذهبی شدید و از مقلدین آقای خمینی بود. آقای علاءالدین بزرگ و همین‌طور آقای علی‌اصغر حاجی بابا را خبر کردند که این‌ها با برادرانشان سه نفر می‌شدند و کارخانه‌دار هم بود. آقای کردستانی را خبر کردند. تعداد این افراد ۹ نفر می‌شد و ما با این‌ها در بازار کار می‌کردیم به علاوه بچه‌های جبهه ملی، مثل حاج محمود مانیان و قاسم عباسی که این‌ها کار را اداره می‌کردند. در مورد بیانیه‌هایی که می‌دادند شریعتمداری دستش باز بود و زیاد بیانیه می‌داد. نهضت آزادی که به این دلیل بسته شده بود، تهرانی‌ها از طریق سازمان بازار شروع کردند با ما ارتباط گرفتن. بقایی‌ها دستشان لنگ بود، بنابراین شروع کردند بقایای دوستان کاشانی را مانند همین آقایی که همین اواخر رهایش کردند که چندنفری بودند که این‌ها راه افتادند و حاکمیت هم روابطش با این‌ها حسنه شده بود و به این‌ها میدان می‌داد. از طرفی این‌ها فدائیان را هم گرفته بودند و در بحث تیراندازی روی آقای حسین علاء ضارب را گرفته و کشته بودند. بنابراین این نارضایتی‌ها و آن نارضایتی‌ها با هم جمع شده بود. بچه‌های بقایی هم دوروبرش بودند. حالا آقای خمینی عنوان پیدا کرده است. بچه مسلمان‌ها هم راه افتاده‌اند. آخوندها هم آمده‌اند. خمینی هم یکی دو اعلامیه‌ی خوب داده است. تبعید اول را گذرانده، با آن هیاهو آمده، و بعد از تبعید اول دیگر کسی جلودار آقای خمینی نمی‌تواند باشد. با آن استقبالی که مردم از تهران و اقصی‌نقاط ایران کردند، حرکت می‌کردند می‌آمدند قم برای دیدار آقای خمینی که هنوز هم حرفی راجع به شاه زده نمی‌شد. از آنجا به بعد صحبت کردن در مورد شاه و مسئله کاپیتولاسیون شروع شد و این مسائل شد و حرف اینکه اصلاً خود نظام باید عوض شود و این مسائل از آنجا شروع شد.
در کنار آقای رمزی کلارک تیمی از خارج به ایران می‌آید و مذاکراتی با همه گروه‌ها انجام می‌شود. با گروه رهبری جبهه ملی مذاکره می‌شود، با گروه بازرگان و با گروه‌های طرفدار آیت‌الله خمینی، ولی هیچ‌یک به نتیجه نمی‌رسد. ماه بعد بار دیگر مذاکره می‌شود که شرایط جهانی ایجاب می‌کند که کمربند سبز باید تنظیم شود و بی‌نظمی و بی‌ثباتی در ایران به نحوی است که دیگر قابل تحمل نیست و حتماً باید دگرگونی ایجاد کنیم و از این جهت تفاهم‌هایی بین رهبران دنیا صورت گرفت که اگر شد ثبات در ایران توسط محمدرضا شاه انجام پذیرد و اگر نشد به وسیله‌ی جانشینان او باید باشد. با روحانیت در این رابطه صحبت می‌شود که هیچ‌یک از روحانیون هنوز زیر بار این حرف نمی‌روند. نشانی آقای خوئی را می‌دهند. می‌نشینند و این امر را بررسی می‌کنند. ایشان می‌گویند که این کار با نیروهای مردمی امکان‌پذیر می‌شود، نه با نیروهای مذهبی و نیروهای ملی، بلکه با نیروی مردمی. پس از مدتی تصمیم بر این گرفته می‌شود که نیروهای مردمی بیشتر در قالب نیروهای مذهبی می‌توانند تجمع پیدا کنند چراکه تفاهم کلی بین نیروهای ملی وجود نداشت، علاوه بر آن تنها نیروی ملی که به این منظور زمینه داشت نیروی جبهه‌ی ملی بود که آن هم سیاست انگلستان به هیچ‌وجه تمایل نداشت روی کار بیاید خصوصاً اینکه دکتر مصدق هنوز زنده بودند. بنابراین از این جهت نیروی ملی کنار می‌رود، بعد با نیروهای دیگر صحبت می‌شود. به این ترتیب با آقای خوئی، با آقای شریعتمداری و با آقای میلانی صحبت می‌شود. در آن زمان اصلاً آقای خمینی مطرح نبودند. اما همه‌ی این‌ها سرآخر به این می‌رسند که از آنجا که نتوانستیم از این‌ها نتیجه‌ی مثبت بگیریم و از آنجا که این‌ها به یک راهنمایی نهایی نیاز داشتند بنابراین نتیجه این می‌شود که بروند و با نیروهای آقای خمینی صحبت کنند. در آن زمان آقای بهشتی در جریان امر قرار می‌گیرد اما نه به صورت مستقیم. به صورت مستقیم با آقای موسوی اردبیلی تماس گرفته می‌شود و آقای میناچی هم در جریان بودند.

-این حدوداً مربوط به چه سالی است؟

اگر به صورت دقیق بخواهم بگویم یک یا دو سال قبل از انقلاب را عرض می‌کنم که آقای میناچی دقیق در جریان این کار بود. حتی بچه‌های نهضت آزادی این‌هایی که الان هستند نبودند، اما در خارج فعال بوده‌اند. بنی‌صدر و آقای قطب‌زاده که بعداً ایشان را کشتند در خارج پز جبهه‌ی ملی می‌دادند. حسن حبیبی پز مذهبی می‌داد و می‌گفت من در جبهه‌ی ملی نقش داشته‌ام و راست هم می‌گفت. چراکه همان کنگره‌ای که ما را در آن انتخاب کردند ایشان هم عضو آن کنگره بود. اینجای مطلب کمی جنبه طنز دارد. آقای حسن حبیبی از شاگردان بنام دکتر صدیقی بودند و ایشان بسیار زیاد نسبت به دکتر صدیقی علاقه داشت. زمانی که دکتر صدیقی فوت کردند حسن حبیبی وزیر دادگستری این کابینه شده بود و دکتر صدیقی مجرم این کابینه؛ از این رو حسن حبیبی در تشییع جنازه که جای خود دارد حتی برای عرض تسلیت به خانواده دکتر صدیقی هم به آنجا نمی‌روند. آخر شب بود و بنده برای مراسم تدفین فردا رفته بودم آنجا که مذاکره کنم. دیدم در زدند. راننده دکتر صدیقی رفت دم در و گفت خانم حبیبی آمده‌اند و می‌گویند اگر در خانه کسی نیست من بیایم بالا. گفتم این حرف چه معنی دارد. من رفتم و ایشان گفتند آقای شاه حسینی کسی اینجا نیست. گفتم کسی نیست، افراد خانواده دکتر هستند فقط. ایشان گفتند دکتر حبیبی خیلی معذرت خواست و گفت می‌دانید من معذورم و نمی‌توانم در تشییع جنازه شرکت کنم ولی خیلی متأثر شدم از اینکه ایشان فوت شده‌اند. و بعد خانم تسلیت گفتند و خداحافظی‌شان هم کردند و رفتند. این هم خاطره‌ای است از جناب آقای حسن حبیبی.
بنابراین خیلی صادقانه به شما عرض کنم که این عده آمدند و تصمیم گرفتند با روحانیت همکاری کنند. منتهی روحانیت قرار شد در ارتباط با آقای میلانی باشد. میلانی یک مانور کرد و در مانور اول آن اشتباهاتی کردند و جای او عوض شد.

– آقای میلانی در چه سالی فوت شدند؟

ایشان یک سال و نیم، دو سال پس از انقلاب فوت شدند. آسیدعبدالله میلانی آمد و نه آن میلانی بزرگ. مطلب لو رفت و آقاسیدمرتضی جزایری را گرفتند، قرنی را گرفتند، حجازی را گرفتند و مزاحم حاج سیدرضا زنجانی شدند و خلاصه سر مطلب را پوشانیدند که چنین چیزی نشده است و با آیت‌الله میلانی کاری نداشته باشید و ایشان از گردونه سیاست خارجی بیرون رفت و بعد آمدند زوم کردند روی آقای خوئی که ایشان زیر بار هیچ‌کدام نرفت. زوم کردند سمت آقای خمینی و واسطه‌ی این کار هم آقای ابراهیم یزدی بودند. آقای بهشتی زیر بار این مطلب نرفته بود؛ چراکه اعتقاد قلبی ایشان این بود که در این صورت مسائل قشری می‌شود و اتفاقاً کاربرد لغت «قشری» را هم ایشان به خیلی‌ها گفته بود که «سخت» است؛ خیلی سخت است. ایشان شجاع است، درکی دارد اما خیلی سخت است و ما را می‌خواهد ببرد به مرحله‌ی آقای شیخ فضل‌الله. از این جهت ایشان یک مقدار جهت‌گیری‌شان به این سمت بود. از آنجا که این سؤالات به دفعات در جلسات پرسیده شده بود، بنده حدس می‌زنم که چنین چیزی نداریم که جناب دکتر بهشتی در یادداشت‌هایشان شیخ فضل‌الله را تأیید کرده باشند و ایشان معمولاً مسئله‌ی شیخ فضل‌الله را به سکوت برگزار می‌کردند. به نوعی می‌خواهم بگویم که از پاسخگویی در این باره فرار می‌کردند. در حالی که شیخ فضل‌الله تابلوی تمام‌نمای آقای خمینی بوده و ایشان هم دنباله‌رو او بوده است. چرا که آقایی است به نام شیخ حسین لنکرانی که به رحمت خدا رفته است که بنده از نزدیک با ایشان آشنا بودم. این حرف را خود او به بنده زده است ما هم خدا را شاهد می‌گیریم که نه ساخته‌ی ذهن ما و نه دروغ و تزویر باشد. ایشان می‌گوید بعد از سفر اولی که از تبعید برگشته بودند به دیدن آقای خمینی می‌روند. شبانگاه در صحن مطهر حضرت معصومه با سه نفر دیگر بودند که به زیارت قبر پدرشان که در صحن دفن شده است رفته بودند. در یکی از این حجره‌های صحن می‌بینند که شیخ حسین در ایوانش نشسته است و از آنجا که ایشان بنده را می‌شناخت، تا من را دیدند گفتند بیا ببینم! و من رفتم. پرسید برای چه به اینجا آمده‌ای؟ گفتم آمده‌ام خدمت آقای خمینی عرض ادب کنم. من را نگاهی کرد و گفت از جبهه ملی دستور داری؟ خیلی عذر می‌خواهم چراکه لغت نامناسبی در مورد جبهه‌ی ملی گفت و گفته بود که ما حتی فلان کار را به جبهه ملی‌ها نمی‌دهیم؛ آن‌ها اصلاً دین ندارند. آنها‌ مذهب ندارند و از این جهت حیف است که حالا تو آمده‌ای و می‌خواهی این‌ها را توجیه کنی. بعد بنده متوجه این مطلب شدم که ایشان زیر جُل این مسائل، گرداننده است. بعد که به تهران آمدم تحقیق کردم دیدم درست می‌گویند. چراکه او با شریعتی و بازرگان مخالف بود و اصلاً نوگرای مذهبی نبود و یک سنت‌گرای انقلابی بود و از این جهت تظاهر به این کار می‌کرد و در این که خیلی‌ها را از چشم آقای خمینی بیاندازد نقش اصلی داشت بعد هم معلوم شد رابط او در این مورد آقای کیا بوده است. در صورتی که آقای بهشتی نوگراییِ مذهبی را پذیرفته بود و به آن اعتقاد داشت اما آنهایی که قشری فکر می‌کردند، هم با این تفکر مخالف بودند و اگر زورشان در آن برحه نمی‌رسید برای اینکه زمان به این‌ها فرصت نداد وگرنه محتمل بود چوب را بردارند و به گردن بهشتی هم بزنند. این‌طور شد که ما حضور در کنگره‌ی جبهه‌ی ملی را نپذیرفتیم و بیرون آمدیم و سازمان‌های جبهه ملی با آقایان شروع به کار کردند. در این زمان دیگر کادر بالا به هیچ‌وجه همکاری نمی‌کرد. چراکه یک دسته‌ي محافظه‌گرا به دنبال صالح بودند و یک دسته هم به دنبال صدیقی. صدیقی هم تند حرف نمی‌زد و کار مهندس بازرگان را – نه عمل ایشان را بلکه مبارزاتشان را- تحت عنوان اینکه ایشان عملکردشان شجاعانه است، اما رفقای ما محافظه‌کارانه عمل می‌کنند این همکاری صمیمانه میانشان نبود. به طوری که حتی پس از فوت مرحوم صالح هم باز دکتر صدیقی تَکل می‌زدند. شاه هم نسبت به او اینگونه بود و همان‌طور که می‌دانید و در مجله‌ی امینی هم نوشته شد او به شاه گفته بود اعلی‌حضرت آن حرف‌هایی را که قبلاً می‌زدید که پدرتان این‌طور گفته و آن‌طور گفته است را از ذهنتان بیرون بیاندازید. الان حکومت مردم است. مردم شاه را می‌خواهند اما نمی‌خواهند او حکومت تشکیل دهد و در امور دخالت کند و اظهار نظر داشته باشد. شاه باید شاه مشروطه باشد. مشروطه یعنی بدون دخالت در هیچ مسئولیتی. این می‌گفت اصلاً نمی‌شود با این شکل کار کرد. صالح می‌گفت او اصلاً دروغ می‌گوید. و از این جهت بود که نیروهای انقلابی با صالح می‌توانستند کنار بیایند اما با ایشان خیر. چراکه او می‌گفت ما مسلمان هستیم، متدین هم باید باشیم، آزادی و دموکراسی را هم باید داشته باشیم، مردم‌مان را هم باید داشته باشیم و اصطلاحاً اینکه اول باید کاسه باشد، بعد محتوای کاسه. این اندیشه‌ای بود که در آنجا وجود داشت و بر مبنای این اندیشه این دو با هم تفاهم نداشتند و از این بابت مخالفین هم از آن استفاده کردند. ضربات افکار آقای خمینی هم که در قالب خودش وارد می‌شد و او را هم مورد حمله قرار دادند و همان زمان که دکتر سنجابی به پاریس رفتند به ایشان گفته بود همان‌طور که از عضویت نهضت آزادی بیرون آمدید از عضویت جبهه ملی هم لطف کنید بیرون بیایید. دکتر سنجابی راضی به این کار نشد و همان‌جا اختلاف شد و ایشان برگشت به ایران و اینجا به شاه گفت اعلی‌حضرت که در امور دخالت می‌کنند برای من همکاری کردن امکان‌پذیر نمی‌شود. اما دکتر بختیار [برخلاف ایشان] این پذیرفت؛ رفت و خود را فدای این کار کرد.


دیدگاه‌ها